سینماسینما، علیرضا سعادتنیا
۱
…ای مرگ،
مرا برای دیدار با تو
به هیچ میانجی نیاز نیست.
دست مهربانت را به من بده.
دشمنان من،
اگر مرا در چهرهٔ یکیک گرسنگان
تا همهٔ زمانها بازنشناسند،
زودتر مردهاند…
و اگر نیز بازشناسند!!!
مرا برای دیدار با تو
به هیچ میانجی نیاز نیست.
دست مهربانت را به من بده.
دشمنان من،
اگر مرا در چهرهٔ یکیک گرسنگان
تا همهٔ زمانها بازنشناسند،
زودتر مردهاند…
و اگر نیز بازشناسند!!!
رضا دانشور
…خداوندا، دلم از دین بَری شد
اسیر دام زلف اون پری شد
پری دید و پریشون گشت فایز
پری رو هر که دید، از دین بَری شد!
فایز دشتستانی
و پری تو !پری ما !!!تئاتر و سینما بود!

آن آتش عشقی که از کودکی در وجود تو زبانه کشید و تا واپسین نفس شعلهور ماند. همان آتشی که پرومته از خدا ربود و به انسان بخشید.
و نوشتم مانیفست یعنی بیانیهای هنری در بارهی سبک یا زندگی هنری وشخصی .
و اینجا در باره تو، در باره ما !!!
یعنی خلاصهای از ارزشها واهداف.
اکنون چهل روز است که رفتهای و من در میانهٔ نوشتن فیلمنامهها، رفتوآمدهای روزانه و روزمرگیهای زندگی، مدام به این میاندیشم که برایت چه میتوانم کرد؟ و مگر من چه دارم جز یک قلم؟و مگر نه این است که خدایان به قلم سوگند خوردهاند و به هر آنچه مینویسد؟ و مگر تو و یارانت نگفتید که قلم، توتم شماست؟
توتم!!! چه کلمهٔ زیبایی!
توتم!!! مفهومی که ریشه در فرهنگها و باورهای بومی، بهویژه در میان اقوام سرخپوست آمریکا و برخی قبایل آفریقایی و آسیایی دارد، که برای یک قبیله، طایفه یا فرد، نماد هویت، نیروی محافظ و پیوند معنوی محسوب میشود و آنها باور داشتند که بین آنها و توتم، یک رابطهی خویشاوندی یا روحانی وجود دارد.
توتم ! یعنی هر آنچه که نقش نماد هویتی یا معنوی برای یک گروه یا فرد داشته باشد. شکستن حرمت توتم یعنی شکستن هویت جمعی. و قلم همان توتم است. قلم چیزی فراتر از ابزار نوشتن است؛ یعنی نشانهی شرف، مسئولیت و همبستگی ما. قلم، میراث مقدسی است که باید از آن پاسداری کرد و اجازه نداد به خدمت قدرت یا دشمن حقیقت درآید. اگر کسی قلمش را بفروشد یا تسلیم کند، مثل این است که توتم قبیلهاش را به بیگانه داده باشد.
قلم یعنی هویت، آزادی و تعهد اجتماعی.
نشانهای از ایمان و آزادی.
پس بگذار با کلمات تو و یارانت بنویسم :
قلم، توتم من است!
توتم ماست!
به دست دشمنش نمیسپارم.
به بارگاه زَرَش نمیدهم.
به جولانگاه زورش نمیبخشم.
و به کوله بار تزویرش نمی افزایم !!!
اکنون این قلم، این توتم قبیله، در دستان من است؛ و مسئولیتی سنگین بر شانههایم سنگینی میکند، و بگذار بگویم برای تو دوست، تو معلم.
و به قول اخوان ثالث:
تو یگانه مردِ مردانه!
هیچ و پوچِ زندگی را نیمدیوانه!

بگذار از عشق به تو بنویسم، و از عشقهایت، و خلاقیتهایت. چون عاشق تئاتر و سینما بودی، من نیز به جای مرثیهگویی و مرگپرستی، چون فیلمنامه یا نمایشنامهای برایت مینویسم؛ سکانس به سکانس، صحنه به صحنه. و میدانم چنین نوشتن را بیشتر دوست میداری. آخر مگر نه اینکه دوستی ما، دوستی عمیق تئاتری و سینمایی بود؟
همچون رفاقت آلفردو آپاراتچی فیلم «سینما پارادیزو»، با کودک عاشق سینما، سالواتوره، که همه او را توتو صدا میکردند.
تو آن آلفردو بودی، و من سالواتوره یا همان توتو!
بگذار آهسته به یاد بیاورم…
نخستین بار که دیدمت را به خاطر نمیآورم، اما نخستین بار که برای تولدم آمدی، و کتاب «سه قطره خون» اثر صادق هدایت را به من هدیه دادی، به یاد دارم. و چه انتخاب شگفتانگیزی از میان نویسندگان ایران! نویسندهای بزرگ و جهانی که دردهای خود و میهنش را، و سرنوشتی را که خدایان قدرت برای وطنش رقم زده بودند، تاب نیاورد…و خودکشی کرد.
۲
در آن روزگار، مشهد قلب تپندهی هنر و سیاست بود؛ و در زمینههای فرهنگی و سیاسی از شهرهای پیشتاز به شمار میرفت.
تئاترهای دانشجویی بسیاری در تالار رازی اجرا میشد، و تو در بسیاری از آنها هم بازیگر بودی و هم کارگردان. به یاد میآورم: «پرومته در زنجیر» اثر آشیل و کالیگولا اثر آلبر کامو را که خودت کارگردان و بازیگرشان بودی. و نیز حادثه در ویشی اثر آرتور میلر را که در آن نقشی آفریدی. همچنین نمایش «شیرین و فرهاد» را که تنها کارگردانی کردی، و با دانشآموزان دبیرستان علم بر صحنه آوردی. در سوی دیگر شهر، داود و رضا کیانیان گروه تئاتر پارت را داشتند، و با اجراهای درخشانی همچون نمایش بچهها و سگها با پویایی، و عشقی بسیار به جذب جوانان عاشق تئاتر مشغول بودند.
این نمایشها برای من، که کودکی بیش نبودم، بسیار اثرگذار بودند. اما از همه باشکوهتر و زیباتر، نمایش یک بار دیگر ابوذر بود؛ نمایشی که بسیار دیده شد، بسیار مطرح شد، و بعدها در تهران نیز اجرا گردید، و دهها هزار نفر تماشاگر داشت.از منظری دیگر، برای من و تو که هیچگاه فعال سیاسی نبودیم، به قتل رسیدن دانشجویان دانشگاه مشهد، به جرم عقایدشان، بسیار دردناک بود.
