سینماسینما، زهرا مشتاق
این مجسمه های درخشان که می تواند درد سنگینی یک جسم را تا اعماق وجود بنشاند، کارهای کیوان بیرانوند است. مجسمه ساز اهل خرم آباد که سال ها دستیار پرویز تناولی بزرگ بوده است. استاد نامی هنر و پدر مجسمه سازی ایران.
کیوان بیرانوند در مجسمه هایش رنج را به سطحی از آگاهی رسانده و به انتقال جنبه هایی ملموس از ساحت انسانی که همراه با الم و تجربه های زیست مختلف است می پردازد.
او خود در این باره به من میگوید: «غم و درد در این سرزمین، تاریخی دراز دارد و رنج با زندگی مردمان ما عجین شده است. ولی من این درد و رنج را دوست دارم. چون آگاهی بخش است و فهم مضاعفی به انسان می بخشد و به قول آلبر کامو پیروزی در آگاهی است.
برای من نیز در زندگی ام چنین بوده است. تلاش بسیار همراه با تجربه مسیرهای بیراهه؛ بیراهه نوردی و باز برگشت به راه درست. جز تجربه برای فهم آگاهی نام دیگری ندارد. سختی های رشد دهنده.
ساکن خرم آباد بودم و بیش از ده سال بطور مداوم تا مقطع ارشد رشته نقاشی هر هفته برای ادامه تحصیلات به تهران می آمدم. رفت و آمدهایی که بعد از پایان درس هم ادامه داشت.
همان وقت ها به کلاس های استاد پرویز تناولی می رفتم و بعد از چند جلسه، به دعوت استاد به کارگاه ایشان رفتم و دستیار شان شدم. ولی خب زندگی و کارم خرم آباد بود. آنجا شاگردانی داشتم و تدریس می کردم. برای همین می شد همیشه مرا در ترمینال های شلوغ مسافربری در حالی دید که با کوله باری سنگین و با انبوهی از مجسمه های برنزی، میان تهران و خرم آباد در رفت و آمد بودم. نفس گیر بود. اما وجدی که برای آفرینش کارهای تازه داشتم، نیروبخش بود. نتیجه زحماتم نمایشگاه های پر فروش و دیده شدن کارهایم از ایران تا کانادا و لندن و جاهای دیگر و همین برایم کافی بود. چه چیزی بیشتر از این می خواستم؟
اما زمانی اتفاقی افتاد. دچار دیسک کمر شدم. نتیجه حمل آن همه مجسمه های سنگینی که سال ها به دوش کشیده بودم. افسردگی و خانه نشینی و شاید احساس تلخ فراموش شدن در من به شکلی غریب ته نشین شد. مجموعه کوله بران حاصل همان روزهای پر درد است. زندانی شدن در قفس جسمی آسیب دیده. باید چیزی در درونم اتفاق می افتاد تا دوباره بلند شوم. این برخاستن دوباره جز با آگاهی که از صافی درد گذشت میسر نبود. انحنایی که در خطوط این پیکره ها دیده می شود، جای پای همان اندوه عمیق است. آن وقت ها که مجموعه کوله بران را می ساختم، کسی برایشان کاری نکرده بود. هنرمندی به سراغ آنها نرفته بود. شاید اگر من هم در آن وانفسای دشوار نبودم؛ نمی توانستم تا این اندازه خود را در این رنج غوطه ور سازم. و حالا این مجموعه حاصل همان روزهاست. روزهایی که من از آن جسته ام و زندگی سخت کوله بران که هنوز جاری است و ادامه دارد.
گاهی به گذشته سفر می کنم. سال های دور. یادم هست اولین بار که می خواستم برای نشان دادن کارهایم به لی لی گلستان به گالری ایشان بروم، همه هشت مجسمه را در یک ساک جا داده بودم. به محض بلند کردن ساک، آن قدر سنگین بود که درجا دسته هایش کنده شد. به ناچار ساک سنگین را روی دوشم گذاشتم و راهی تهران شدم. از ساعت کار گالری ها خبر نداشتم. ۸ صبح دم در گالری گلستان بودم. دیدم گالری بسته است و روی در نوشته شده ساعت کار ۴ تا ۸ عصر. آه از نهادمدر آمد. ابتدای بهار بود و باران می بارید. کسی را در تهران نداشتم. نمی دانستم باید چه کار کنم. آن حوالی تاکسی هم حتا پیدا نمی شد. اگر تاکسی هم بود من مقصدی نداشتم. تمام شب در اتوبوس نخوابیده بودم. خستگی و هوایی که هنوز چسبیده به زمستان و سرد بود. یک دفعه یادم آمد در مسیر، یک بیمارستان دیده بودم. فکر کردم بروم آنجا چیزی بخورم و یک چای تا کمی گرم شوم.
