سینماسینما، فریبا اشوئی
«ناتوردشت» بیش از آنکه صرفاً روایتی از گمشدن یک کودک باشد، آینهای است در برابر جامعهای که در هیاهوی حادثه، چهرههای پنهان و عریان خود را آشکار میکند. محمدرضا خردمندان این بار بهجای پرواز در خیال، در خاک سفت واقعیت گام گذاشته و از دل رویدادی حقیقی، درامی ساخته که هم سوز دارد، هم جذابیت، هم پرسشی عمیق درباره نسبت انسان با جمع، با وجدان، و با فرهنگ آبرو.
احمد پیران – با بازی نفسگیر هادی حجازیفر – در نقطه مرکزی این آینه میایستد. او نه قهرمان است و نه ضدقهرمان؛ او انسانی است بر دو راهیِ مسئولیت و شرم، میراثدار گذشتهای که بر شانههایش سنگینی میکند و در برابر چشمان مردمی که هر لحظه در پی داوریاند، آرام آرام فرو میریزد. شخصیت او بهسان قناتی است تاریک و پرپیچوخم: از بیرون خاموش، اما در عمق، پر از صدای آبهای پنهان.
در سوی دیگر، آیهان – با بازی میرسعید مولویان – همچون سایهای معلق حضور دارد؛ گاه همراه، گاه تهدیدگر، گاه آینهای برای آشکارتر شدن تردیدهای پیران. او از جنس همان پرسشهایی است که هیچ پاسخ قطعی ندارند: آیا شر از بیرون میآید یا در درون ما لانه کرده است؟
اما فراتر از شخصیتها، این مردماند که به متن فیلم جان میدهند. حضور جمعیِ اهالی روستا، نیروهای داوطلب، نگاههای پر از پرسش و قضاوت، همه و همه «ناتوردشت» را از یک روایت فردی به تجربهای اجتماعی بدل میسازد. اینجا، همانگونه که رویکرد نظری فردیناند تونیس و کتاب معروف او جماعت و جامعه میگوید، Gemeinschaft (همبستگی سنتی) با Gesellschaft (جمع پرهیاهوی مدرن) گره میخورد؛ جایی که آبرو، هم عامل همبستگی است و هم باری طاقتسوز بر دوش فرد.
فیلم در بستر فرهنگ ایرانی، برش ظریفی از مفهوم آبرو را نشان میدهد: چگونه هراس از قضاوت جمع میتواند بر اخلاق فردی سایه بیافکند، و چگونه همین فشار جمعی، گاه مردم را به همبستگی و حرکت مشترک میرساند. در دل این تقابل، شخصیتها میکوشند راهی برای نجات بیابند؛ چه نجات کودکی گمشده، چه نجات خویش از چنگال وجدان و داوری عمومی.
تصویرها و صداها هم در خدمت همین تنشاند. قابهای گسترده از دشت و قنات، با موسیقی که میان سکوت طبیعت و تپش اضطراب انسانی در نوسان است، به ما یادآوری میکنند که این داستان فقط در یک روستا نمیگذرد؛ بلکه بر پهنه روان و فرهنگ جمعی ما نقش میبندد.
«ناتوردشت» فیلمی است که از حادثهای واقعی آغاز میکند، اما به تأملی فرهنگی ختم میشود: تأملی درباره اینکه در دل بحران، ما چگونه خود را بازمیشناسیم؛ آیا همسایهای دلسوز میشویم یا قاضیای بیرحم؟ آیا حقیقت را میجوییم یا تنها در پی حفظ ظاهر خویشیم؟
این اثر، با همه کندیها و پیشبینیپذیریهای گاهبهگاه، یک دستاورد روشن دارد: نشان میدهد سینما هنوز میتواند ما را به جای امنی نبرد، بلکه به جایی ببرد که ناچار شویم در آینه آن به خود خیره شویم.