صِفر، نوزده/ سوءتفاهم درباره‌ی مفهوم قضاوت 

سینماسینما، محمدرضا بیاتی* 

در سینما فیلم‌های زیادی ساخته می‌شود و بنظر می‌آید که مفهوم قضاوت در شکل‌گیری داستانِ آن‌ها نقشی اساسی دارد؛ تصور می‌کنم سوءفهمِ مهمی در این‌باره وجود دارد. بگذارید با ماجرایی واقعی این مسأله را توضیح بدهم:

 اثاث‌کشی داشتیم. کیف رمزدارِ قدیمی‌ام یکی از وسایلی بود که از انباری بیرون کشیده‌ایم. مال دوران دانشجوییِ اول‌ام. هنوز نو و قابل استفاده است اما از مُد افتاده. آمدم درش را باز کنم نشد. رمزش را گذاشتم روی صفر، ۳ تا صفر، باز نشد. شماره شناسنامه‌ام، با ترکیب اعداد آشنای زندگی‌ام، نشد! چه کار کنم؟ بی‌خیال تو که از این استفاده نمی‌کنی، بندازش یک گوشه‌ای، نه وقت داری نه حوصله و کلی کارِ عقب‌مانده، نه، به درد ِ مدارک که می‌خورد، اصلاً کنجکاو شده‌ام ببینم چیزی داخل‌اش هست یا نه. پول که نیست! منظورم یک چیز خاطره‌انگیز با ارزش بود؛ تکان‌اش بده… فکر نکنم چیزی باشد… حتی اگر می‌خواهی دورَش بیندازی قبل‌اش بازش کن؛ قبول کردم، با خودم کنار آمدم. بروم کیف‌فروشی یا  مغازه‌ی تعمیرات کیف؟ بعید است قبول کنند، چه‌طور به ناشناسی که رمز قفل‌ِ کیف‌اش را نمی‌داند می‌شود اعتماد کرد؟ کیف را برداشتم زدم بیرون. شاید کسی پیدا شد. سوار تاکسی شدم. هنوز به مقصد نرسیده بودم پیاده شدم. یادم آمد این رمزها با ترفندی ساده باز می‌شدند. چی بود. به ذهنم فشار آوردم… در شیار باریک چرخ‌دنده‌های رمز کیف، اگر ده بار بچرخانی روی یکی از اعداد، یک زائده‌ی فلزی می‌بینی. باید زائده‌ی سه‌ چرخ‌دنده‌ی رمز در یک ردیف قرار بگیرند تا کیف باز شود. این ترفند یادم رفته بود؛ آنلاین شدم و گشتم تا پیدا شد. تعجب کردم که فیلم آموزشیِ باز کردنِ رمز در سایت‌ها بود! حتماً جنبه‌ی بدآموزی ندارد. کارِ ما که راه افتاد. خیلی هم ممنون! اعداد را چرخاندم… روی صفر، یک، نُه… صفر نوزده، درِ کیف باز شد. چیز خاصی جز نشانه‌های خاطرات، داخل‌اش نبود، باید برمی‌گشتم خانه… ولی صفر، یک، نُه … صفر، نوزده … این عدد، بی‌اراده‌ در ذهنم تکرار می‌شد … از خودم بی‌کلام می‌پرسیدم این صفر، نوزده را از کجا آورده‌ام آخر! … اصلاً یادم نمی‌آید که این اعداد ربطی به من داشته باشند… یک تاکسی کمی جلوتر ایستاد. زنی با بچه‌ای در بغل سوار شد. من هم خودم را رساندم. زن، جلو نشست و من عقب. درست پشت سرش نشستم؛ صندلی عقب، سمت راست. دو مرد هم کنار من بودند؛ وسط و سمت چپ (قبل از کرونا). چند ثانیه در سکوت گذشت. بچه‌ی زن وول می‌خورد. زن شروع کرد با تلفن حرف زدن… آن طرف خط را عمّه صدا می‌زد. خسته و بریده و بی‌رمق صحبت می‌کرد. از پدرش شاکی بود. توجه راننده و ما مسافرها جلب شده بود. از روسپیگری حرف می‌زد! البته از کلمه‌ای عامیانه و بی‌ادبانه -که نشانه‌ی زدن به سیم آخر بود- استفاده می‌کرد. در کمتر از چند ثانیه، سکوت سنگینی بر تاکسی تحمیل کرد. به عمه می‌گفت بابام این قدر روز و شب بهم می‌گه فاحشه که دیگه خودمم داره باورم می‌شه این کاره‌ام! جواب‌های -احتمالاً و بنظر- دلجویانه‌ی عمه را نمی‌شنیدیم. زن گفت دیگه فایده‌ای نداره یا خودکشی می‌کنم یا خدا به دادم می‌رسه و نجاتم می‌ده! حس کردم جمله‌ی خدا به دادم می‌رسه مثل یک درد مشترک عمیقاً همه‌ی سرنشین‌های تاکسی را تحت تأثیر قرار داد. حس همدردی و غم را در حرکات سر و گردن و جابه‌جاشدن روی صندلی و نگاه مسافران و راننده می‌دیدم. زن گفت دیگر به آن خانه بر نمی‌گردد. بابا دیگه دستش به سایه‌ی منم نمی رسه. مگه جنازه‌م برگرده توی اون خونه… اما یکباره زن جمله‌ای گفت که حس غمخواری نسبت به خودش را تغییر داد. همدردی با زنی مظلوم و بی‌پناه، زیر فشار تعصب کور، تبدیل شد به زنی سزاوارِ سوءظن. این تغییرِ فضا از مثبت به منفی -انگار- رقت ِ اکسیژن تاکسی را غلیظ کرد. زن گفت وقتی خونه‌ی پدرشوهرم بودم کاملاً آزاد بودم ولی هیچ کاری نکردم! عمّه، اگه زن این‌کاره باشه توی شیشه هم حبس‌ش کنی … با خواهر پدرش خداحافظی کرد. سکوت. نگاهی به مسافران و راننده انداختم. انگار همه بی‌آن که با هم مشورت کنیم داشتیم در یک فضای ذهنی مشترک، احتمالات همدیگر را نقض می‌کردیم. قضاوت سخت شده بود. از نظر احساسی بلاتکلیف بنظر می‌رسیدیم. دو مردِ سمت چپ‌ام پیاده شدند. برخلاف بیشتر تاکسی‌ها که اجازه‌ی پیاده‌شدن از سمت چپ را نمی‌دهند، به خاطر ایمنی، مردها راحت پیاده شدند. اگر از راست می‌رفتند من مجبور بودم در را باز کنم و چند ثانیه بیرون بایستم و احتمالاً می‌توانستم چهره‌ی زن را در صندلی جلو ببینم. شاید با دیدنِ او  میل ناخودآگاهم به قضاوت مهار می‌شد. نشد و ندیدم. کمی مانده به آخر خط، زن به راننده گفت پول کافی برای کرایه ندارد. از او خوست لطف کند تا درِ خانه برساندَش. یک خیابان فرعی با سربالاییِ تند. راننده قبول کرد. هیچ‌کدام به تعارف اجازه‌ای از من نگرفتند. جوری که انگار اصلاً  آن‌جا نبودم. رسیدیم. زن پیاده شد و بچه‌ به‌ بغل رفت. پشت به زاویه‌ی دیدِ من. باز هم نتوانستم چهره‌اش را ببینم. تاکسی دوباره راه افتاد. راننده گفت زنِ بیچاره! … چند ثانیه بعد … حتماً این‌کاره‌اس! … خدا عالِمه شایدم بخاطر کرایه این بازی‌ها رو در آورد یا می‌خواست برسونمش در خونه حال نداشت سربالایی بره! از آینه به من نگاه کرد: دلت نسوزه! زن‌ها رو نمی‌شناسی یه کارهایی می‌کنن که  به عقل جنّ هم نمی‌رسه! این‌قدر از این مسافرا داشتم… به آخر خط رسیدیم. بعد از پیاده شدن به کیف‌ام -که حالا رمزش را می‌دانم- نگاه کردم. صفر، نوزده! … حالا حتی مطمئن نیستم که با عمه‌اش حرف می‌زد. 