یادم هست که گهگاه در روزنامهها میخواندیم که : «خرابکاران در تیراندازی مأموران کشته شدند!!!» و یادم هست که یک روز خبری را در صفحهٔ اول روزنامهٔ کیهان آن زمان خواندم، و اسمی که برایم آشنا بود؛ فامیل کسی که در دبستان کنارم مینشست، پسر بچهای معصوم و کمحرف، با چشمانی آبی و موهای قهوهای روشن. روز بعد از او پرسیدم که این فرد که نامش را در صفحهٔ اول روزنامه نوشتهاند با تو نسبتی دارد؟ و او گفت: «برادرم است.»
سپس ماجرای رفتن برادرش به کوه را قبل از به قتل رسیدن تعریف کرد؛ اینکه دوست برادرش، در کوه و بر روی برفها سقوط کرده بود، و او ساعتهای بسیار برفها را کنار زده بود، که دوستش را از زیر برفها نجات دهد، اما شوربختانه موفق نشده بود. بعد از آن، همهٔ ناخنهایش ریخته بود!!! و روزی هم که به قتل رسیده بود، با همان شرایط و بدون ناخنهای دست، گلوله بر قلبش نشانده بودند. به یاد میآورم بسیار متاثر شدم، و همانجا انشایی کودکانه نوشتم علیه قاتلان آن برادر!!و به راستی که احمد شاملوی گرامی، انگار برای همهٔ زمانها سروده است:
همیشه همان…
اندوه همان:
تیری به جگر درنشسته تا سوفار.
تسلای خاطر همان:
مرثیهیی ساز کردن.
غم همان و غمواژه همان،
نامِ صاحبمرثیه دیگر.
همیشه همان،
شگرد همان…
شب همان و ظلمت همان،
تا «چراغ» همچنان نمادِ امید بماند.
راه همان و
از راه ماندن همان،
تا چون به لفظِ «سوار» رسی،
مخاطب پندارد نجاتدهندهیی در راه است.
و چنین است و بود
که کتابِ لغت نیز
به بازجویان سپرده شد،
تا هر واژه را که معنایی داشت،
به بند کشند،
و واژگانِ بیآرِش را
به شاعران بگذارند.
و واژهها
به گنهکار و بیگناه تقسیم شد،
به آزاده و بیمعنی،
سیاسی و بیمعنی،
نمادین و بیمعنی،
ناروا و بیمعنی.
و شاعران
از بیآرِشترینِ الفاظ
چندان گناهواژه تراشیدند
که بازجویانِ بهتنگآمده
شیوه دیگر کردند،
و از آن پس،
سخنگفتن
نفسِ جنایت شد.

۳
بگذریم و بگذرم .از نمایش با شکوهی نوشتم که دهها هزارتماشاگر داشت.نویسندهٔ آن، رضا دانشور، در زمان خود و شاید تا امروز، متنی آفریده است که بسیار مدرن مینماید؛ به یاد میآورم که تمام نمایش یک تکگویی بلند بود و در بروشور نمایش، چنین جملاتی حک شده بود: «میگویند، هر انسانی هنگام مرگ، یک بار دیگر زندگیاش را مرور میکند و یحتمل داوری!!! و در هر داوری، جایی برای شک هست و جایی برای غبطه!!! و قدیسان نیز از این قاعده مستثنی نیستند.»
نمیدانم شور و هیجان خود را از دیدن آن نمایش با چه واژگانی بنویسم. تنها میکوشم در هر لحظه از این یادداشتم نقبی بزنم به آن متن ارزشمند که همچون کتابی مقدس، هم به دیروز تعلق دارد، هم به امروز، و هم به فردا؛ و هرگز کهنه نمیشود.
درود بر رضا دانشور که چنین نمایشنامهای نوشت. و درود بر تو و یارانت که به این متن زیبا جان دادید.او – رضا دانشور – بیتردید در ادبیات ایران جایگاهی بلند دارد، هرچند ژورنالیسم ترسو و فرصتطلبْ، نام او را از تاریخ ادبیات ما زدوده است. و تو میدانی که چگونه در غربت مرد: او به سرطان مبتلا شد و در جنگ با آن مغلوب گشت. و وای بر مغلوب! اما در واپسین سالهای زندگی، دوستی در پاریس هزینههای زندگیش را پرداخت، تا او در خانه بماند و بنویسد.
و او شاهکار زندگی خود را آفرید:رمان «خسروی خوبان». او در غربت زیست، و در غربت بدرود حیات گفت. و نفرین به غربت و تبعید! به قول م. امید:
نفرین به سفر، که هرچه کرد او کرد.
و به قول بیضایی عزیز:
لعنت به جادهها، اگر معناشون جدایی باشه!
و به روایت رضا دانشور:
ای مرگ، دست حماسهای مرا – این کمترین امکان انسان – را در دستان مبارکت بفشار!
مرا از مردمان زمانه طلب یاری نیست!
شهریان و میرندگان را از مرگِ میرندهای دیگر بیاگاهان!
دشمنانم را به شادی بیهودهای مهمان کن.
بگو انبان تهی انتظارشان را از ترکبند سرگردان سالهای عمر ستمبادهشان بردارند،
و هماخور ستوران خوشخوار خویش گردند،
و نامش را نوشخواری بگذارند!
۴
اینچنین متنی را اجرا میکردی — و چه قدرتی در بازی، و چه نورپردازیِ شگفتانگیزی! به یاد میآورم که در تهران نیز اجرا داشتید؛ من نبودم، اما میدانم که هزاران نفر آمدند و بازی تو را و متن را ستودند.
از جمله بزرگان سینما و تئاتر، همچون بیضایی بزرگ، انتظامی گرامی و حتی مهدی هاشمیِ جوان!
به یاد میآورم که شبِ اجرا، ساواک تهدید کرده بود که سالن را منفجر میکند! اما شما به هر حال اجرا کرده بودید.
در همین دوران بود که یک فیلم کوتاه با همکاری سینمای آزاد ساختی — فیلمی به نام «برهی گمشدهٔ عیسی»، و من که دوران دبستان بودم، در آن بازی کردم. داستان پسرک چوپانی که عاشق یک بره است؛ پدرش بره را میفروشد و به او میگوید که گرگ، بره را خورده است. پسرک اسلحهی شکاری پدر را برمیدارد تا برود و گرگ را بکشد. در راه، خسته میشود و به خواب میرود، و در خواب میبیند که شکم گرگ را میدرد و بره را نجات میدهد.
عکس و خبرهای فیلم در مطبوعات آن زمان چاپ شد، و همین جرقههای اولیه، عشق به آن پری، یعنی سینما و تئاتر برای من بود. رفتن به کلاسهای فیلمسازی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، و ساخت فیلم کوتاه «سگ کور»، و مستند «کارخانه شیشهسازی» — از کارخانهای که کارگرانش در وضعیت اسفباری زندگی میکردند —از تجربیات آن دوران من بود.
