سینماسینما، مینو خانی
فیلم «بیحسی موضعی» درباره مردی به نام جلال (حبیب رضایی) دانشجوی سابق رشته فلسفه و ماری (باران کوثری)، خواهر اوست که به بیماری دو قطبی مبتلاست. چند ساعت از ازدواج ماری با مردی به نام شاهرخ (پارسا پیروزفر) گذشته که جلال به خانه میآید؛ بدون اینکه از این ماجرا خبر داشته باشد! با فهمیدن ازدواج آنها، خانه را ترک میکند و به خانه دوستش، بهمن (سهیل مستجابیان) که یک آهنگساز زیرزمینی است، میرود و در مسیر رفتن به خانه بهمن، با راننده تاکسیِ متفاوتی به نام ناصر (حسن معجونی) آشنا میشود. «بیحسی موضعی» داستان چند ساعت عجیب از زندگی این چند نفر است.
آنقدر عجیب که مخاطب نمیداند در کدام موقعیت و متاثر از کدام دیالوگ بخندد یا گریه کند. دیالوگهایی به شدت طبیعی و بدیهی که همه در زندگی بارها با آن مواجه شدهایم، انگار تکهای از خاطرات مخاطب است که بر پرده نقرهای بازنمایی شده است. مثل حساسیت ماری به اسم کوچک زنی که شاهرخ از او حرف میزند، ولی اینجا چون ماری دوقطبی است و میخواهد این بیماری را که به نظر ارث مادری اوست پنهان کند، بلافاصله بعد از عصبانیت و در چشم بر هم زدنی لبخند بر چهره میآورد همه عصبانیت اولیه را قورت میدهد. این دقیقا موقعیتی است که هر کدام از ما در بسیاری از مواقع آن را تجربه کردهایم و بر خلاف میلمان رفتاری داشتهایم تا درونیاتمان را پنهان کنیم؛ هر چند به بیماری دو قطبی مبتلا نبودهایم. یا وقتی در خانه بهمن، او به نکتهای اشاره میکند که بهانه یادآوری خاطرات او و ماری میشود و اندکی پرده از ارتباط عاطفی بین ماری و بهمن برداشته میشود، شاهرخ با کوبیدن در از خانه خارج میشود، ولی چون شاهرخ خود نیز پنهان کردنیهای بسیار دارد، این اتفاق باعث تلخی بین عروس و داماد تازه نمیشود، چیزی که تقریبا برخلاف روال عادات یا انتظار مخاطب است.
جلال اما شخصیت ویژهای دارد که با روانی بازی حبیب رضایی علیرغم خصلتهای منفی شخصیت داستان، دوست داشتنی میشود. جلال یک دانشجوی فلسفه است که وقتی با بهمن از موسیقی و فلسفه حرف میزند، نمیتواند تعجب مخاطب را در مواقعی که خرده دزدی و اخاذیهای اندکی میکند، برنیانگیزد. اما مخاطب نیز همچون خود او که بلافاصله واکنش عادی نشان میدهد، تمام رفتارهای او را میپذیرد. مثلا وقتی در انتهای سوپرمارکت کوچک، یواشکی آب میوه را سر میکشد و وقتی موقع حساب کردن فروشنده به رویش میآورد، جلال بدون اینکه منکر شود یا واکنش دیگری داشته باشد، پول آب میوه را هم با بقیه خریدش حساب میکند و با لبخند از فروشگاه خارج میشود. از این دست موارد زیاد است مثلا خارج شدن از رستوران محقر با ناصر و حساب نکردن دونگ شامش، وقتی ناصر را به شکستن شیشه ماشین شاسی بلند شاهرخ وامیدارد یا وقتی خبر سکته مغزی شاهرخ و بعد مردنش را میشنود. واکنش شخصیتها در هر کدام از این صحنهها واکنش یک مغز هنگ کرده است، مثلا وقتی بهمن به جلال میگوید که شاهرخ مرد. واکنش جلال و ناصر شبیه شنیدن خبر پرواز یک پرنده، یا آمدن یک گربه بالای دیوار است، نه خبر مرگ تازه داماد پولدار ظاهرالصلاح. یا ناصر با بازی خوب حسن معجونی خصوصا در مواقعی که همه آن اتفاقهای عجیب را بدیهی و طبیعی تلقی میکند.
بسیاری از موقعیتها و دیالوگهای فیلم عجیب اما واقعیاند، چون گرچه در لحظه خنده به لب مخاطب میآورند، در لایه زیرین خود حس و درک مخاطب از زندگی روزمره و واقعی خود را به دنبال دارد. چون این مغزهای هنگ کرده، از آنِ کسانی است که از شدت دردِ بیاندازه (بخوانیم: فشار زندگی، تلخی آرزوهای برآورده نشده، حسرتهای به دل مانده، رویاهای بر باد رفته، یا …) بیحس شدهاند و همانطور که یک پزشک از داروی بیهوشی برای بیحسی موضعی بیمارش استفاده میکند تا حس درد را برای او از بین ببرد، حسین مهکام نوعی بیحسی در شخصیتهایش ایجاد کرده تا داستانی خلق کند که ما را با خودمان روبرو کند. «بیحسی موضعی» به همان اندازه که میتواند فیلمی ساده و مفرح باشد، میتواند فیلم جدی باشد، بدون اینکه یک شاهکار، یا یک فیلم شاخص یا یک فیلم پرخرج، یا یک فیلم پرشخصیت باشد. طنز تلخی است که ارزش دیدن دارد.