سینماسینما، شهرام اشرف ابیانه
فلوریان هنکل فون دونرسرمارک سینماگر آلمانی را می توان متخصص درام های عاشقانه نامتعارف دانست. او جستوگر زیبایی است در مکان ها و زمان هایی که امکان شکل گیری آن بعید به نظر می رسد. در «زندگی دیگران» (۲۰۰۶) چنین چیزی را از منظر یک مامور اطلاعاتی اشتازی آلمان شرقی می بینیم که برای شنود فعالیت های زندگی خصوصی یک نویسنده منتقد به کار گمارده شده. صفحات گزارش های به ظاهر رسمی او اما در ترکیب با تصاویر عاشقانه زن و مرد جوان زیرنظر گرفته شده، نوعی کولاژ تصویری غیرمنتظره می سازد. انگار در حال دیدن یا خواندن رمان تصویری عاشقانه قرن هجدمی هستیم.
دونرسرمارک دوست دارد به زندگی روزمره چنین حال و هوای عاشقانه ای ببخشد. به آن کمی رنگ و لعاب یک نمایش صحنه ای باشکوه بدهد. در عین حال او پشت پرده را هم نشان مان می دهد. لحن او در نمایش این پشت پرده خیلی گزارشی، مستند وار و خالی از حس و عاطفه است. بنابراین اگر در فیلم های دونرسرمارک بازی ها شما را یاد فیلم های برسون انداخت تعجب نکنید. او جان مایه زیبایی شناسی سینمای برسون را می گیرد و آن را در لحظاتی با شور یک هنرمند رمانتیسم در می آمیزد. نتیجه چیزی می شود که به عنوان فیلم دونرسرمارکی شاهد آنیم و زندگی دیگران و هرگز روبرنگردان دو نمونه موفق این سینما اند.
فیلم هایش اگر جلب توجه می کنند بخاطر چنین خاصیتی است. در فیلم آخرش، هرگز رو برنگردان (never look away) جستجوی زیبایی شناسانه اش را به گستره ای سی ساله از تاریخ آلمان میبرد. شروع داستان با افتتاح نمایشگاه هنر منحط نازی ها در درسدن به سال ۱۹۶۷ است. جایی که هنر ناب و آوانگارد از منظر نازی های آلمان به عنوان نمونه خطرناک اثر هنری معرفی میشود. سراسر فیلم در پی جستجو درباره این سوال است که آیا چنین آثاری به واقع منحط اند یا ریشه انحطاط را باید در جای دیگری جست؟
پسر بچه قهرمان داستان در ابتدای فیلم با بهت به مجسمه ای آوانگارد در این نمایشگاه خیره شده. انگار بخواهد از راز و رمز این قالب خاموش مجسمه وار سر در بیاورد. مجسمه ای با چشمانی خالی از حدقه. چیزی شبیه یک روح. انگار پیام آوری از واقعه ای باشد که بعدها بر خانواده داستان آوار میشود.
قهرمان دیگر داستان عمه اش است؛ دختری با زیبایی خیره کننده که بعد اولین دیدارش با هیتلر در جریان یک رژه تشریفاتی در درسدن اولین نشانه های اسکزوفرنی را از خود نشان میدهد. گویی در این اولین رودرویی ناخواسته با شر گونه ای اختلال در دریافت زیبایی پدید آمده که از دید دختر مبتلا به اسکیزوفرنی بر حسب اتفاق زیباست. برای همین است که دختر را در نمای بعد در حالتی میبینیم برهنه (غیر متعارف اما زیبا) در حال نواختن قطعه ای موسیقی در حالیکه روی یک نت گیر کرده و پیش نمیرود. دختر به پسرک حیران آمده به اتاق میگوید این خود زیبایی است هرگز از آن رو برنگردان.
تمام فیلم جستجوی این زیبایی است که با خشونت بی جان شده (همچون عمه زیبای پسر ، الیزابت که در اتاق های گاز دوران نازی جان میدهد) چیزی شده شبیه همان مجسمه با چشمان خالی از حدقه که پسربچه فیلم با حیرت به آن خیره شده. سایه این زیبایی هولناک در سراسر داستان پسرک را دنبال میکند. بعدها میفهمیم زیبایی را نمیتوان از بین برد. زیبایی در مواجهه با شر حاکم بر زندگی، تغییر ماهیت داده و به شکلی دگرگونه در قالب اثری هنری کشف یا خلق دوباره میشود.