یادم هست که به من پیشنهاد دادی، بر اساس داستان «تبخال» اثر احمد محمود، فیلم کوتاهی بسازم، و گفتی که فیلمنامهاش را خودت برایم مینویسی…که تلاطمات روزگار نگذاشت.
۵
این دوران گذشت، و تو به بوشهر رفتی، و دبیرِ دبیرستان شدی، اما عشقِ تئاتر رهایت نمیکرد. به یاد می آورم، که از تجربههای موفق دانشجویی ـ که با چند دانشجو نمایشی مطرح در سطح ایران آفریده بودی ـ استفاده کردی و شاگردان دبیرستان را گرد آوردی، برای تمرین نمایش «قلندرخونه». کار مطابق میلت پیش رفت، و کمکم احساس کردی به پختگی و بلوغ رسیده است.
نامهای نوشتی به فرخ غفاری ـ که آن زمان مدیر جشن هنر بود، و انسانی دموکرات، باسواد و دوستدار همهٔ هنرمندان. یادم هست که در آن نامه تقاضای اجرای «قلندرخونه» در جشن هنر را مطرح کردی. عباس جوانمرد و داود رشیدی از طرف فرخ غفاری آمدند، و از همان لحظات آغازین نمایش، برخاستند و هیجانزده و ستایشگرانه در سالن قدم زدند، و شگفتزده نگاه کردند.
و پس از آن به یاد میآورم که نمایش «قلندرخونه» چه درخششی در جشن هنر داشت، و در نخستین اجراها همچون انفجاری درخشید. بسیاری از منتقدان و اهالی تئاتر آن را ستودند. لاله تقیان، از منتقدان ارزشمند تئاتر، نقدی ستایشگرانه نوشت به نام «شوری از آتش و آب». نجف دریابندی نقدی پر از عشق به قلندرخونه نوشت با نام «دو روی داستان یک شهادت» که بعدها در کتاب «چنین کنند بزرگان» چاپ شد.
نوذر آزادی مقالهای نوشت که نخستینبار در روزنامه اطلاعات، شماره ۱۴۷۹۱، ۲ اردیبهشت ۱۳۵۴، صفحه ۸ با عنوان «قلندرخونه، دورخیزی به سوی تئاتر جهانی» منتشر شد. در این نقد، قلندرخونه بهعنوان تلاش نوآورانه برای بازآفرینی آیینهای جنوب ایران، در قالب تئاتر مطرح شده بود، و نویسنده، نمایش را واجد ارزشهای مردمنگارانه و زیباییشناسانه دانسته بود. او در ادامه، قلندرخونه را اجرایی شورانگیز که مخاطبان را بهدل خود میکشاند، تفسیر کرده بود. بسیاری نقدها و نظرات مثبت دیگر نیز نوشته شد.
از سوی دیگر، به یاد می آورم که قلندرخونه از طرف نمایندگان هفده جشنوارهٔ تئاتری جهان برای اجرا در کشورهای گوناگون دعوت شد. یادم هست که آندره شربان، که همراه گروه La Mama از نیویورک آمده بود، تو را به نیویورک دعوت کرد؛ تا هم قلندرخونه را اجرا کنی، و هم همانجا بمانی و تئاتر آیینی را تدریس کنی.اما تو قبول نکردی!!! گفتی: «برای اجرای قلندخونه میآیم، اما برای ماندن نه! من میخواهم در سرزمین خودم بمانم و کار کنم». یادم هست که میگفتی، یکی از منتقدان تئاتر ایتالیا آنقدر تحت تاثیر اجرای قلندرخونه قرار گرفت بود، که در جلسه نقد وبررسی فریادزده بود: مارکس !انگلس ! صغیری !!!

۶
بگذار داستان نمایش را بنویسم.
گروهی از کارگران کشتی که به آنها «موزیری» میگویند، در مکانی به نام قلندرخونه گرد آمدهاند، تا در روز عاشورا سینه بزنند. اکبر یکی از این کارگران است که میخواهد به خونخواهی دوستش، اعتصابی راه بیندازد، و از کارگران بخواهد که سرِ کار نروند. او شاهد بوده که کارفرما از فردی که کارش خالیکردن بارها بوده، خواسته است کانتینر و بار بزرگی را بر روی غلوسیاه — کارگر دیگر کشتی — بیندازد و او را بکشد.
علت کشتن او نیز این بوده که غلوسیاه از دزدیها و اسرار کارفرما خبر داشته است. اکنون اکبر در پی اعتصاب است، اما بقیهی کارگران همگی او را تنها میگذارند و به یاد حسین سینه میزنند. در پایان، کارفرما که درمییابد از هیچ راهی نمیتواند اکبر را تطمیع کند، خنجری از پشت به شانههای سترگ اکبر فرود میآورد و اکبر با ریتمِ ضربههای خنجر، سینه میزند و ایستاده میمیرد. دیگران به یاد حسین سینه میزنند، و اکبر، اینجا – تک و تنها – میمیرد.
یادم هست که چند سال قبل، داریوش مهرجویی — که یادش گرامی باد — به بوشهر آمده بود و از تو خواسته بود که فیلمنامهاش را بنویسی. و تو بارها نوشتی، و برای او بردی… و شوربختانه، مثل همهی کارهای نیمهکاره، نشد!
۷
قلندرخونه یک ماه در تئاتر شهر و پس از آن در تئاتر سنگلج اجرا شد. اما همراه با همه شادکامیها و سرورها، رنجها و مرارتهایی نیز به همراه داشت! نیروهای امنیتی و ساواک به سراغت آمدند، و با زور مجبورت کردند یک مصاحبه تلویزیونی ضبط کنی، و هر آنچه آنان میگویند، بگویی!
با اینکه فرح نیز نمایش را دیده بود و پس از اجرا به تو و همه گروه گفته بود: من زندگی را در این نمایش دیدم! پس از آن، اجرای نمایش در هفده فستیوال جهانی تئاتر کنسل شد. زنگ زدند و گفتند که:
این تئاتر اگر در خارج اجرا شود، دانشجویان شلوغ میکنند.
این ضربهی بزرگی بود به گروه. به یاد میآورم تو را بر صحنه تئاتر که فریاد میزدی:
دشنام بر شما، دشنام گمراهان، ضربههایتان بنیانهای لرزانتان را بیشتر میلرزاند.
ای سنگوارهپرستان!!!
شما را به عذابی سخت نوید میدهم.
شما را به گردیدن کوهها و پر آتش شدن دریاها نوید میدهم.