این ماجرای کوتاه، واقعی بود البته با کمی تخیل؛ فکر می‌کنید این داستان درباره‌ی چیست؟ درباره‌ی قضاوت؟ بله می‌شود طوری آن را طراحی کرد که درون‌مایه‌اش قضاوت باشد. اما می‌شود فیلمی اجتماعی درباره‌ی زنان تنها یا بدسرپرست هم باشد یا نقدی جامعه‌شناختی درباره‌ی نگرش مردان به زنان؛ یا حتی تحلیلی روان‌شناختی از رفتار زنانه. بسته به این که پیش‌درآمد و پیشروی داستان چه بوده و چه خواهد شد مضمون‌های دیگری هم را می‌توان ممکن دانست. در واقع من فکر می‌کنم در بیشتر داستان‌ها، قضاوت بیش از آن‌که درونمایه‌ی اثر باشد یک سازوکار بنیادی در داستان‌گوییِ دراماتیک است؛ یعنی فرضیه‌ای درباره‌ی یک شخصیت یا رویداد ساخته می‌شود که بر معنایی دلالت می‌کند و بعد در ادامه این فرضیه‌ها و دلالت‌ها نقض می‌شوند. این ساز و کار، یک ویژگی زبان‌شناختی در روایت‌گری دراماتیک است و نباید آن را با مضمون داستان یکی دانست؛ نتیجه‌ی چنین اشتباهی –بنظرم- ساخته‌شدنِ آثاری ناگویا و سرگشته است که نسبت به مضمون داستان خود، ناآگاه هستند و حضور مفهوم قضاوت در ماجرا را کافی می‌دانند.  

بد نیست این نکته‌ی کلی را هم بگویم که قضاوت یک فرآیند عالی ذهنی است و در بسیاری از مواقع نوعی تمایزگذاری غیرارادی است. قضاوت پیش از شناخت مانع درک حقیقت می‌شود نه قضاوت پس از شناخت؛ قضاوتی که پیش‌قضاوت باشد (پیش‌داوری)  مذموم است که گاهی پشت شعارِ قضاوت نکنیم کج فهمیده می‌شود. 

قضاوت اخلاقی برای من معمولاً غافلگیرکننده است و اغلب با تجربه‌ای متناقض تمام می‌شود؛ هنگام بد قضاوت‌کردن، حقیقت کمتر از آن‌چه گمان می‌کرده‌ام بد بوده و هنگام خوب‌قضاوت‌کردن، کمتر از آن‌چه باور داشته‌ام، خوب.

*فیلمنامه‌نویس و فیلمساز

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 167132 و در روز یکشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۰ ساعت 17:14:47
2024 copyright.