تاریخ انتشار:۱۴۰۰/۰۱/۱۸ - ۱۵:۳۰ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 153684

سینماسینما، زهرا مشتاق 

پیش از مرداد سال ۸۶ بود و من باردار بودم. تلفن کردم به مریم خانم و گفتم به دلیل علاقه ای که من و وحید به شهید آوینی داریم، می خواهیم اسم پسرمان را آوین بگذاریم. مریم خانم خیلی تشکر کردند ولی گفتند آوین یک اسم کردی و دخترانه به معنی عشق است. ضمن اینکه گفتند اسم جایی در آذربایجان است و این اسم ربطی به محل تولد آقا مرتضی که شهرری بوده است ندارد. خلاصه نشد و ما اسم پسرمان را مسیحا گذاشتیم. اما این دوستی کمابیش بود، به خصوص دوره های جشنواره فیلم فجر که بیشتر همدیگر را می دیدیم. مریم خانم امینی برای من، نماد مردی بود که بسیار دوستش می داشتم. مردی که صدای زلالش نشانه ای از وسعت قلب و نگاهش بود. این طور نبود که تمام عقایدش را دوست داشته باشم. بیشتر شیفته منش و بزرگواری او بودم. و علاقه ام سال هایی که در مجموعه روایت فتح کار می کردم، بیشتر و بیشتر هم شد. همه چیز از یک خواب شروع شد. سال ۷۶ بود و چهار سال از شهادت آقا مرتضی گذشته بود. اصلا بگذارید به قبل برگردم. سال ۷۲ بود و من در روزنامه کیهان کار می کردم. محمد شاهچراغی شهید شده بود و مدیر مسول کیهان محمد اصغری بود که اگر درست یادم مانده باشد، نماینده مجلس هم بود. من ۲۲ ساله بودم و عشق به نوشتن در مطبوعات و خبرنگار شدن مرا به روزنامه کیهان رسانده بود. آنهم نه در تحریریه. بلکه دستیار دندانپزشک در درمانگاه. به واسطه مادرم که سال ها در دندانپزشکی کار کرده بود، من هم در همین واحد مشغول به کار شدم و تنها هدفم ورود به تحریریه بود. دوره غول ها بود. و در تحریریه کیهان کسانی چون محمد فرقانی، غلامرضا موسوی و مینو بدیعی بودند. من سراسر شوق نوشتن بودم. رضا برجی عکاس و خبرنگار جنگ آن روزها دوست نازنین من بود و من با حسرت به کوله روی دوشش و لباس های خاکی اش که مدام در سفر می گذشت نگاه می کردم. روزی که آقا مرتضی شهید شد، رضا برجی طبق معمول راهی بوسنی جنگ زده بود. و من برای او کیف دارو آماده می کردم که با خودش ببرد. یک دوربین عکاسی زنیت گذاشته بود پیشم و گفته بود یک خبرنگار باید مستقل باشد و به کسی و چیزی نیاز نداشته باشد. بلد باشد خوب عکس بگیرد و بلد باشد خوب بنویسد. آن روز از رفتنش چند فریم عکس سیاه و سفید گرفتم. تمام آن دیدار به گریه گذشت.