اما تو از پا ننشستی. نمایشی روحوضی نوشتی، به نام غم غریب قبلهعالم و آن را در جشنواره تئاتر تهران به روی صحنه بردی. نمایشی شاد دربارهی پادشاهی که او را غم غریبی فراگرفته است، و هیچکس نمیفهمد این غم چیست! در پایان، سیاهِ نمایش، پادشاه را از تخت پادشاهی پایین میکشد و میگوید:
غم او نشستن در آن بالاست!
باز هم سایهی سیاه امنیتیها پیدا شد و گفتند:
منظورت از قبلهعالم، شخص اول مملکت است!
پس از آن، نمایشی نوشتی به نام محپلنگ و آن را به صحنه بردی. در بروشور نمایش نوشته بودی:
سرودهای در بادهای هار تنگستان، با یاد رئیسعلی و روح عظیمش که در طوفانهای جاوید جنوب جاری است.
داستان دربارهی یک مبارز تنگستانی بود، که از جنگ گریخته و اینک با عذاب وجدان و پشیمان از فرارش، هر لحظه فکر میکند جنگی آغاز خواهد شد، و او میتواند بجنگد و فرار خفتبار خود را جبران کند. دیالوگهای نمایش بسیار شاعرانه بودند. برای نمونه به یاد دارم :
سوار تو نور ماه
یار نیمهراه
خنجرکش فراری
تفنگدار گریخته
سوار پشت به جنگ کرده
رسوای هرچه سامونن
خجالتزده تموم خارای بیابون
با کولهبار غصه و درموندگی و پیری و پیری و پیری…
محپلنگ همسنگر دلاوری بود
که قصه عشقش آواز تموم عاشقای ای سامونن.
محپلنگ تو سنگری تیر میچکوند
که همو دلاور کشته شد: رئیسعلی.
محپلنگ نیز با همسرایی و مراسم آیینی همراه بود، و در جایجای آن، شروههای جنوبی خوانده میشد، و نمایش را جان تازهای میبخشید. آهسته به یاد میآورم که گروه با هم میخواندند:
هله هاشن… هله هاشن
خنجر تو دساشن
طیفون تو صداشن
پشتش خالواشن
پیشش دشمناشن
و یا آواز:
شیرینم، شیرین، شیرین
شیرینم رو، رو
عرق زیر پستونت، روغن برنو!!!
هر چی دارم سی تونن
غیر تفنگم
چریک تنگستونم
میخوام بجنگم
محپلنگ اولین بار در جشنواره تئاتر تهران درخشید، و تنها نمایشی بود که برای اجرا در جشن هنر شیراز نیز دعوت شد و اجرایی شورانگیز داشت. اما در شیراز هم، سایهی سیاه امنیتیها بالای سرمان بود.
یادم هست، شبها که خسته از اجرا برمیگشتیم، گروه مینشستند و دور هم آواز میخواندند:
سیصد گل سرخ، یک گل نصرانی
ما را ز سر بریده میترسانی
ما گر ز سر بریده میترسیدیم
در مجلس عاشقان نمیترسیدیم
و سیاهپوشان امنیتی میآمدند برای متفرق کردن گروه…!

۸
در این دوره، جشن هنر نگذاشتند محپلنگ دیده شود. و میدانی که همیشه در طول تاریخ، یک سیاست یکسان و هماهنگ برای حذف یا به فراموشی سپردنِ یک هنرمند یا یک اثر وجود داشته است: با نشانندادن اثر به داوران بینالمللی، یا اجیر کردن چند منتقد برای نوشتن نقدهای منفی، یا مصادرهی همهی بلیطها و اعلام اینکه این نمایش یا این فیلم نفروخت!!!
برای محپلنگ هم، یک سکوت خبری راه انداختند. اما بسیاری از اهالی تئاتر و فرهیختگان هنر نمایش، محپلنگ را ستودند.
یادم هست محمدعلی جعفری، از پیشکسوتان تئاتر ایران، به تو گفت که:
محپلنگ بهترین نمایش جشن هنر بود.
و علی نصیریان بسیار آن را ستود. حتی پس از انقلاب، لاله تقیان نوشت:
این همه ادعای تئاتر دارید، آیا یک نمایش در حد محپلنگ خلق کردهاید؟!
دوران سختی بود. و من باز تو را در صحنهی نمایش به یاد میآورم که فریاد میزدی:
از پوستهی خویش به در آی و بر منابر سراسر ممالک اسلامی،
برای مردمان همهی زمانها و مکانها فریاد برآور که:
هان! ای همهی گروه، هیچکس ستم را نپذیرفته است،
مگر خرِ قبیله و میخِ طویلهاش!
اینچنین گفتن، و سرانجام برستم گژروندگان،
به تبعید آمدن، به خانهنشینی بیابان…
پس از آن، به یاد میآورم که نمایشنامههای بسیاری نوشتی برای اجرا: یکی در مورد عقابی که در قفس زندانی است. یکی به نام اگر ناجی بیاید، دربارهی گروهی معتاد که منتظرند نجاتبخشی بیاید، و برایشان مواد بیاورد. و در پایان، نجاتبخش میآید و هیچ «مادهی نجاتبخشی» به همراه ندارد! و درمییابیم که نجاتبخش، در گور خفته است!
اما از همه مهمتر، نمایشنامه ای بود که قرار بود در عرشهی یک کشتی اجرا شود؛ – به نام طَفَر —داستانِ گروهی مسافر سرگردان در یک کشتی، که در دام طوفان و تلاطم دریا گرفتار آمدهاند، و یکییکی همدیگر را میخورند!!! اما هیچکدام از این نمایشنامهها به اجرا نرسیدند.
و طوفانِ انقلاب به تدریج وزیدن گرفت. و ما از سال ۵۶ رسیدیم به سالهای ۵۸ و ۵۹ که زمزمهی بازگشایی تئاتر و سینما مطرح شد. جلسه گذاشتند برای راهاندازی سینما و تئاتر، و بسیاری رفتند پشت تریبون و با رگهای برآمده از گلو فریاد زدند، تا پست و مقامی بگیرند. تنها یک نفر — بهرام بیضایی بزرگ — بود که گفت:
ما اینجا آمدهایم که در مورد سینما سخن بگوییم،
نه اینکه خودمان را پشت سر شهدا پنهان کنیم.
درود بر بیضایی بزرگ، که میدانم بسیار دوستش میداشتی.
۹
سالهای رکود تئاتر و سینما بود و تو دوباره به کار دبیری بازگشتی. اما عشق به تئاتر و سینما رهایت نمیکرد. یادم هست مدام فیلم میدیدی. آن زمان نوارهای وی.اچ.اس بود، و تو مینشستی و با دقت فیلم میدیدی، حتی گاهی بعضی از فیلمها را دوبله میکردی. یادم هست فیلم سرپیکو اثر سیدنی لومت را دوبله کردی، و یادم هست با چه شور و هیجانی از داستان این فیلم و بازی آل پاچینو سخن میگفتی.