این جان مایه چنان به جان و تن فیلم نفوذ کرده که حس و حال جستجوگرانه فیلمساز را میتوان هم در بافت روایی معماگونه و جذاب خطی آن دید هم در قاب بندی هایی به شدت خلاقانه و نقاشانه فیلم. قاب ها گویی با نور و رنگ حال و فضای داستان را نقاشی میکند. never look away از این منظر تبدیل شده به جستجویی در سیر هنر نقاشی در آلمان. یک اثر مرجع سینمایی درباره هنر نقاشی آلمان در طی دوره ای سی ساله.
فیلم دونرسرمارک شکل و شمایل قصه گو دارد اما حال و هوای بصری اش متاثر از نقاشی های آبستره است. ما را یاد کارهای آبستره گرهارد ریشتر نقاش آلمانی معاصر میاندازد که فیلم الهام گرفته از زندگی و حال و هوای کارهای اوست. کارهایی با رنگ ها و سایه روشن های مبهم در هم تنیده که پنجره ای شده اند به واقعیتی نامکشوف از زندگی.
انگار گذر تاریخی را شاهدیم که بیشتر دوست داریم فراموشش کنیم. از این منظر فیلم دونرسمارک به رمان های هانریش بل شبیه میشود که روایتگر دوره ای از تاریخ آلمان بود که یادآوری اش دیگر غرور و افتخاری برنمی انگیخت. دقیقا همان سماجت کارهای بل در پیگیری تاریخی یک دوره و همان تصویر چندگانه از واقعیتی که ترک برداشته اما از خاطر زدوده نشده.
داستان فیلم های دونرسمارک حول یک ماجرای عاشقانه دور میزند. حضور این رابطه عاشقانه در داستان ضروری است. چون فیلسماز همه حس و حال رمانتیسم گونه فیلمش را از این رابطه میگیرد. او با شیفتگی یک هنرمند مکتب رومانتیسم به آثار آوانگارد و مدرن خیره میشود. در این فیلم آخر، نگاه رومانتیسم گونه او به هنر مفهومی در آلمان غربی دهه ۶۰ میلادی در ابتدا توام با شک و سوء ظن است. انگار این دیوانه بازی های هنر مدرن را باور نداشته باشد یا در اصالت آن شک کرده باشد.
به همین خاطر در طراحی داستان ، زندگی و آثار هنرمندی چون ریشتر مورد توجه قرار گرفته. درست به این دلیل که در بعضی کارهای او تلفیقی است از نوعی مدرنسیم افشاگرانه و هنر آبستره. دونرسمارک شیفته ساختن این کولاژهای چندگانه است. در فیلمهایش آمیزه ای میبینیم از روزنامه نگاری، داستان های عاشقانه قرن هجدهمی فرانسوی و گونه ای تریلر سیاسی برای تصویرسازی دوره ای پر آشوب از تاریخ آلمان.
تریلر سیاسی از نوع افشاگرانه نمیتواند تاثیرگذار باشد مگر با رومانتیسمی از نوع دونرسمارکی تلفیق شود و چیز سومی خلق شود که هیچ کدام آن دو نیست. چیزی است شبیه یک بیوگرافی که مایه های عاشقانه آن زیادی پر رنگ شده یا خلسه ای که در پی خلق اثری هنری بر هنرمند غالب میشود. هرگز رو برنگردان از سویی این شور و خلسه را ردیابی میکند و از سوی دیگر حقیقتی فراموش شده را در مرکز توجه اثر قرار میدهد. حقیقتی که به فیلم های آرشیوی قدیمی می ماند. چیزی شبیه اخبار روزنامه است اما خشکی و بی طراوتی آن را ندارد. چیزی است دوباره کشف شده از منظری مه آلود یا غبار گرفته. به احضار روحی از گذشته می ماند. دوره ای زیبا اما از دست رفته که سایه خاطره ای کابوس وار بر آن سایه افکنده .