تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۰۳/۰۲ - ۱۵:۳۷ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 175290

سینماسینما، آرش عنایتی

فیلم «مُهر پنجم»، به کارگردانی زولتان فابری، محصول کشور مجارستان (۱۹۷۶)

یک درودگر (هم حرفه‌‌ی حضرت مسیح)، یک کتاب‌فروش دوره‌گرد (روشنفکر)، یک ساعت‌ساز (اشاره به نظریه دکارت در باب رابطه‌ی خداوند و جهان) دور هم در کافه‌ی دوست‌شان (آپورچونیست، فرصت‌طلب) نشسته‌اند. این عناصر اربعه با آمدن غریبه‌ای (هنرمند) پنج عنصر استعاره‌ای نظام اجتماع آدمیان را شکل می‌دهند که با گرد آمدن‌شان راز «مُهر پنجم» گشوده می‌شود. 

فرمود: «چون مُهر پنجم را گشود در زیر قربانگاه دیدم نفوسی را که برای کلام خدا و شهادتی که داشتند کشته شده بودند که به آواز بلند صدا کرده می‌گفتند ای خداوند قدوس و حق تا کی انصاف نمی‌نمایی…» مکاشفه‌ی یوحنا، یک از مهم‌ترین فصول کتاب مقدس و در این میان، باب ششم آن، یکی از پرارجاع‌ترین بخش‌های این سِفر عظیم است. زولتان فابری در دومین اقتباس‌اش از آثار فرانس سانتا به سراغ داستانی رفته که اشاراتی مستقیم چه در عنوان و چه در متن به این بخش مهمِ کتاب مقدس دارد. آمدن غریبه‌ای به جمع چهار نفره دوستانی که در سال‌های پایانی جنگ‌جهانی دوم در کافه‌ای نشسته‌اند و پرسشی که متعاقب آن مطرح می‌شود زندگی هر کدام از آن‌ها و اندیشه‌ی ما را نسبت به هر کدام‌شان دگرگون می‌کند. هیرونیموس بوش، نقاش هلندی بود که پس از مرگ به شهرت رسید. او که در نوجوانی جهنم (آتش کشیده شدن شهرش) را به چشم دیده بود تابلویی* در سه پرده دارد که از خلقت تا جهنم (هر کدام در یک پرده مجزا) را در بر می‌گیرد. فابری به درستی ساختار فیلم‌اش را بر مبنای این اثر پی نهاده است. جز اشاره‌ی مستقیم یکی از کاراکترها -لازلو- به فروش یکی  از آثار بوش، برش‌های پی در پی از نماهای فیلم به قطعات کوچکی از نقاشیِ بوش (که از اتفاق حاوی پرتره ای از نقاش هم هست)، بخش‌هایی از تابلو نیز، بازسازی شده و در میانه‌ی فیلم به نمایش در می‌آید. به این ترتیب رابطه‌ای تماتیک میان نقاشی و فیلم برقرار می‌شود. رابطه‌ای که در درک و دریافت مفهوم فیلم که متأثر از نقاشی است، نقشی بی‌چون و چرا دارد. آمدن غریبه، بهانه‌ای است تا فابری از زبان او به نام فیلم و از زبان میکلوش پرسشی بنیادین را مطرح کند. آیا برای زیستن و رستگاری در این جهان، تنها بی‌گناهی کفایت می‌کند؟ این پرسش در قالب داستانی فلسفی در جمع پنج نفره مطرح می‌شود. اگر پس از مرگ فرصت زیستن دوباره نصیب‌مان شود ترجیح می‌دهیم در قالب ظالمی گناه‌کار، بدطینت و بی‌وجدان به زندگی ادامه دهیم یا در تن و قامت مظلومی بی‌گناه که انواع شکنجه‌ها و زجرها را به جان می‌خرد؟ فابری، به درستی و بر مبنای همان نقاشی هیرونیموس بوش، فیلم‌اش را در سه پرده روایت می کند. به عبارت بهتر، فیلم را می‌توان به سه بخش مجزا تقسیم کرد. ابتدا مبانی فلسفی داستان‌اش را پی می‌ریزد (با معرفی کاراکترها و طرح پرسش) سپس  در بخش بعد با دنبال‌کردن و سرک کشیدن به زندگی شخصی‌شان قضاوت نادرست هر یک را نسبت به دیگری درمی‌یابیم و آنها را در برزخ پاسخ به این پرسش می‌بینیم. سپس در بخش پایانی، با قضاوت اشتباه خودمان روبرو می‌شویم و  در دوزخی که کاراکترها گرفتار آمده‌اند، واکنش هر کدام را نسبت به موقعیتی که در آن گرفتارند می‌بینیم. به بیان بهتر، بخش پایانی، چالشی است عملی از برای هر کدام از کاراکترها، جایی که عیار هر کدام  نه نسبت به مانیفستی که نسبت به زندگی دارند بل نسبت به فعلی که مرتکب می‌شوند به دست می‌آید. آن‌چه فیلم را به اثری درخشان تبدیل می‌کند نه در پاسخ و کنش کاراکترها، نه در پرسشی که گریبان تماشاگر را رها نمی‌کند و نه در رودستی است که از قضاوت نادرست‌مان می‌خوریم. حتی در هوشمندی فابری در تطابق شرایط سیاسی کشورش در زمان ساخت فیلم با سال‌هایی که داستان فیلم در آن می‌گذرد هم نیست (جایی که به زیبایی شیوه‌ی بقای حکومت‌های دیکتاتوری بیان می‌شود-نکته ای که هوگو مرسیه و دیگر اندیشمندان هم در سال‌های اخیر به آن اشاره داشته‌اند- دغدغه‌ی اصلی چنین زمام‌دارانی، چند مخالف در هیئت خراب‌کار و اپوزیسیون نیست بل توده‌‌ی عوامی است که غیرقابل پیش‌بینی‌اند. بنابراین با دستگیری و سپس رها کردن‌شان همیشه در برزخ این پرسش خواهند ماند که مگر چه گناهی مرتکب شده‌اند فاربی به این شکل، مفهوم گنا‌ه‌کاری و بی‌گناهی را با شرایط زیست در نظام‌های توتالیتر پیوند می‌زند). آن‌چه برتر از این همه می‌نشیند جهل‌مان درباره ی آدمی و تبیین درست این مفهوم عرفانی توسط فابری است که  «حُسن خاتمه‌ی آدمی مجهول است». 

* The Garden of Earthly Delights

لینک کوتاه

نظر شما


آخرین ها