علی نعیمی:
نوشتن از جهانبینی عباس کیارستمی و عینیت بخشیدن آثارش در لابلای یک زندگی بیش از آنکه نیاز به زمان و فرصتی مناسبتر داشته باشد به دلیل آنکه شاید در انتهای هر مقاله و نوشتهای نتوانیم به طور دقیق متوجه شویم که عباس کیارستمی از دنیای پیرامون خود چه چیزی میخواسته است بیشتر نیازمند آن هستیم تا یک مخاطب چند وجهی با سلایق مختلف باشیم .
عباس کیارستمی نه به خاطر آثار سینماییاش و نه به خاطر فعالیتهای هنریاش است که خیلی مهم است. این جمله شاید در قامت یک نوشته باعث شود مخاطب از همان ابتدا نگارنده را متهم به کجانگاری نسبت به یک هنرمند سرشناس کند. برای همین از همان ابتدا باید تفکیک کنیم که از چه کیارستمی صحبت میکنیم. کیارستمی فیلمساز؟ یا کیارستمی به مثابه یک جریان سیال در زندگی؟ با همین پیش فرض هم اگر بخواهم از کیارستمی فیلمساز صحبت کنم قطعا از فردی حرف خواهم زد که دنیای آثارش یک جریان آزاد و رها بر پهنه یک رخداد انسانی شکل گرفتهاند که به نیکی در تقابل خیر و شر راه سعادت را بر میگزینند. صحبت از فیلمسازی کیارستمی صحبت از بدیهیترین واژههای ممکن در زندگی روزمره انسان است. انسانی که فارغ از واژههای دست و پا گیر و فارغ از آنکه بخواهد درگیر سختیها و ملالتهایی همچون عشق و نفرت شود خود زندگی را زندگی میکند. استرس، هیجان، آرامش، رهاشدگی و هزاران احساس دم دستی که شاید هر روز در کنار ما و با ما است و آن را نمیبینیم و حس نمیکنیم.
شاید از این منظر بتوانیم عباس کیارستمی را اجتماعیترین فیلمساز جریان ساز سینمای ایران دانست که با آگاهی از مضرات ورود مستقیم به دنیای سیاست و نگاه مستقیم اجتماعی، روایتگر بی واسطه لحظاتی از زندگی مردمانی است که نه میخواهند تسلیم جبر روزگار شوند و نه آنچنان با او همراه و همقدم.
عباس کیارستمی نقاشی شاعر است که سرودههایش در نقاشیها و عکسهایش متجلی است. آنجا که به سراغ تک درختان جدا مانده از اجتماع طبیعت که در گوشهای تنومند و پرغرور ایستادهاند، میرود و یا لنز دوربینش را بر روی جادههای سپید و وهمآلود و راز آلود جادههای بیانتها زوم میکند و گاهی با همان دوربین به سراغ درهای قدیمی و کهنه و غمگین شهرهای بزرگ میرود که در گذر زمان و در کشاکش دنیای پر از تجمل سعی در بقا و ایستایی دارند، نمیتوانیم باور کنیم چنین نگاهی یک روز میمیرد. مرگ در قامت کیارستمی دویدن به سوی کمال است. کمالی بالاتر و والاتر از رویای کودکی که دفتر مشقاش در کیف همکلاسیاش جا مانده و دستان پر مهر خداوند آن را تکمیل شده روی میز معلم میگذارد.
در این به هم ریختگی واژگان همانطور که ابتدا هم گفتم نمیتوانم نقطه عطفی را در خصوص کیارستمی و جهانبینیاش پیدا کنم. مثل شعرهای سعدی که همانقدر که ساده به جان مینشینند همانقدر هم سخت و غیرقابل سرودن هستند. کیارستمی مابین همین واژهها کشف میشود. سهل و ممتنع.
مرگ ناگهان سر و کلهاش پیدا میشود. مثل همان غروب روز دوشنبه ۱۴ تیرماه در پاریس. وقتی که قرار است تمام قرار مدارهای زندگی بر مبنای هستی شکل بگیرد، عصیان و نیستی دست در دست هم از غروب مردی میگویند که شاید خیلیها او را در حد یک نام بزرگ میشناسند اما او بزرگ بود و آثارش و هنرش بدون آنکه بخواهیم بر پهنه جریان سیال زندگی روان بود.