شغل دبیری و کارمند بودن تو را اقناع نمیکرد. فیلمنامهی طَفَر را بر اساس همان نمایشنامهات نوشتی، که بعدها نامش سفر غریب شد. و دوندگیها شروع شد!!! راهپلههای امور سینمایی بنیاد مستضعفان و ارشاد و فارابی!!!
یادم هست چهها کشیدی و چهها کشیدیم!
یادم هست مدیر بنیاد سینمایی مستضعفان را میبردیم جام جم -ساختمان تلویزیون -که تئاتر ضبط شده قلندرخونه را به او نشان دهیم. و در راه تجریش که رستورانهای زیادی بود و بوی دنبه و کباب میآمد، با لهجهی اصفهانی به تو گفت:
آقای صغیری، از این بوی کباب باید یاد بگیرید! شما هم باید بوی چربی و کباب را به مشام تماشاگران فیلمهایتان برسانید تا فروش کند!!!
درکشان از سینما همینقدر بود!
یک بار دیگر گفتی که همین آقا به تو گفته بود:
اسپنتال افوک را چه کارش میکنی؟
و تو نفهمیده بودی که چه میگوید! و در پایان، پس از ده بار گفتن و نوشتن روی کاغذ فهمیده بودی که منظورش Special Effect (جلوههای ویژه) است! که چگونه قرار است فیلمبرداری کنی؟!!!
خلاصه که دنیایی بود… و به قول آن شخصیت قصهی «نماز میت» اثر رضا دانشور، که در زندان بود، و گاهی شعر میخواند، و هر جا که کم میآورد و بقیه شعر یادش نمیآمد، از خودش اضافه میکرد و میگفت:
هیهی جَبَلی قُمقُم
از عاقبت وطنپرستی!
باری، استودیو میثاقیه شده بود بنیاد سینمایی فارابی و بعضی از سیاهیلشگرهای نمایش «یکبار دیگر ابوذر» شده بودند معاون وزیر و مدیر!!! اما تو نمیخواستی که مدیر و وزیر شوی. میخواستی برگردی بوشهر و فیلم بسازی.
۱۰
بههرحال، سفر غریب به مرحلهی فیلمبرداری رسید. یادم هست که با هم نزد بیضایی رفتیم تا در مورد عوامل فیلم مشورت کنیم. او دلسوزانه افرادی را معرفی کرد؛ اما وقتی فهمید فیلمبرداری در کشتی و بر روی دریاست، گفت:
کار بر روی دریا بسیار سخت است. اگر میتوانید، فیلمنامه را تغییر دهید.
و تو پاسخ دادی که دیگر امکان تغییرفیلمنامه وجود ندارد. داستان، شکل تکاملیافتهی همان نمایش طفر بود، که صحنهاش عرشهی یک کشتی بود؛ گروهی که پس از انقلاب تصمیم به فرار میگیرند، و سوار بر کشتی میشوند، اما کشتی در امواج سرگردان میماند و سرانجام، همه به جان یکدیگر میافتند و همدیگر را میخورند. داستانی شگفتانگیزی بود، و من میدانم که چه آرزوی بزرگی در دل داشتی: آغاز سینمای آئینی پس از تجربهی تئاتر آئینی.
به یاد دارم که داود رشیدی را من از تهران به بوشهر آوردم. تو بازی او را بسیار دوست داشتی و او را «آنتونی کوئین ایران» میدانستی! در مسیر، رشیدی از سختیها و نامرادیهای آن دوران بسیار گفت؛ سخنانی که بماند برای جایی دیگر ـ اگر مجالی باشد.
با آمدن به بوشهر، احساس میکردم فضای شهر تغییر کرده است. صحنههای کابوس یکی از شخصیتهای فیلم را میگرفتید. در کوچههای باریک بوشهر، دستگاه مهساز، مه غلیظی پخش میکرد و محسن مکاری، با لباسی شبیه کفن مردگان، آرام در کوچهها حرکت میکرد، و فیلمبرداری می کردید.
داود رشیدی جلوی دوربین رفت، و دو روز بازی کرد؛ بسیار عالی ! اما روز سوم، ناگهان از فارابی تماس گرفتند و گفتند : داود رشیدی ممنوعالتصویر شده!
شگفتا! نخستین ضربه به فیلم همین بود. میگفتند: نباید کسی چهره شود. بازیگران نباید محبوب تماشاگران باشند!
و به نظر آنان، رشیدی در آن دوران بسیار بازی کرده، و محبوب شده بود. ناچار شدی فرد دیگری را جایگزین کنی. اما این تازه آغاز ماجرا بود. پس از آن، مدام ضربههای دیگر به فیلم وارد میشد. راشها را که به تهران میبردند، و به فارابی نشان میدادند، اعتراض میکردند:
چرا از چهرهی زن کلوزآپ گرفتهاید؟ این تحریکآمیز است!
پلانها ناچار بارها تکرار میشد و بازبینیهای مداوم، کار را فرسایشی کرده بود.
یادم هست رابط فیلم با فارابی، دانشجویی جوان بود که مهربان و همراه به نظر میرسید. اما بههرحال برای همان سیستم کار میکرد: مأمور بود و معذور. فرمان میآورد و دادخواهی میبرد!!! نگذاشتند که فیلمت آن گونه ساخته شود که میخواستی.
باز به یاد تو میافتم که با تمام قدرت بر صحنه فریاد می زدی:
یاران قدیم
بر گردِ بادهای منصب و مقرری میچرخیدند…
آیینِ رائد به یک نسل نماند!
حتی به یک نسل هم نپایید!
میان بندگان خدا شکاف افتاد!
بیهوده به دنبال یاران قدیم نگرد!!!
آنان دوستاقبانان (زندانبانان )زندان خویشند
به دوزخ زندگی خلق هیمه می افزایند
همپالگی جورند
نشان آنان را در عمارت بزرگ کوفه بگیر ودر چراگاههای سبز کاخ دمشق
ودر روسپیخانه های ناکام نیمه شب!!!
آنان را در دوزخ خویش مرده خواهی یافت
چون ماری هفت هزار ساله که بر گنجینه ای،
از او تنها پوستی به نشانه مانده باشد!!!
۱۱
برای پرداخت هر قسط و تأیید راشها، مدام قطع و وصل فیلمبرداری را داشتیم. هر روز که آفیش بودیم، باید میرفتی برای پیدا کردن پول!!! و ما سر صحنه منتظر میماندیم!!!