هنوز قوی بودم. خبری از کمر درد نبود. ورزش می کردم. ساک سنگین را روی دوشم انداختم و رفتم سمت بیمارستان. همین طور که چیزی می خوردم به آدم ها نگاه می کردم. برایم جالب بود. همه آنها ساکی در دست داشتند. با تعجب فکر کردم یعنی همه آنها مجسمه ساز هستند؟ یا همه آنها با خانم گلستان قرار دارند؟! کمی بعد متوجه شدم ساختمانی که درست رو به روی بوفه قرار داشت زایشگاه است و همه آنها منتظر به دنیا آمدن بچه هایشان هستند. آدم ها تو می رفتند و از درون ساک ها لباس درآورده به تن بجا ها می کردند. کسی از من پرسید نی نی شما هنوز به دنیا نیامده است و من با لبخند جواب دادم هنوز نه؛ شاید تا ساعت چهار به دنیا بیاید.
باران تندتر شده بود. یواش یواش راه افتادم سمت گالری. دیدمگالری باز است. خیلی خوشحال شدم. رفتم تو. یک آقایی آنجا بودند که بعدا فهمیدم منشی آن جا هستند. گفتند حالا که ساعت سه و نیم است. بروید بیرون. خانمگلستان ساعت ۴ به بعد می آیند. خانم گلستان درست ساعت چهار و نیم آمدند و من را در حالی برای اولین بار ملاقات کردند که مثل موش آب کشیده بودم. خانم گلستان را که می شناسید. می دانید چقدر جدی و مقرراتی هستند. گفتند بفرمایید. گفتم چند تا از کارهایم را آوردم که ببینید. گفتند وقت قبلی داشتی؟ گفتم خیر. گفتند این طوری نیست که هر کس بیاید ما برایش نمایشگاه بگذاریم و گفتند بفرمایید. یعنی بروید بیرون. حال بدی داشتم. ساک سنگین را پرت کردم روی دوشم و همین طور که داشتم از در بیرون می رفتم، پرسید از کجا آمدید؟ گفتم خرم آباد. فکر کنم خستگی ام را دید، یا دلش برایم سوخت، نمی دانم. گفتند یکی از کارهایت را بده ببینم. خوشحال شدم. انگار تمام دنیا را به من داده بودند. یکی از مجسمه ها را نشان دادم. با دقت نگاهش کرد. خوششان آمد. با عجله گفتم دستیار آقای تناولی هستم. گفتند برو تیر ماه بیا.
تیر ماه قرار بود یک نمایشگاه گروهی برگزار شود. ۱۰۰ اثر از ۱۰۰ هنرمند. گفتند یکی از مجسمه هایت را برای آن نمایشگاه بیاور.
افتتاحیهنمایشگاه بود و من با همان ساک معروف به گالری رفتم. نمایشگاه شلوغ بود و من بعد از سلام و احوالپرسی کارم را روی میز گذاشتم. همان لحظه همه دور کارم جمع شدند و سر خرید کار من دعوا شد.خانمگلستانگفتند باز همکار داری؟ گفتم بله، ولی شهرستان است. گفتند برایم بفرست. خرم آباد که برگشتم همه کارها را فرستادم. در آن نمایشگاه ۸کار فروختم.
چند سالی با خانم گلستان کار کردم. او در حق من مادری کرد. حامی من شد و کمک کرد کارهایم دیده شوند. ظاهر خشک، جدی و منصبطی دارد. اما پشت این چهره رسمی و پر قاعده، قلب مهربان زنی است که اگر کاری از دستش بربیاید، دریغ نمی کند. من پنج سال با گالری ایشان کار کردم. یکی از قدیمی ترین گالری های تهران. ولی فضایش خیلی کوچک بود و من دوست داشتمکارهای بزرگتری بسازم. الان حدود دو سال هست که با گالری آرت سنتر کار می کنم. یک قرار داد کلی دارم و مجموعه هایم را پیش خرید کرده اند. و حالا دختری دارم به نام مها که چهل روزه است و دوست دارم زمانی این قصه ها را برایش تعریف کنم و از کولبرانی بگویم که الهام بخش من برای ساخت تندیس های رنج شدند. مجسمه هایی برای ثبت رنج زنان و مردان کوله بر در ایران.»