یادداشتی بر «یک تصادف ساده»/ جماعت! من دیگه حوصله ندارم

سینماسینما، سپیده ابرآویز؛

جعفر پناهی باید فیلم ساز خوبی باشد.در دانشکده رادیو و تلویزیون(صدا و سیما) درس سینما خوانده است. نزدیک به چهل سال است که فیلم می‌سازد، فیلم نامه می‌نویسد، تدوین می‌کند، کنار فیلم سازان حرفه‌ای مشق سینما کرده و می‌کند و البته که فیلم‌های خوبی ساخته که سال‌های دور در ایران هم نمایش داده شده یا دیده شده است.

او استاد درو کردن جایزه‌های بین‌المللی است و در جشنواره‌های به اصطلاح معتبر (ونیز، برلین، کن و …) شناخته شده و فراتر از آن جایگاهی دارد. همین جایگاه است که می‌تواند محل حرف و حدیث‌ها درباره‌ی او باشد.

سال‌هاست که راجع به برندگان و برگزار کنندگان این جشنواره‌ها حرف‌های زیادی زده می‌شود، حاشیه‌های بسیار و پشت پرده‌های پیدا و پنهان فراوانی به آنها نسبت داده می‌شود. مثلا گفته می‌شود که جایزه دهندگان و جایزه گیرندگان بیش از هر چیز بر اساس مناسبات سیاسی و تصمیمات دیپلمات‌ها و مقامات اصلی کشورهای پر قدرت، تعیین می‌شوند و هر سال بنا به مصلحت سیاسی منطقه، یک کشور و فیلم سازش به عنوان ابزاری برای گسترش بازی‌های سیاسی انتخاب می‌شوند.در دنیای سیاست زده‌ی امروز این تعبیر می‌تواند درست باشد. حتی شاید مجالی باشد برای فیلم سازانی که می‌خواهند اوضاع سیاسی و اجتماعی کشورشان را به گوش دنیا برسانند.

اما اینکه فیلم «یک تصادف ساده» بر پایه‌ی همین زد و بندها جایزه نخل طلای کن را گرفته یا نه از طرفی موضوع اصلی برای حرف زدن درباره‌ی فیلم نیست. از طرفی هم اینکه فیلم به شدت به سمت پسند سیاسی مخالفان دولت ایران تاب می‌خورد غیرقابل انکار است. اینکه فیلم بی هیچ تعارفی صددرصد سیاسی است و تلاشی است برای تصویر کردن جامعه‌ای که به دنبال آزادی می‌گردد، کاملا واضح است؛ چه به‌ درد جشنواره‌های بین المللی بخورد، چه نخورد.

اینکه بگوییم (یا بگویند) جعفر پناهی فیلم را فقط به منظور خوش خوشان مخالفان ساخته باشد بعید است. چون به هر حال او فیلم ساز و پیش‌تر از آن آدم باهوشی است و صرف گرفتن یک جایزه، خوش خدمتی برای یک گروه مخالف (حتی اگر خودش سردسته‌ی مخالفان باشد) را توجیه نمی‌کند.

اما اینکه پناهی بخواهد آنچه از تجربه‌های زیسته و شخصی‌اش (از زندان و تبعات آن) را در بستر یک فیلم سینمایی روایت کند هم قابل قبول است هم جذاب.

مشکل هم دقیقا از همین جا شروع می‌شود. پناهی در انتقال این زندگی کرده، این زندان رفته، این بازجویی یا احتمالا شکنجه‌ی شده و این خشم جا مانده مطلقا درست عمل نمی‌کند. از شروع تا پایان فیلم، پشت تمام سکانس‌ها، انگار سایه‌ی یک جعفر پناهی خسته، خشمگین و غمگین نشسته که در ذهنش مرتب تکرار می‌کند: جماعت! من دیگه حوصله ندارم ‌‌‌..‌.

فیلم را طوری می‌سازد که گویی یک فیلم نامه نویس یا فیلم ساز نه چندان حرفه‌ای که مدتی به جرم فعالیت‌های سیاسی در حبس بوده و بسیار آزار دیده و پر از خشم است به تازگی آزاد شده و از آنجایی که خیلی فرو ریخته و اصلا هم وقت و تمرکز و دل و دماغ ندارد تجربیات مدت بازداشتش را با شتاب زدگی بیش از اندازه و بی هیچ سلیقه‌ی سینمایی تبدیل به فیلم کرده است.