نگذاشتند… نگذاشتند که آرزویت محقق شود و فیلمت آنگونه که آرزو داشتی نشد!!!
می خواستی سینمایی با عشق به پاراجانف را تجربه کنی. میخواستی سینمایی بومی وآئینی را بنیان نهی.
باز هم صدای تورا می شنوم که بر روی صحنه فریاد می زدی :
…دشنام بر شما
دشنام گمراهان
ضربه هایتان بنیانهای لرزانتان را بیشتر میلرزاند
ای سنگواره پرستان !!!
شما را به عذابی سخت نوید می دهم
شما را به گردیدن کوهها وپر آتش شدن دریاها نوید می دهم.
یادم هست که پس از یک سال، وقتی فیلم «ناخدا خورشید» را در جشنوارهی فجر دیدیم، گفتی:
این فیلمی بود که آرزو داشتم بسازی!!! یک شاهکار.
یادم هست وقتی فیلمی را خیلی دوست داشتی، با هیجان دستانت را بالا میبردی و میگفتی:«عظمت!!!»و شگفتآور این که همین روزها در جستجوی اطلاعاتی در مورد سفر غریب، در شبکههای مجازی و غیرمجازی !!!یادداشتی عجیب دیدم:
سفر غریب، نسخهی دیدهنشدهی ناخدا خورشید!!!
۱۲
یادم هست که بارها به فارابی میرفتیم، و ظهرها در رستوران گل رضائیه که در مقابل فارابی بود، غذا میخوردیم! در یکی از این روزها، کارگردان سریال «سربداران» و دوستان دیگری هم بودند، و سخن از نقدی بود که بیضایی دربارهی سریال سربداران نوشته بود.
بیضایی تاریخ سربداران را بهتر از خود آنها میدانست و در زمینهی سینما هم استاد همهی آنها بود. میفهمیدم که از موضع ضعف صحبت میکنند، و پاسخی منطقی ندارند که بگویند و بنویسند و مطرح کنند. یادم هست که بعدها بیضایی عزیز گفت که قرار بود تدوین «مادیان» را او انجام دهد و نگذاشتهاند. میگفت دیگر از سر خیابان سیتیر هم نخواهد گذشت!!!
این اولین زهری بود که ریختند.
دومین زهرشان، پروندهسازی برای «باشو» بود که چندین سال در محاق ماند.
و من همیشه با خود میاندیشیدم که اینها چگونه سکاندار سینمای ایران شدهاند؟!
کسانی که حتی یک نمایشنامهی بیضایی مثل «مرگ یزدگرد» یا نمایشنامهی رضا دانشور را از روی کتاب هم نمیتوانند بخوانند .کسانی که به گفتهی خودشان، فیلم «کلاغ» بیضایی را چندین بار دیدهاند و هیچ نفهمیدهاند!
یادم هست که یک بار بیضایی گفت جلوی بسیاری از کارها را گرفتهاند، تا به قول خودشان فیلمی الگو برای سینمای ایران بسازند. و فیلم الگو و تاریخساز آنها «آنسوی مه» بود، که بهراحتی فراموش شد.
اما اکنون بیضایی در قلهی سینما و تئاتر ایران است، و ساکنان آن زمانِ آن ساختمانِ غصبشده، که قبلاً استودیو میثاقیه بود، در کجای تاریخ سینمای ایران هستند؟
بگذریم…
برای تو که اهل قلم بودی، چه باک!
همچون استادت بیضایی به نوشتن روی آوردی و تا توانستی نوشتی.
یادم هست در هتلی در تهران مینشستی و مینوشتی و دهها کاغذ بر روی زمین پراکنده بود. یکی از قصههایت را خودم بردم فارابی و جلسهی مشاوره را هم خودم رفتم. قصهی زیبایی بود به نام «زارسین و پری»؛ قصهی یک ماهیگیر که یک روز به جای ماهی، یک پری را صید میکند و عاشقش میشود.
در جلسهی مشاوره، آقایی بود که در مورد هر چیزی صحبت کرد بهغیر از قصهی زارسین و پری! از فارابی و بودجه و پول و خرید دوربین و چه و چهها گفت… و من فهمیدم که یا قصه را نخوانده یا نفهمیده است.
و تو به من گفته بودی، که فقط حرفها را گوش کنم و وارد بحث نشوم. اما باز در ذهنم این پرسش مطرح بود:
آیا اینها بهراستی یک فیلم کوتاه در تمام عمرشان ساخته بودند، که بعد مدیر شدند و فیلمساز و سریالساز؟ آیا با ادبیات و قصه آشنایی دارند؟
آیا در عمرشان فیلم دیدهاند؟ و اگر دیدهاند، چه فیلمهایی؟
همان سالها فیلمنامهای از خودم را به فارابی دادم به نام «پهلوان پیاده»؛ با الهام از شاهنامه، در مورد یک نقال پیر، که دیگر قهوهخانهای برای نقالی پیدا نمیکند، و حضور رستم را در کنار خودش و در زندگی روزمرهاش میبیند. در اولین جلسهی مشورتی گفتند:
شاهکار است!
و در دومین جلسه گفتند:
آقامون نپسندیده!
و اینکه از نظر مدیران، شاهنامه اولویت آنها نیست.
باری، از خلاقیت و آفرینش بسیار تو، می نوشتم. یادم هست «کاید لاراس» را مینوشتی که دوست داشتی سوسن تسلیمی بازی کند. طرح یک سریال نوشتی، در مورد یک پسر چوپان که به مدرسه میرود، و در هر قسمت از سریال، یکی از داستانهای تاریخ ایران را میخواند، و در ذهنش با تصویر میبیند!
از همه زیباتر، قصهی «گل یاس زیر باران» بود؛ در مورد یک دختر افلیج، که مادرخواندهاش او را در یک طویله انداخته بود، و او به یاد قصههای مادرش، در این رویا بود که روزی شاهزادهای به دیدارش بیاید و از او خواستگاری کند… و بهراستی این را باور کرده بود و در زندگی خودش میدید!
یادم هست که مدتی روی «کلیدر» دولتآبادی کار میکردی و آن را به شکل فیلمنامه مینوشتی. اما نشد که کار کنی — مثل همهی کارهای نیمهتمام!
سال ۱۳۶۶ بود و من میخواستم برای چند سالی از ایران بروم. یادم هست که برای تدوین و صداگذاری و اقساط فیلم، در راهپلههای ارشاد سرگردان بودی! یک آقایی بود که در ادارهی نظارت و ارزشیابی کار میکرد و وقتی حرف میزد، سرش را میگرفت بالا و به شدت پلک میزد! ما فکر میکردیم که او میتواند یک کاراکتر خوب برای ساخت یک فیلم کمدی به سبک فیلمهای ایتالیایی باشد!
