سینماسینما، محمد نجاری*
چهار سالم بود. دست در دست پدر و مادر، پا به تاریکی سینما گذاشتم. پردهی بزرگ، دری بود به جهانی تازه و نامش «خط پایان». خلیل سمندر با دوچرخهاش میتاخت و من، کودک چهارسالهای که هنوز فرق خیال و واقعیت را نمیدانست، با او رکاب میزدم. اما جادوی سینما برای من فقط از تصویر آغاز نشد؛ بوی مارتادلا بود که همهجا را پُر میکرد، چراغقوهای که سالندار در تاریکی میچرخاند، و آگهی فیلمی که هنوز نیامده بود اما قصهاش مرا پرواز میداد برای سفر بعدی به تاریکی سینما و بوی مارتادلا و چراغقوهی سالندار.
در خیابانهای تاریک همدانِ جنگزده، وقتی ماشینها چراغهایشان را روشن میکردند، من با هیجان کودکانه فریاد میزدم: «سینما، سینما!» و آن نور در تاریکی شهر جنگزده، نشانهی امید و سینما بود و با همانها عشق سینما در رگم دویده بود. یک آپارات خریدم؛ فیلمهای بروسلی و جمشید هاشمپور را در اتاق کوچک خانه به پرده میانداختم و آپارات من، مایهی فخرم بود و دلیل دوستیها و دعوتها.
سال ۷۵، پانزده ساله، تبلیغ «سلطان» کیمیایی را دیدم. نمیدانم چه زخمی در من بود که صبحی سرد از همدان، راهی میدان انقلاب تهران شدم و تا غروب، پشت هم «سلطان» دیدم. صدای فریبرز عربنیا، خستگی سفر را از تنم میتکاند. مرگ عاشق با نارنجک، موسیقی کارن همایونفر، رفاقتها و موتور و کباب… همه رویای نوجوانی من شدند. همان شب دیروقت، به همدان بازگشتم. از آن به بعد، به قول فیلم «سلطان»، من «خرابِ سینما، عاشق سینما» بودم. درس و مشق دیگر معنایی نداشت؛ سالن تاریک، بوی مارتادلا، و مرگِ هر بار و زنده شدنِ دوبارهی قهرمان، همهی زندگی من بود.
پدرم با ویدئو مخالف بود. اما عطش من، سدش را شکست. کرایهی نوارها، دیدن همهی فیلمهایی که مؤسسهی رسانههای تصویری منتشر میکرد، برایم راهی شد به جهانی دیگر. رِوایت میکردم، میساختم، و دوستانم را هم آلودهی این تب تند سینما میکردم. درس و مشق را رها کردم تا دبیرستان سوره تهران را یافتم و دیپلم فیلمنامهنویسی گرفتم و بعدتر انجمن سینمای جوان همدان! همانجا که بابک رضاپور، چون دریایی از مهر و دانایی، ما را با ادبیات و سینما آشنا کرد. همانجا که فرامرز سعیدی، جرأت فیلمسازی در ما دمید. و همانجا بود که نخستینبار «رگبار» بیضایی را دیدم؛ معلم حکمتی و رحیم قصاب و عاطفه، مثلثی شدند برای فهم عشق و اخلاق. همانجا بود که حمید هامون شدم، با «مادر» علی حاتمی زیستم، و در «سوتهدلان» اشک ریختم. و سهراب شهید ثالث و عباس کیارستمی را دیر اما نیک یافتم.
از همان انجمن بود که بهمن قبادی و شهاب رضویان و مجید برزگر پر کشیده بودند و من هم مسیر دانشگاه را گرفتم، در رشتهی تدوین.
وای آن روز که در برگهی انتخاب واحد، نام علی ژکان، خالق «مادیان»، را دیدم؛ صبح زود وارد دانشگاه شدم اما قبل از من به کلاس آمده بود. با پیراهن آبی، پشت میز نشسته بود. دلم میخواست ببوسمش، ببویَمش، از سوسن تسلیمی و حسین محجوب و رسم کار و شیوهی زندگیاش بپرسم. اما سکوت کردم و شاگردی زود گذشت، و دوستی با استاد ماند.
ترمهای بعد، محمدرضا دلپاک بود، مصطفی خرقهپوش، سهراب میرسپاسی، حسن حسندوست، فریدون جامهبزرگ، سعید پوراسماعیلی و فریدون شهبازیان! راستی مگر سینمای ایران غیر از اینهاست؟!
شهبازیان برایم تنها خالق «گل گلدون من»، نبود، همان بود که احمد شاملو در مقدمهی «کاشفان فروتن شوکران» اثرش را به او تقدیم کرده بود. در کلاسش، اپرا پخش میشد و سیگار پشت سیگار دود میکرد. میآمد آخر کلاس و کنارم مینشست، چای نبات میخورد و در میان دود سفید سیگارش، از موسیقی میگفت.
اینها همه مرا از فیلمساز به معلم بدل کرد. از عاشق تصویر به شیدای کلمه. و امروز، در روز ملی سینما، من خودم را «سینماگر فیلمهای ناساخته» مینامم. به خودم و به همهی آنهایی که از چیزکی به نام «سینمای ملی» دلچرکیناند، با یادداشت استاد بهرام بیضایی بر کتاب فرهنگ کارگردانهای سینمای ایران ۱۳۰۹- ۱۳۷۵ تسلی خاطر میدهم: «با دیدن کتاب شما یاد شورِ نوجوانی خودم میافتم، زمانی که تشنه بودم و سرچشمهای نبود. کاش وقتی به شوریدگی اکنون من رسیدید از این گردآوری پشیمان نشوید. هر کتاب گواه است بر آنچه در آن نیست، و کتابِ شما بیآنکه بخواهید، شامل بسیاری نامهای ناپیداست، که با استعدادهایی به مراتب بیش از بسیاری نامها که در ایناند – و دستِ کم بیش از من – هرگز دستشان به فیلمسازی نرسید.
و نیز شامل بسیاری نامهای ناپیداست که بدون هیچ استعداد و امتیازی وظیفه یافتند که سالها جلوی رشد پیشروترین اندیشهها را بگیرند و از این هنر چیزکی در حدّ خود مبتذل و دست بالا متوسط بسازند. از خودم میپرسم چرا دلچرکینم؟ شاید چون این همهی استعداد سینمایی ایران نیست، و باید سنجید به قیمت چه آثار ساخته نشدهای، این فهرست طولانیِ اندک مایه به دست آمد.»
این را که میگویم، اندکی آرام میگیرم و با خود زمزمه میکنم:
شادمانم که هنوز، پسِ پشت همهی دویدنها و بغضها و دلخوریها، جایی هست که تاریکی سالن، بوی ساندویچ مارتادلا، و چراغقوهی سالندار، میعادگاه ما در سینمای ایران شد! همان که پس از سالها پرچمداری ادببات کهن، صدای تنوع فرهنگی و صلح و دوستی ما را به گوش جهانیان رساند، پس این روز حتما مبارک است!
*دکتر محمد نجاری؛ استاد مطالعات بین رشتهای علوم انسانی و هنر/ معاون مرکز نوآوری و توسعه فناوری پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی