«مادی‌گراها»؛ عشق ناافلاطونی مُثُل افلاطونی

سینماسینما، حمید باباوند

فیلم «مادی‌گراها» یک فانتزی عادی است. از آن حال به هم‌زن‌ها یا حال خوب‌ کن‌ها. از همان‌ها که بعضی‌ها دوست دارند با دیدنش دو ساعت بی‌خیال همه‌چیز بشوند؛ بعضی‌ها هم غر می‌زنند که عمرشان تلف شده است. از همان‌ها که می‌دانی هیچ وقت قرار نیست برای هیچ کسی توی دنیا اتفاق بیفتد. داستان فقر و عشق و ثروت اما همین درام فانتزی رمانتیک؛ ۱۰ دقیقه‌ی بی‌نظیر دارد. سکانسی که می‌ارزد دو ساعت را تحمل کنی به خاطرش: سکانس عروسی دیگران!

لوسی میسون(داکوتا جانسون) همراه جان پیتس (کریس ایوانز) رفته‌اند به عروسی کسی که نمی‌شناسندش. لوسی شروع می‌کند به ساختن یک داستان غم‌انگیز از ازدواجی که در نهایت به جدایی ختم می‌شود:

«یک روز، بدون هیچ دلیل خاصی ‫کم‌کم از همدیگر بدتان می‌آید. ‫قدر همدیگر را نمی‌دانید. بعدش دیگر نمی‌توانید همدیگر را تحمل کنید ‫و یکی به دیگری خیانت می‌کند. دعوا می‌شود. اول جلوی بچه‌ها دعوا نمی‌کنید، ‫اما بعد از مدتی ‫جلوی بچه‌ها هم دعوا می‌کنید. بعدش هم درخواست طلاق می‌دهید، و سر این دعوا می‌کنید که ‫هر چیزی متعلق به چه کسی است و ‫بچه‌ها قرار است چه زمانی ‫پیش چه کسی باشند تا این که همه چیز به پایان می‌رسد. چرا آدم‌ها اصلاً ازدواج می‌کنند؟

چون بقیه بهشان می‌گویند باید ازدواج کنند. چون تنها هستند. چون امید به زندگی دارند.»

لباس مهمانی می‌پوشند. لوسی شروع کرده است به دلبری برای جان. فانتزی قرار است به اوج برسد؛ دختر خوشگل پسر پولدار را رها کرده و آمده در کنار کسی که با همه‌ی دعواها و قهر و اختلاف‌ها از ته قلب دوستش دارد. پسر هم که خوب معلوم است عاشق بوده و اساساً زندگی خسته‌کننده‌اش در غیاب دختر هیجانی نداشته. آنها در مهمانی غریبه‌ها فضای صمیمی خودشان را دارند می‌سازند. موسیقی داستان را به اوج می‌رساند. ترانه‌ی «همین» که ۷۲ سال قبل از ساخت «مادی‌گرایان» ساخته و توسط آقای نت کینگ کول خوانده شده بود؛ حالا توسط خانم بیبی رز بازخوانی می‌شود:

«فقط می‌توانم عشقی به تو بدهم که جاودانه بماند،

و وعده‌ای که هرگاه بخوانی‌ام، در کنارت باشم.

و تنها دلِ من —

که از آنِ توست و جز تو هیچ‌کس را نمی‌شناسد —

همین است، همین و بس.

فقط می‌توانم قدم‌زدن در بهار را به تو بدهم،

و دستی که بگیری، آنگاه که برگ‌ها فرو می‌ریزند،

و عشقی با آتشی فروزان،

که سرمای شب‌های زمستان را گرم کند —

همین است، همین و بس.

می‌دانم کسانی بوده‌اند که به تو گفته‌اند

دنیا را به سادگی زیر پایت می‌ریزند.

اما من تنها این بازوان را دارم که تو را در آغوش گیرند،

و عشقی که گذرِ زمان هرگز نابودش نخواهد کرد.

اگر می‌پرسی در عوض چه می‌خواهم، عزیز من،

خوشحال می‌شوی بدانی خواسته‌ام اندک است:

بگو که مرا خواهی ستود،

از این دم تا همیشه‌ی همیشه —

همین است، همین و بس.

اگر می‌پرسی در عوض چه می‌خواهم، عزیز من،

بدان که خواسته‌ام کوچک است:

بگو که مرا می‌خواهی،

از این دم تا همیشه‌ی همیشه —

همین است… همین و بس.»

لوسی و جان به رقص می‌آیند و چه کسی است که با شنیدن این ترانه عاشق نشود؟ لوسی جان را می‌بوسد اما جان خیلی زود انگار به خودش آمده باشد؛ مجلس را رها می‌کند. لوسی به دنبالش می‌رود و درست در همین لحظات گفت‌وگوی بی‌تکرار فیلم شکل می‌گیرد. جان می‌خواهد بداند آیا قرار است آنها دوباره با هم باشند یا حضورش بهانه‌ای است برای فراموش کردن دوست پسر پولدار. تا اینجا هنوز توی همان فانتزی‌ها شناور هستند اما گفت‌وگوی واقعی وقتی شکل می‌گیرد که جان می‌گوید:

«به نظرت من بی‌ارزشم؟ هر وقت بخواهی می‌توانی بگذاریم کنار؟ دلت برایم می‌سوزد؟ جان بدبختِ بیچاره هنوز نتوانسته ‫زندگی‌اش را بسازد؟ ‫من معمولاً درمانده‌ام. ‫گدایی تو را می‌کنم. وقتی می‌بینمت با چین و چروک و موهای خاکستری تصورت می‌کنم ‫و بچه‌هایی که شبیه خودت هستند. ‫دست خودم نیست. اما به عنوان دوستت هشدار می‌دهم که بودن با یک گارسون ۳۷ ساله که هنوز هم‌خانه‌ای دارد، فکر بدی است.

‫بهت هشدار می‌دهم که قطعاً نباید با مردی ازدواج کنی که توی حساب بانکی‌اش ۲ هزار دلار دارد و توی شهری زندگی می‌کند ‫که از پس مخارجش برنمی‌آید و فقط به این امید مانده ‫که بازیگر تئاتر شود. آن هم فقط به‌خاطر اینکه یک روز یک نفر به او گفته است کارش درست است. ‫نمی‌توانم عروسی یا زندگی‌که می‌خواهی را برایت فراهم کنم. حتی نتوانستم رابطه‌ی عاشقانه‌ای ‫که می‌خواستی را برایت فراهم کنم. چندین سال می‌گذرد، ولی من هنوزم توان با تو بودن را ندارم»

لوسی هم در جواب می‌گوید:

«درست می‌گویی؛ توانش را نداری. اما فقط چون توانش را نداری، به این معنی نیست که ارزشش را دارد. آن‌قدر زمان زیادی ‫از رابطه‌ی من و تو گذشته که همه چیز را فراموش کردی. نمی‌خواهی با من باشی؛ ‫چون من آدم خوبی نیستم. من قضاوت‌گر، مادی‌گرا و بی‌احساسم. چون فقیر بودی، ترکت کردم. چندین بار قلبت را شکستم. تو از من متنفری ‫و حق داری متنفر باشی، ‫چون خیلی آدم بدی‌ام. حتی همین الان هم دارم فکر می‌کنم: اگر قبول کنم زنت شوم؛ باید تا آخر عمرم ‫توی یک رستوران بی‌کلاس و مزخرف ‫روی صندلی روبه‌روی تو بنشینم. سوار ماشین قراضه‌ی تو شوم، و توی اتاق کثیفت زندگی کنم. ‫و سر ۲۵ دلار باهات دعوا کنم. دارم سبک‌سنگین می‌کنم که آیا تو ‫ارزش چنین زندگی فلاکت‌باری را داری یا نه؟ دارم حساب و کتاب می‌کنم. ‫من اینطور آدمی‌ام. پس چطور می‌توانی باز هم دوستم داشته باشی؟»

این سکانس انگار از قلب واقعیت آمده و نشسته است وسط فانتزی. اگر این ده دقیقه را از دل فیلم بیرون بکشی فانتزی یک دستی خواهی داشت که دیدن و ندیدنش تفاوتی ندارد. اما این گفت‌وگوی دیوانه کننده از جلوی پرده نمایش می‌کشدت و می‌بردت وسط تجربه‌های زیسته. سهم تو از زندگی چه بوده است؟ تو در کجای این دنیا خانه داری؟ اگر قرار بود عشق ناافلاطونی مُثُل افلاطونی داشته باشد؛ مصداقش می‌شد همین سکانس.

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 212911 و در روز یکشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۴ ساعت 06:04:04
2025 copyright.