و درود بر تقوایی گرامی که بعدها چنین کاراکترهایی را در «ای ایران» خلق کرد! آن مردی که زلفش را باد میبرد!
و همچنان یاد گفتهی بیضایی در کتاب زاون قوکاسیان عزیز میافتم که گفت:
من فیلم میسازم، آنچنان که انسانهای اولیه بر دیوار غارها نقاشی میکردند.
آن موقع سانسور وجود نداشت و ادارهی نظارت و ارزشیابی تأسیس نشده بود!
بههرحال خسته بودی به من گفتی که خوب است برای چند سالی میروی.
گفتی اوضاع روزبهروز بدتر میشود.
برو!
و من رفتم.
۱۳
در غربت، خبرهایت را دنبال میکردم.بک سریال هفتقسمتی ساختی به نام «ماهیگیران کوچک»، که برای هر قسمت آن به اندازه یک فیلم سینمایی رنجبرده بودی . یک مجموعه داستان چاپ کردی به نام «خالو نکیسا» که برایم فرستادی و خواندم؛ و چه لذتی بردم از قصه گل یاس زیر باران، که قبلا خوانده بودم و باز هم خواندم، و دیگر قصههایت را نیز خواندم که همه شاهکار بودند.در همان سالها، نقش رانندهی حاجی را در «عروسی خوبانِ» محسن مخملباف بازی کردی و بعدها برای ساخت فیلمی به نام «مدرسه رجایی» به کارگردانی کریم زرگر؛ همکاری کردی. فیلمی که هرگز به نمایش درنیامد.
سالها گذشت و من بازگشتم. افتخار این را داشتم که یک ماهی مهمان تو در شهر زیبای بوشهر باشم. آن زمان در انستیتوی فیلم مسکو کارگردانی خوانده بودم. فیلم «توپ»، پایاننامهام را به تو نشان دادم، که در جشن صد سالگی سینمای ایران، بهترین فیلم کوتاه شده بود. فیلم را دیدی وبسیار خوشت آمد.
چندین طرح و سیناپس نیز با خود داشتم؛ از اپیزودهای زندان نازیها ـ که قرار بود در کنار روایت زندانهای معاصر ساخته شود ـ تا طرح کمدی متکا که آرزو داشتم با نصرت کریمی بسازم، و روشناییهای شهر که بعدها به نام عشقنامه چارلی نوشته شد و در نهایت به اجبار زمانه با نام مصائب چارلی ساخته شد! یادم هست که بسیار تشویقم کردی. و دربارهی روشناییهای شهر گفتی:
بهتر است نامش را بگذاری تاریکیهای شهر! فیلمنامه را در مسکو نوشته بودم. قصهی مردی بود عاشق چاپلین که زمانی آپاراتچی سینما بود، و اکنون در خیابان معرکه میگرفت، و نقش چارلی را بازی میکرد. مردی مست نیز همیشه برای تماشای او میآمد؛ جرعهای به سلامتی او مینوشید، و اسکناسی میانداخت. گفتی همین مرد مست میتواند هزینهی عمل چشم دختر نابینا را بپردازد، و در نهایت او را تصاحب کند!!! و در پایان، دوباره بیاید کنار معرکه آپاراتچی عاشق چارلی ، جرعهای بنوشد و بگوید:
به سلامتی تو… و آن دختر خوشگله!
من همان ایدهها را نوشتم. هنوز هم نسخهای از تاریکیهای شهر را که صحافی کردهام و یادگار توست، در کتابخانهام دارم. اما بعدها ناچار شدم فیلم را در کردستان عراق بسازم، و محدودیتهای زمانه اجازه نداد از آن ایدههای ناب استفاده کنم. شگفتانگیز اینکه کامبوزیا پرتوی – که یادش گرامی – نیز در بازنویسی نهایی فیلمنامه، ایدههایی نزدیک به پیشنهادهای تو نوشت. امیدوارم همهی اینها در چاپ فیلمنامهاش منتشر شود. بهرحال در نخستین فیلم سینماییام، «مصائب چارلی»، این حدیث نفس خودم را در قالب دو شخصیت تصویر کردم:
کاک آزاد – آپاراتچی عاشق سینما که تو بودی و هژار – پسرک همراه و همدم او، که من بودم. تو همچون آلفردو و کاک آزاد، عشق به سینما و ارزشهای اخلاقی، و حتی نگاه به زندگی را به من آموختی.
آن یک ماه در بوشهر، همراه تو به شهرها و روستاها می رفتیم. تو با شور و عشقی بیپایان، هنر نمایش را آموزش می دادی.از پیتر بروک میگفتی و از آنتونن آرتو، از غلامحسین ساعدی و اکبر رادی و بهرام بیضایی و دیگران.
یادم هست متنی نمایشی تکاندهنده ـ یا به قول خودت «عظمت!» ـ از یکی از شاگردانت گرفته بودی؛ به نام مکانیکها. شخصیتهایش دو شاگرد مکانیکی بودند و مرا یاد سفرِ بیضایی میانداخت. متن بسیار قوی بود و من بعدها آن را به صورت نمایش رادیویی کارگردانی کردم.
نوشتم آنتونن آرتو و بر آن بیفزایم که تو پیروی این نویسنده و نظریهپرداز فرانسوی بودی، که تئاتر را تجربهای حسی میدانست: نمایشی برای تأثیر مستقیم بر حواس و روان تماشاگر، شکستن سنتها و دکورهای مرسوم، و صحنهای ساده، حتی بیهیچ دکور.
۱۴
دیگر ندیدمت تا زمانی که فیلمبرداری «مصائب چارلی» تمام شده بود و تو برای دیدار یک دکتر قدیمی که همکلاس دانشگاهت بود، به مشهد آمده بودی. خبرهای تولید مصائب چارلی را خوانده بودی و تشویقم کردی که شروع خوبی است و اینکه راه را ادامه دهم.
پس از آن، سالها بعد در تهران دیدمت، که در منزل احسان عبدیپور بودی، و او شوربختانه در خانه نبود و ندیدمش!
من با یک جعبه شیرینی، به دیدنت آمدم واین آخرین دیدار بود.
یادم هست که در سالن نشسته بودی و سیگار میکشیدی.
همیشه کلمات خاص خودت را میگفتی و مثل همیشه همان کلمات را به کار بردی!
و گفتی:
خیر مقدم!
و جایت سبز!
یادم هست که گفتم:
ایرج جان! در خانه سیگار میکشی؟ پنجره را باز کن!
و گفتی:
علی جان! من هفتاد سالمه!!! حالا تو میخوای سیگارم رو ترک کنم عامو؟!!!
