سینماسینما، محمدجواد روح
خیلیها به او چشم داشتند. نه فقط آن مَلاک دیروز و ارتشی امروز و نه فقط آن راننده دیروز و چریک امروز؛ که هریک به طریقی و زبانی، دل به او داده بودند. آن روس متجاوز هم که میگفت «بردن باید در ذات آدم باشد»، به او چشم داشت. همچون پیشوای سرخشان، استالین، برای هدف خود هر وسیلهای را هم مجاز میدانست. چه برای عبور دادن آذوقه از خاک ایران و چه برای رسیدن به تن خاتون، مادر ایران.
و البته، ایرانِ واقعی خود خاتون بود. ایرانی زخمخورده و تنها که خیل وفاداران و دلسپردگانش، یا کشته بر خاک گرم وطن افتادند یا سوار قطار مرگ راه خاک یخزده سیبری در پیش گرفتند.
و آن کوپهی تاریک قطار باری، آن کوپهی بی تخت و صندلی که جز مرگ، سرویسی برای پذیرایی از سرنشیناناش نداشت؛ کشتی نوح را میمانست. و حتی مقدستر از آن کشتی باستانی. که اگر نشستن به آن کشتی، با وعده حیات بود؛ مقصد مسافران این قطار، جز ممات نبود. اما آنان دل از ایران نگسستند و به قطار مرگ پیوستند.
مسافران قطار اما همچون کشتی نوح، از یک سنخ نبودند. حاصل نابگرایی و عصارهگیری نبودند. از یک طبقه نبودند. فقط توده نبودند، روشنفکر هم میانشان بود. فقط پرولتاریا نبودند، مالک و زمیندار هم میانشان بود. فقط مبارزان چریکی و جنگلی نبودند، ارتشی رژیم شاهی هم میانشان بود. فقط شهریها و باسوادها نبودند، روستایی و بیسواد هم میانشان بود. فقط صافوصادقها و پاکها و مومنان نبودند، خائن آدمفروش و فریبخورده هم میانشان بود. فقط جوانان آرمانخواه و رادیکال نبودند، پیر محافظهکار دلبریده از مبارزه و سیاست هم میانشان بود.
این گروه گونهگون اما یک هدف داشتند و یک مقصد. هدف مشترکشان دفاع از خاک میهن و بدن آن زن بود؛ همان خاتون، همان ایران. مقصد مشترکشان هم قتلگاه، کارگاه مرگ شیطان سرخ.
آنها آن روز شکست خوردند و نصیبی جز مرگ نبردند. اما راه و هدف، همچنان پابرجاست. راه و هدفی که در سدهای که گذشت، بسیاری از هر نحله و گروهی، با هر اعتقاد و مسلکی شعار آن را دادند و قدم در مسیر آن گذاشتند؛ چه مجاهد و چه مکتبی، چه ملّی و چه مذهبی، چه سرخ و چه سبز، چه چپ و چه راست، چه مدافع سلطنت، چه احیاگر مشروطیت و چه سودایی جمهوریت. اما حاصل، یا مرگ بود یا بیراهه.
مقصد قطار همه این نیروها و جریانها، ظاهرا به بیابانهای یخزده بیگانه نبود. در همین خاک گرم بود. منطق، اما اغلب همان منطق مردک روس متجاوز سریال خاتون بود؛ هدف، وسیله را توجیه میکند.
و جالبتر آنکه، تقریبا هیچیک (حتی آنها که ظاهرا پیروز و حاکم شدند)، به هدف خود نرسیدند. تنها حاصل آن بود که ایران، خاتونوار، زخمخورده و تنها و بیپناه ماند و ایرانی، همچون دختر خاتون، تنهاتر و بیپناهتر؛ با سرنوشتی پرابهام.
آنها که با قطار مرگ رفتند، دستکم مقصد و سرنوشت خویش میدانستند؛ وضع آنانی بدتر بود که ماندند. همچون دختر خاتون که سریال درباره او هیچ پاسخی نداد: سرنوشت ایران چه خواهد شد؟