برجی عاشق آقا مرتضی بود و خاطره ای تعریف کرد که هرگز از یادم نمی رود. در میانه جنگی سخت، برجی به سمت یک عراقی شلیک می کند و ظاهرا مرد کشته می شود. برجی با هیجان فریاد می کشد کشتمش، کشتمش. همان وقت آقا مرتضی با او تندی می کند و می گوید خجالت بکش. درست است که یک دشمن بود. اما در هر حال تو یک انسان را کشته ای و هیچ کشتنی شادی ندارد. و بعد بغضش رها شد و گریه کرد. اولین مطلبی که از من منتشر شد برای شهید آوینی بود. برای چهلمین روز رفتنش که در ستونی بلند در صفحه ادب و هنر چاپ شد و من هیچ نسخه ای از آن ندارم. اما نوشتن درباره آقا مرتضی، علاقه ام را بیشتر و بیشتر کرد. تا سال ۷۶ که من آن خواب عجیب را دیدم و بعد از این همه سال هنوز برایم واضح و روشن است. جایی بودم که نمی دانستم کجاست. بانویی سفید پوش همراه با مردی کنار من ایستاده بودند. روی جعبه مانندی یک بسته تیره رنگ قرار داشت. مرد یک بیل به دستم داد و با اشاره به من فهماند که به دستور آن خانم، باید آن بسته سیاه رنگ را در زمین دفن کنم. این خواب دو بار برایم تکرار شد و من معنایش را نمی فهمیدم. آن روزها در مجموعه مطبوعاتی صبح امروز کار می کردم. روزی تلفن تحریریه زنگ خورد. من خبرنگار سرویس فرهنگی بودم. پشت خط آقایی به نام مجید ذوالفقاری بود از واحد انتشارات مجموعه روایت فتح. نوشته های مرا خوانده بودند و قلم مرا دوست داشتند. از من دعوت به همکاری شد. برایم عجیب بود. گفتم حجاب من با خانم هایی که در آنجا کار می کنند فرق دارد. حتی من نسبت به جنگ نقدهای جدی دارم. بعد گفتم شاید اصلا مرا با کسی دیگر اشتباه گرفته اید؟! آقای ذوالفقاری خندیدند و گفتند نخیر، اشتباه نگرفتم، بیایید. من آن موقع بیشتر از هر زمان دیگری از جنگ متنفر بودم. تمام زندگیمان در جنگ از دست رفته و خانواده مادری ام آواره شهرهای دیگر شده بودند. و به طور مشخص راجع به خانواده شهدا نگاه خوبی نداشتم و فکر می کردم خب که چه؟ یک نفرشان در جنگ کشته شده، به جایش کلی خدمات و سهمیه گرفته اند. من مشخصا با چنین نگاهی وارد مجموعه روایت فتح شدم و چه دوره عجیبی بود و چه تجربیات عجیب تری. من بهترین دوستانم را در همین دوره پیدا کردم. از میان خانواده هایی که عزیزترین کسان خود را در جنگ از دست داده بودند. آنها نگاه مرا تغییر دادند. من از جنگ تحمیلی متنفرتر شدم و به این آدم ها عاشق تر و همه این ها از ساحتی می آمد که شکل گرفته از مرد عجیب و نازنینی بود به نام شهید مرتضی آوینی. من یک آدم معمولی بودم. اما نمی دانم چرا هر بار که به آنجا می رفتم دوست داشتم وضو داشته باشم. از زیر عکس نقاشی شده بزرگش که عبور می کردم برایش حمد و قل هوالله می خواندم و می گفتم که دوستت دارم. اولین کتابی که در روایت فتح نوشتم درباره جواد فکوری وزیر دفاع در دوره جنگ بود و بعد عباس دوران نازنین و بعد آشنایی با خانواده خیلی خیلی عزیز شهید یاسینی و… به فهرست دوست های اهل جنگم مدام افزوده می شد و من همه اش در سفر بودم؛ پژوهش راجع به آدم های بیشتر و ذره ذره این آدم ها، این آدم های شریف که برای هدفی بزرگ‌تر، از عشق ها و علایق خود گذشته بودند، برایم عزیزتر و دوست داشتنی تر شدند. هیچ گفت و گویی شروع و تمام نمی شد، مگر با هق هق های بسیارم. در همان حین به دعوت آقای فریبرز خوب نیا در کنار مجموعه ای دیگر که کارش پژوهش و نوشتن راجع به اسرای جنگ بود، با داستان های تکان دهنده و باورنکردنی اسرای جنگی آشنا شدم. من بی وقفه می نوشتم. کتاب شهید فکوری و شهید دوران، از مجموعه نیمه پنهان ماه که منتشر شد، خوابم معنا یافت. جسدهای سوخته در سقوط هواپیما که گویا در بستری از کلمات آرمیدند و چنین با شکوه به خاک سپرده شده بودند. من آقا مرتضی را بیشتر و بیشتر دوست می داشتم به طوری که هر وقت مریم خانم را می دیدم، بغض و اشک نمی گذاشت کلمه ای حرف بزنم. سال هایی هم بود که با کوثر جان جاهایی همکار بودیم. او هم مثل پدرش در حوزه سینما می نوشت. بعد حسین معززی نیای عزیز که داماد خانواده آوینی شد و به دلیل تسلطش بر سینما و نزدیک ترین فرد خانواده، فیلمی راجع به آقا مرتضی ساخت. یک روز بالاخره گفتم. گفتم تمام آرزوی من و پدر مسیحا این است که فیلمی راجع به ایشان بسازیم و برای همین باید با شما گفت و گویی تصویری داشته باشیم. مریم خانم ظاهری جدی و سرد دارد و مثل همه نویسنده ها و مترجم ها سروکارش با نوشتن است. اما دوستش که شوی متوجه می شوی به رغم این ظاهر جدی، بسیار مهربان و صمیمی هستند. دوست تر که شدیم برایم گفتند که همان وقت ها یک گفت و گوی مفصل داشته اند برای تبدیل شدن به کتاب. ولی بعد به دلایلی پشیمان می شوند و اجازه نمی دهند آن گفت و گو جایی منتشر شود. خب البته که گله هایی هم بوده که بیانش حتما به عهده خانواده و نزدیکان اوست. هرگز نشد فیلمی راجع به کسی که دوستش می داشتیم، بسازیم. اما این چیزی از رابطه ما کم نمی کند. او نبود که من شروع به نوشتن کردم، اما روحش جایی در یک بی زمانی مطلق مرا یافته بود و در مسیری عجیب قرار داده بود. عجیب تر از هر داستان دیگری.

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها