یادداشتی بر «صبحانه با زرافه‌ها»/ باز تعریف دگرگونه‌ی یک داستان اجتماعی محض

سینماسینما، زهرا مشتاق؛

یک فضای انتزاعی تسری یافته، در نهایت یک رئال بی‌وقفه. باز تعریف یک داستان اجتماعی محض، به دگرگونه‌ترین شکل ممکن. چگونه ممکن است یک روایت آشنا و بسیار تکرار شده، آشنایی‌زدایی شود و با ساختار و چیدمانی متمایز از تمام نشانه‌ها، از نو روایت شود!

در «صبحانه با زرافه‌ها»، چنین می‌شود. مساله این نیست که تمام قصه‌های جهان گفته شده است. مساله آن است که تو قرار است چگونه آن قصه را چنان تعریف کنی، که مخاطب را مسحور نمایی. در «صبحانه با زرافه‌ها»، این اتفاق رخ می‌دهد. آدم های فیلم، حادثه‌های پی‌درپی می‌آفرینند و جهان را به کل، هیچ می‌پندارند. در طول روایت، تک داستان‌های کوتاهی از زبان شخصیت‌ها، به فراخور هر پیشامد مرتبط، بیان می‌شود که نقطه کنونی آن آدم ها قابل درک می‌شود. آنها نیاز دارند که دنیا به کتف‌شان نباشد. آنها باید همیشه چیزی برای رهایی خود داشته باشند. باید روی فضا باشند. روی فضا بودن، امتداد بریدن از تمام طناب‌های کلفتی است که می‌تواند روان آدمی را به نابودی گره بزند. شکست و ناکامی، به مثابه مرگ های تدریجی. برای همین است که تهِ جیبِ شلوار و لباس و کت و هر چیز دیگری که بشود، تبدیل به انبان و مخفیگاه می‌شود و هر جایی از داخل اتومبیل تا غیرمتعارف‌ترین مکان ها چون موتورخانه، جایی برای شارژ روان‌های از درون پوسیده می‌شود. مجتبی، به نواختن سه تار در کالاهودا فکر می‌کند. یکی از شلوغ ترین خیابان‌های بمبئی؛ بی‌آنکه هرگز به آنجا رفته باشد یا اصلا نواختن بلد باشد. او یک شغل ساده دارد. ظرف های چوبی می‌سازد و راننده اسنپ است و ویژگی‌اش این است که بلد است نقشه‌ها را بخواند. شبِ دارک برای دکتر، معنایش چیزهایی است که هرگز درست شدنی نیست. همه این آدم‌ها، در چیزی قوی با یکدیگر اشتراک دارند. مصرف بیشتر، برای آنها برابر با رهایی از تمام چیزهای رنج آوری است که می تواند عیش و نوشِ آنها را مختل کند. آنها به جای فکر کردن، خود را های می کنند. رج‌های بیشتر و تهی شدن بیشتر. سرخوشی، دنیا را به هیچ گرفتن. همین است که آنها را پیش می برد. چون اندازه‌ی آگاهی خود را در دشوارترین لحظات ترسناک، عادی می‌پندارند. تنها رضا است که بعد از برگشت از مرگ، فرصتی برای کنار رفتن این حائل فریب دهنده پیدا می‌کند. هوشیاری‌اش باز می‌گردد و توان مشاهده‌ی مدقانه می یابد. هجوم برهه ترسناکی که در آن قرار گرفته، ذهنش را با واقعیت شرایطی که در آن گیر افتاده است، روبرو می‌کند. ذهنش پاکیزه است و قدرت تمییز یافته است و حالا شکاف روی می دهد. او نظاره‌گر است. نظاره‌گر حالی که تا چند ساعت قبل، او نیز بخشی از همان روند و منش و نوع معاشرت بوده است. اما باز هم منفعل است. گویا توانِ کندن و جدا شدن ندارد. به ذهنش نمی‌رسد، که آنها را رها کند و برای ترمیم و تعمیر خرابی‌ها، دست به عمل بزند. رضا باید بماند تا شاهد یک ویرانگریِ ناخواسته‌ی دیگر باشد. یک چیز درست نشدنیِ ابدی دیگر. یک مسیر اشتباه بی‌بازگشت. چند مرد گمشده و به بن‌بست رسیده در اتوبانی خلوت. دیگر حتی نام یا مقدار کیلومتر مانده تا مقصد هم نمی تواند به آنها کمکی کند. زندگی آنها در موتور‌خانه‌ای به پایان رسید که در آنجا با عنکبوتی کوچک ملاقات کردند. عنکبوتی که هیچگاه مرگ یا زنده بودن او به اثبات نرسید. فیلم در نمایی وسیع و باز، از مردانی که سعی دارند خود را از دامنه‌ی تپه بالا بکشانند، به پایان می رسد. زنی سپیدپوش در کنار چندین زرافه آنجا منتظر است.

زرافه در ادبیات، نماد حیوانی استثنائی است. نه کاملا شبیه به حیوانات بیابانی و نه شبیه به حیواناتی است که در دشت زندگی می‌کنند. آدم های فیلم نیز، در یک جور بی‌جایی و بی‌تعادل بودن زندگی می‌کنند. نشانه‌ای از آرامشِ گمشده. مصرف بیشتر، آنها را به فضایی خاص می‌برد، تا آنجا که گویا از زمین و رنج‌هایش رها می‌شوند و این درست تضادی است که در آن گرفتار شده‌اند. نه می‌توانند کاملا زمینی باشند و مسولیت زیست خود را پذیرا باشند و نه در این زیستِ برساخته‌ی دروغین، می‌توان به آرامش و رهایی واقعی دست یافت. شاید، تنها مرگ و دریافت نگاه متعالی باشد که بتواند آنان را به ساحل آرامش پیوند دهد.

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 212068 و در روز سه شنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۴ ساعت 14:39:22
2025 copyright.