در «یک تصادف ساده» از ابتدایی‌ترین پایه‌ی فیلم که فیلم نامه است را می‌شود نقد کرد تا تدوین و طراحی صحنه و قاب بندی و بازی‌هاو …

بازیگرها یا نتوانسته‌اند عمق رنج زندانی بودن و زیر بازجویی‌های دردناک رفتن را درک کنند یا پناهی نتوانسته (یا نخواسته) این عمق را به آن‌ها منتقل کند تا جایی که شخصیت پردازی که نه حتی تیپ سازی هم درست اتفاق نیافتاده است. بدن و بیان تمام بازیگرها از عهده‌ی نقش بر نمی‌آید. صداها، میمیک صورت و تمام آنچه شرط بازیگری است انگار در پله‌ی اول متوقف شده و تا آخر فیلم هم بی هیچ پویایی، رشد یا توانی برای ایجاد حس همذات پنداری متوقف می‌ماند. این بازی ناشیانه و مصنوعی بازیگرها حتی سوژه‌ی فیلم را هم تحت الشعاع قرار می‌دهد و باعث می‌شود هیچ چیز باورپذیر و واقعی به نظر نرسد.

اینکه یک فیلم ساز بخواهد از فشار به جامعه بگوید، از جوان‌های معترض بگوید، از حس خشم و انتقام بگوید، از کینه‌ی یک زندانی به بازجو_شکنجه گرش بگوید نه تنها بد نیست که بی‌نهایت هم خوب است‌. اصلا ایده‌ی یک خطی یا حتی نیم صفحه‌ای «یک تصادف ساده» درخشان است.

یک عده جوان که برای رسیدن به هدفی مشترک اعتراض کرده‌اند و دستگیر و حالا آزاد شده‌اند در موقعیتی تصادفی مقابل بازجوشان قرار می‌گیرند و حالا بهترین فرصت برای انتقام، بخشش یا هر واکنش دیگری است.

چقدر دراماتیک است که این جوان‌ها، یکی یکی به هم اضافه می‌شوند و یک اجتماع کوچک می‌شوند مثل نمادی برای یک اجتماع بزرگ در برابر ظلم یا خفقان یا هر آن چیزی که آرمان‌شان بوده اما حیف که این طرح چند خطی، در فیلم دراماتیزه نمی‌شود و رابطه‌ها بی‌هیچ جزئیاتی، چفت و بست یا منطقی، فقط در دل دیالوگ‌های شعاری و مستقیم گفته می‌شوند و از اصلی‌ترین عنصر سینما که «نشان دادن است،نه گفتن» دور می‌مانند.

مفاهیم، اشاره‌ها و تمام آنچه می‌تواند تماشاگر را (از هر جناحی که باشد) به دیدن فیلم مشتاق کند یا اصلا به کار گرفته نمی‌شوند و یا در حداقل و بسیار خام به کار گرفته می‌شوند.

تفاوت دیدگاه این جوان‌ها می‌توانست نقطه طلایی بسیاری از سکانس‌ها باشد. می‌توانست رابطه‌ها را بسازد و فضا را چنان بچیند که دقیقا آنچه مد نظر فیلم ساز بوده به درستی در بیاید: نمونه‌ای کوچک از جامعه‌ای بزرگ.

طرح اولیه فیلم پتانسیل بسیار قوی دارد برای همین مفهوم. همین تضادها و تشابه‌ها و از همه مهم‌تر تصمیم گیری‌ها. اینکه یکی‌از این جوان‌ها خشونت طلب است یکی بخشنده و یکی خنثی یا حتی یکی عکاس، یکی عروس، یکی مفسد اقتصادی، یکی کتابفروش، یکی کارگر و یکی مکانیک یا حتی سگی که داستان با آن شروع می‌شود هر کدام، تک تک ،جایی است برای پرورش شخصیت‌هایی به یاد ماندنی که از دل جایگاه اجتماعی هر کدام‌شان می‌تواند بیرون بیاید .حتی یک اکت، یک تکیه کلام، یک جمله‌ی تاثیر گذار هر یک از این آدم‌ها می‌توانست دست کم سکانسی از فیلم را در ذهن بیننده ماندگار کند. یا حتی یک موسیقی خاص یا … و چقدر افسوس که این اتفاق نمی‌افتد.

اصلا چه کسی است که نداند فیلم خوب، فیلمی است که بتواند چیزی از خودش را در تماشاگر جا بگذارد. چقدر افسوس که فیلم با قصه‌های فرعی گل درشت (مثل زایمان زن) به بیراهه می‌رود و از مسیر یک فیلم خوش ساخت سیاسی_اجتماعی فاصله می‌گیرد.

آنچه قابل تامل است و شاید در تماشاگر جا می‌ماند تلاش فیلم ساز است که با وجود همه‌ی تجارب زیسته، محدودیت‌ها و ممنوعیت‌ها دست از تنها نقطه آرامشش که سینماست بر نمی‌دارد. شاید وقتی دیگر این نقطه بتواند فیلمی به مراتب به یاد ماندنی‌تر شود.

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 213773 و در روز شنبه ۸ آذر ۱۴۰۴ ساعت 20:41:49
2025 copyright.