تاریخ انتشار:۱۴۰۰/۰۵/۱۴ - ۱۶:۲۱ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 159504

سینماسینما، آرش عنایتی

پاتریشیا گوزمن، در مستند دکمه صدفی، علم را -اعم از اختر شناسی، تاریخ، جغرافیا و … همه و همه – به خدمت می‌گیرد تا تاریخِ سیاسی سرزمین‌اش را به سینمایی‌ترین شکل ممکن بیان کند. فیلم با نمایی از قطره آبی محصور در بلوری کوارتز آغاز می‌شود که قدمت‌اش به بیش از سه هزار سال می‌رسد. سرزمین  شیلی از سویی حصر در میان آب است با جزایر بسیار، که از یک سو بیش‌ترین مرز آبی را با پهناورترین اقیانوس جهان و از سوی دیگر، دارای یکی از گرم‌ترین نقاط روی زمین است. این تضاد، از ارکان اساسی فیلم است. بزرگترین رصدخانه‌ی جهان در این کشور قرار دارد. جایی که آدمیان بی‌قرار برای جستجوی خویشتن خویش، به آسمان چشم دوخته‌اند تا بلکه آرامش و قراری بیابند. همان آسمانی که روزی حیات را در قالب قطره‌ی آبی و از طریق شهاب سنگی به زمین آورد(تشابه گرافیکی میان نوری که از پروژکتور سینمایی ساطع می شود با دنباله ای که یک شهاب سنگ در آسمان می‌سازد، یکی از نماهای زیبای فیلم است). همان آبی که روزی مایه حیات بود، زمانی دست مایه‌ای برای ممات و فراموشی شده. پاتریشیا به درستی نشان می‌دهد هر کدام از این المان ها- آسمان و آب-  چگونه در گذشته‌ی سرزمین‌اش پایگاه و جایگاهی درخور داشته‌اند. او با بررسی شیوه‌ی زندگی بومیان، به نقش بی بدیل آب در زندگی‌شان و با ارائه‌ی تصاویری از بومیان که تن خویش را چون نمای آسمان در شب، منقوش ساخته‌اند و نمایشِ دست ساخته‌هایشان، به رابطه‌ی آن‌ها با آسمان و اجرام آسمانی اشاره می‌کند. این که چگونه – همچون امروز- بومیان از طریق آسمان به زندگی‌شان معنا می‌بخشیده‌اند. مرگ در نظرشان چه بوده و چه کارکردی در هستی‌شان داشته است. مردمی که روزی، روزی‌شان را از طریق سفر در پهنای اقیانوس و از آب می‌جسته‌اند، اینک با جست و خیزی در کنار آب، جان می‌بازند (اشاره‌ی پاتریشیا به غرق شدن دوستش کنار ساحل). وسیله‌ای-قایق- که روزگاری در شمار مایحتاج ضروری زندگی بود و در انتقال شمارِ بسیاری از مردمان برای مهاجرت و رسیدن به سواحل آمال و آرزوها نقشی به‌سزا داشت اکنون به بهانه‌ی حفظ جان همان‌ها، به شکل اسبابی فانتزی و تزیینی در‌آمده است. این ریشه‌یابی علل عقب ماندگی در بررسی گذشته، و قطعِ ارتباط ارگانیک با گذشته، وقتی به اوج خود می‌رسد که داستانی درباره‌ی فردی به نام جمی دکمه را می‌شنویم. داستانی به ظاهر تکراری از هجوم اهل رجوم و مبلغین مذهبی، برخوردشان با بومیان، القای وحشت به انگیزه‌ی تالان و تاراج جان و مال، و به بهانه‌ی توحش بومیان!  تعیین جایزه هایی برای قسمت هایی از بدن شان- از زن و مرد و حتی کودکان- شکارِ مالکانِ کهن توسط عمله‌ی نواندیشان! به منظور تملک بر ملک‌شان. جمی دکمه‌ای اما نخستین کسی است که به همراه مهاجرینِ مهاجم، به انگلستان سفر کرد و البته بازگشت. لیکن هجرت‌اش، سفر از عصر حجر به قلب تمدن نبود. هجر و دوری از خویشتن خویش بود که نه تنها هویتی تازه به او نبخشید که هویت پیشین‌اش را هم زائل و ضایع کرد. هنر پاتریشیا، در برقراری معنایی این داستان با قتل‌هایی است که در زمان دیکتاتوری ژنرال پینوشه روی می‌دهند. اجساد قربانیان از برای فراموشی و خاموشی در اقیانوس رها می‌شوند. ساکنانِ امروز چون نظری دوباره به آب می‌افکنند این بار هویت خویش باز می‌یابند و یا حداقل آب کمک بزرگی به این شناخت دارد (بازگرداندن جسد زنی که شکنجه شده و چشمان‌اش هنوز باز است در همین راستاست). بازیابی و بازنمایی آن دکمه بر ریلی که از کف اقیانوس به دست می‌آید، تردامنی دولتی خودکامه را از قعر به سطح مناسبات امروز می‌آورد. اگر حکایت نخستین، خودباختگی بود این دکمه پسین، دلیلی بر رسواییِ خودکامگی است. یکی عرض اقیانوس می پیماید تا عِرض خود برد و دیگری به عوض پاسخگویی، جسد مخالفان‌اش را در طول و عرض اقیانوس رها می‌کند. از سوی دیگر، ارتباطی که پاتریشیا از کودتا و قتل آلنده با رخدادی کیهانی برقرار می‌کند نه تنها حرکت بر ریلِ تفکر بومیان است که افزودن دکمه‌ای بر ریل پوسیده‌ و کوبیدن بر طبل رسوایی پینوشه‌ها هم هست. ریل‌هایی که گویی از اردوگاه های مرگ در اروپا برچیده شده‌اند تا بر سینه‌ی مخالفان و به منظور نسل‌کشی نوینی چیده شوند. نکته‌ی ظریف‌تر اما در گفت و گوهای پاتریشیا با نوادگان بومیان روی می‌دهد. اندیشمندان غربی و در راس آن‌ها لوی برول، چنان می‌اندیشیدند که بومیان توانایی تفکر ندارند یا به عبارت بهتر، ذهنیت عرفانی‌شان امکان دارا بودن ذهنیت منطقی را از آن‌ها سلب می‌کند بنابراین به جوامع عقب‌افتاده بدل گشته‌اند حال آن‌که اروپائیان متمدن در هر قاره‌ای که پا نهادند در توحش و ویرانی از هم پیشی گرفته‌اند تا مبادا از حریف عقب بمانند.

فیلم به درستی نشان می‌دهد که بومیان پیش از یورش مذهبیون و ماجراجویان مسیحی، زندگانی چنان دلپذیری داشته‌اند که بی نیاز از داشتن واژه هایی چون «خدا» و «پلیس» بوده‌اند (دو واژه‌ای که از یکی اخلاق و از دیگری قانون، زاده می‌شوند) زندگی‌ای که به لحاظ معنوی و مدنی چنان بی نیاز بوده که نیازی به ساخت چنین واژگانی در آن ضرورت نداشته است. زندگی‌هایی که میان پتک قانون و سندان مبلغین کاتولیک فنا شدند.

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها