سینماسینما، محمد ناصریراد؛
در تقویم نوشته بودند شب چهاردهم شهریور، برج آزادی میزبان خواهد بود؛ همایون شجریان، صدایی آشنا، فرزند یک تاریخ آواز. سازها آماده شدند، پردهها در خیال بالا رفتند، اما صحنه خالی ماند. کنسرت لغو شد، اما ماجرا از همان لحظه آغاز شد.
در این چند روز روایتهای گوناگون بر سر زبانها افتاده بود. گروهی گفتند این صحنهٔ روایت حکمرانی برای نمایش اقتدار و آرامش است. دیگرانی آن را فرصتی برای نزدیکی دلها دیدند. و عدهای، در رؤیا و آرزو، شنیدند که مرغ سحر بر فراز برج آزادی ناله سر میدهد.
اما برج، با همهی سکوتش، بدل شد به صحنهای بزرگتر از هر سالنِ موسیقی.
آنتونیو گرامشی، نظریهپرداز ایتالیایی، روزگاری نوشت که قدرت تنها بر دوش زور نمیماند؛ فرهنگ است که آن را در دلها تثبیت میکند. اما آیا این رویداد نیز چنین شد!؟ لغو یک کنسرت، سادهترین تعبیرش محرومیت از شنیدن موسیقی بود. اما در عمق، میدان تازهای گشود برای گفتوگو، برای جدال معناها، برای برکشیدن پرسشی کهنه که هنر برای مردم است یا برای نمایش قدرت حکمرانی؟
در نهایت در این میدان، آنچه خاموش شد، خاموش نماند. مردم روایت خود را ساختند. برج آزادی دیگر صرفاً بنای معماری نبود؛ به نماد گفتوگو و اعتراض بدل شد. همان چیزی که گرامشی از آن به جنگ مواضع یاد میکند؛ نبردی آرام اما عمیق، در قلمرو معنا و فرهنگ.
کنسرت لغو شد، اما آواز همایون از هزاران زبان دیگر برخاست. در حافظهٔ جمعی، در شبکههای اجتماعی، در دل کسانی که منتظر بودند، پژواکی ماندگار شکل گرفت. گویی همین غیبت، صدایی رساتر آفرید.
و این است راز ماندگاری هنر، آنکه نمیخواند، باز هم شنیده میشود. آنکه از صحنه بازمیماند، در جان مردم صحنهای بزرگتر مییابد. برج آزادی، در آن شب، سکوتی شکوهمند در خود گرفت؛ سکوتی که به جای خاموشی، به آغازی تازه شبیه بود.