سینماسینما، ابوالفضل نجیب
برای نسلی که سراسر همه عمر رفته اش با خاطره گره خورده، به خاطر آوردن زمان دقیق و جزئیات خاطرات سخت و دشوار است. برای یادآوری این خاطرات به گمانم تنها مرجع ممکن مکان ها و تداعی نام برخی آدم هایی است که به دلایلی در پیوند با خاطرات از گوشه ذهن سرک می کشند. توفیق اولین آشنایی و گفتگوی کوتاه من با کیومرث پوراحمد از لابلای چنین گذشته ای سرک می کشد، به امروزی که دخترم با خبر مرگ خودخواسته او بیدار کردم. پلک هایی که تازه بعد از کلنجار رفتن تا دم دمای صبح و غلطیدن به این سو و آن سو، تازه برای کمی خواب صبحگاهی آرام گرفته بود، با پشت دست مالیدم و با شک و تردیدی مسبوق به شایعاتی چنین غیرمنتظره به سراغ منابع موثق رفتم، خبر اما صحت داشت و به آنی مرا برد به یکی از سال های دهه هفتاد. عضویت در تحریریه گزارش فیلم و همکاری با نوشابه امیری، هوشنگ اسدی و زنده یاد مسعود بهاری که چون کیومرث مرگ خود را با پریدن از یک ساختمان مرتفع رقم زد. بهمن ماه بود و زمان برگزاری جشنواره فیلم فجر و مصادف با ماه رمضان. آن سال سینما قدس را به اهالی سینما و رسانه های سینمایی اختصاص داده بودند. پذیرایی فقط بعد از اذان مغرب و برگزاری نماز جماعت اختیاری در طبقه دوم سینما و به امامت حجت الاسلام زم برگزار می شد. زم چندی است با خلع لباس خودخواسته همه هویت و اعتبار فردی و حقوقی خود را به نام و فامیل مختصر کرده است. دفتر گزارش فیلم در نزدیک ترین فاصله ممکن با سینما قدس یا همان پولیدور سابق بود. ابتدای بلوار کشاورز طبقه سوم یک ساختمان قدیمی. اغلب بین سانس ها همین فاصله کوتاه فرصتی می داد برای خوردن یک لیوان چای و کشیدن سیگار و رفع خستگی. آن سال هر کدام از منتقدین مجله بنا به تشخیص خانم امیری موظف بودند با موضوع خاصی به فیلم نگاه و درباره آن بنویسند. موضوع من انتخاب جنبه زیباشناسانه صداهای پس زمینه در فیلم ها بود. اولین دیدار من با پوراحمد به همراه بی بی به یکی از همین روزهای جشنواره مربوط می شود. به گمانم بهانه حضور بی بی در کنار کیومرث حضور او در فیلم کیومرث بود. آن روز کیومرث و بی بی در گوشه ای از سالن طبقه دوم سینما و کنار شیشه های مشرف به میدان ولیعصر و بی اعتنا به پچ پچ های جمعیت کنار هم ایستاده بودند. بی بی آرنج خود را تکیه داده بود به کنار شیشه و چشم دوخته بود به میدان ولیعصر. با همان روسری گره خورده زیر گلو و عینک ته استکانی و چادر مشکی که تا روی کفشهای او را پوشانده بود. روبروی او کیومرث با موهای مجعدی که هنوز می باید غم زمانه می خورد و فراق یار می کشید، تا به سپیدی برف های نیامده آن سال ها برسد، به صورت بی بی نگاه می کرد. با اندوهی که انگار از پر قنداق با او پیوند خورده باشد. کیومرث آن سال ها با قصه های مجید و در عصر جمعه ها با قلب و روح میلیون ها کودک و جوان و پدران و مادران و بخصوص نسل نوعی من که با غمی غریب روزگار می گذراندیم، پیوند خورده بود. بی بی شده بود، بی بی چند نسل و نام کیومرث بی آن که دیده شود، به عواطف چند نسل گره خورده بود. مجید به نوعی به مابازاء واقعیت مجازی کیومرث در قصه های عصر جمعه تبدیل شده بود. با چنین ذهنیت و تعلق خاطری دیدن غیرمنتظره بی بی و کیومرث آن هم در آن خلوت خودخواسته فرصت و صدالبته نعمتی بود. اشتیاقی وصف ناپذیر برای دیدن بی بی و کیومرث مرا به سمت آن ها کشاند. جلو رفتم با حالتی آمیخته با حجب و حیا با لحنی ساده و صریح گفتم سلام بی بی. نگاه گرم او به تمامی برگشت به چشمهای من و با همان لحن بی بی قصه های مجید گفت سلام پسرم. و همزمان دست پهن و کشیده کیومرث را در لابلای انگشت های باریک خود احساس کردم. خودم را به عنوان علاقمند قصه های مجید و چند فیلم ساده و صمیمانه ای که تا آن زمان ساخته بود و البته عضو کوچک و ناقابلی از اهالی رسانه سینما معرفی کردم. کیومرث از آشنایی ابراز خوشحالی کرد. با کیومرث تا سانس شروع شود از هر دری که میشد سخن گفتیم. زنگ شروع سانس به صدا درآمد. رضایت ضمنی یک گفتگو را در آخرین لحظات از او گرفتم. می شد حدس زد اکراه دارد. دلیلش را بعدها در اختلاف و سلیقه و رابطه او با دو ماهنامه سینمایی متوجه شدم.
دومین بار کیومرث را در اسفند ۹۳ و در تشییع جنازه زاون دیدم. از لابلای جمعیتی انبوه. با سیمایی متفاوت که موهای سپید و مجعد و قامت سروگونه اش دورادور توجه را جلب می کرد. پوراحمد بعد از آن دیدار و گفتگوی سرپایی در سینما قدس در خاطرم ماند. صمیمیت و سادگی و بی تکلفی و تواضع او بسیار فراتر از خالق قصه های مجید و فیلمسازی شناخته شده و صاحب سبک در من اثر گذاشت. حالا او هم رفته، تا شاید بی بی را از غم تنهایی عزیزدردانه خود رها کند. و مانده ایم تا همچنان دوره کنیم نام هایی که هر روز و هر هفته باید دوره کنیم خاطرات شان را.