این آخرین دیدار ما بود. اما چند سال پیش، در غربت بودم که با تو تماس گرفتم، و دقایقی صدای گرمت را با آن لهجهی زیبای جنوبی شنیدم و لذت بردم.
اکنون تو رفتهای، و من برایت چه مرثیهای ساز کنم؟! و با این قلم چه بگویم که خودم را و یارانت را تسکین دهم؟
چه بگویم و چه بگویم؟!
باز هم فریادت را در صحنه میشنوم:
ای مرگ!
دست حماسهای مرا،
این کمترین امکان انسان را،
در دستان مبارکت بفشار!
هیچ چیز دوام جاوید نخواهد یافت!
برای مرگ میزایند، و برای ویرانی آباد میکنند!
برای زندگی میمیرند، و برای آبادانی ویران میکنند!
پس بگذار بگویم برای تو مرد،ِ تو مردم!
که تو تکثیر شدهای!
تو در وجود آریا صغیری کوچک، که شاهنامه را حفظ است و از همین سن و سال نقالی میکند، تکثیر شدهای — چه کسانی خوششان بیاید یا نیاید!!!
تو در وجود عاصفه، حماسه، نیکی و اقلیمای صغیری تکثیر شدهای.
تو در وجود علی قربانی، محسن مکاری، ماشالله فرج زاده، ابراهیم تمهید و تمام بازیگران قلندرخونه و محپلنگ و سفرغریب و ماهیگیران کوچک تکثیر شدهای. تو در وجود احسان عبدیپور تداوم یافتهای. تو در وجود من و هر آنکس که در کنار تو و در کلاس درس تو بود، تداوم یافتهای.
تو آلفردوی «سینما پارادیزو» بودی! و اکنون در برابر سینمایی ایستادهام که دیوارهایش فرو میریزند و ویران میشوند. اگر آلفردو وصیت کرده بود که فریمهای سانسور شدهی بوسیدن را به توتو بدهند، تو کتابهایت را برای من و همهی ما به یادگار گذاشتی.
تو آوازِ تیتروها را به یادگار گذاشتی،و داستان دو جوان ماهیگیر را که با اشغالگران میجنگیدند — داستانی که از میان بسیاری آثار، کاندیدای جایزهی بهترین کتاب سال از سوی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شد.
تو اجراهای بینظیر «پرومته در زنجیر» و «کالیگولا» را، که خودت بازی میکردی، در ذهن من به یادگار گذاشتی.
تو قلندرخونه و محپلنگ و هفت خنجر اتللو و شش برادرون و کاید لاراس و گل یاس زیر باران را به یادگار گذاشتی.
و تو سریال ماهیگیران جنوب را به یادگار گذاشتی — که هر قسمتش، همچون یک فیلم سینمایی است.
و تو، بسیاری آثار دیگر را به یادگار گذاشتی.
۱۵
بگذار که باز هم صدای رسای تو بر روی صحنه را به یاد بیاورم:
…ای مرگ،
مرا برای دیدار با تو
به هیچ میانجی نیاز نیست.
دست مهربانت را به من بده.
دشمنان من،
اگر مرا در چهرهٔ یکیک گرسنگان
تا همهٔ زمانها بازنشناسند،
زودتر مردهاند…
و اگر نیز بازشناسند!!!
مرا برای دیدار با تو
به هیچ میانجی نیاز نیست.
دست مهربانت را به من بده.
دشمنان من،
اگر مرا در چهرهٔ یکیک گرسنگان
تا همهٔ زمانها بازنشناسند،
زودتر مردهاند…
و اگر نیز بازشناسند!!!
اکنون قلندرخونه به عنوان یک اثر نمایشی ثبت ملی شده است، و تو به عنوان یکی از آغازگران تئاتر آیینی این سرزمین مطرح شدهای.
از همه خاطراتت باشکوهتر این است که در سال ۱۳۹۷ به هندوستان دعوت شدی، و دربارهٔ جایگاه فرهنگ بوشهر، تاریخچهٔ نمایش و تئاتر در جنوب ایران و پیوندهای فرهنگی ایران و هند سخنرانی کردی.دربارهٔ نقش هنر نمایش و روایت در حفظ هویت فرهنگی، و نیز اشتراکات تاریخی ایران و هند سخن گفتی.
نامت با بوشهر و جنوب گره خورده است؛ با لهجهی شورانگیز مردمانی که در باد و باران، و دریا و آفتاب، زندگی کردهاند. تو قصهگویی بودی برای ثبت درد و رنج و شادی و آواز مردمانی که همیشه در حاشیه ماندند.
گل یاس در باران تو، بوی خاک خیسخوردهی کوچههای جنوب را دارد،
و واژههایت مثل نسیم خلیج، از عمق تاریخ و اسطوره میآیند.
اکنون که رفتهای، کوچههای بوشهر غمگینتر شدهاند،
صدای جاشوها خاموشتر،
و افسانههای مادربزرگها یتیم ماندهاند.
اما نامت میماند،
مثل فانوسی روشن در دل تاریک خلیج،
مثل یاسی که زیر باران نمیمیرد، بلکه تازهتر میشود.
و ما سوگند میخوریم که مانند اکبر قلندرخونه، از خون آن کارگری که به دستور کارفرما در زیر کانتینرِ بارِ کشتی له شد، نگذریم —جسدی که آنچنان به زمین چسبیده بود که حتی نتوانستند جمعش کنند.
ما سوگند میخوریم که همچون محپلنگ و دو نوجوانِ داستان آواز تیتروها، به فکر مبارزه با اشغالگران باشیم.
ما سوگند میخوریم که قصههایت را بخوانیم،به خاطر بسپاریم، چاپ و ترجمه کنیم.
ما سوگند یاد میکنیم که قصههای زیبایت را تبدیل به فیلمنامه کنیم.
ما سوگند یاد میکنیم که قلم را، که توتم قبیله و ایل و تبار ماست، نفروشیم.
ما آرزو میکنیم که موزهای، بنیادی به نام تو در زادگاهت بنیان نهیم،
و از هر آنچه میتوانیم برای به ثمر رساندن اندیشههایت انجام دهیم، دریغ نورزیم.
و در پایان، به یاد تو و ایگناسیو، دوست گرامی فدریکو گارسیا لورکا — شاعری که به دست دژخیمانِ ژنرال فرانکوی فاشیست به قتل رسید —شعری از او را مینویسم؛ شعری که او برای دوست گرامیتر از جانش، ایگناسیو، سرود، و امروز انگار که من برای تو میسرایم، چرا که تو نیز برای من همان بودی که ایگناسیو برای لورکا بود…
…برو، ایگناسیو،
به حیا، بانگِ شورانگیز،
حسرت مخور،
بخُسب،
پرواز کن،
بیارام…
دریا نیز میمیرد.