داستان کوتاه/ می‌توانست فراموشش کند

سینماسینما، آیدا مرادی آهنی

بعد عاشق شد. یک‌دفعه. وسط امتحان‌های ترم دو. وقتی بهار با ارتعاش نوجوانی جوری هم‌ساز می‌شود که آدم انگار مدام روی لبه‌ی یک بلندی ایستاده. ورقه‌ی حسابان را پُر و مثل ورق زر داده بود دست مراقب و و داشت از کوچه‌ی بالای منظریه دو پیاده می‌رفت خانه. توی این سن هر چیزی عریان به سراغ آدم می‌آید. انگار که تنها برای خود آدم آشکار شده باشد. مثل او که در سایه‌ی جنگ‌های همیشگی والدینش فهمیده بود تنهاست و مطمئن شده بود می‌تواند تاب بیاورد. هر چیزی را. مقنعه‌اش افتاده بود و آفتاب بود و کش سرش شل شده بود. چون از وقتی مادرش قهر کرده و رفته بود؛ پدرش صبح‌ها کنار میز صبحانه موهایش را می‌بافت؛ شل و درهم. فقط برای این‌که مثل اوضاع خانه مرتب به نظر برسد.کش سر را محکم از ته موهای بافته کشید… و امیرعلی آنجا بود؛ با توپ بسکتبال و نایکی‌های کپسول‌دار و کوله‌ی آویزان روی شانه و موهای روشنش که کنارشان از عرق خیس بود و یک تکه‌اش با رطوبت قشنگی به صورتش چسبیده بود. داشت می‌رفت سمت منظریه یک. بعداً پشت تلفن گفت داشت می‌رفت امتحان بدهد؛ فیزیک. داشت می‌رفت، اما برگشت و پشت سر او همین‌طور توپ را به زمین می‌زد و می‌آمد. می‌زد و می‌آمد. تمام نمی‌شد سالن بسکتبال خیالی. آدامسش را باد کرد و برگشت و آدامس همان‌طور ماند تا امیرعلی با توپ رسید جلوی پایش و توپ را نگه داشت تو بغلش و گفت ۲۲۴۲۸۳۵. هفت رقم جادویی. گور بابای رقم‌های حسابان و دیفرانسیل. امیرعلی خیره شده بود به بادکنک آدامس. چه تابستانی داشت می‌آمد. پر از کش‌سرهای افتاده. پر از آدامس بادکنکی. پر از موهای روشن مرطوب. پر از ۲۲۴۲۸۳۵. پر از نایکی‌های کپسول‌داری و کوله‌هایی که گوشه‌ی اتاق کنده و انداخته شده بودند. غروب پشت تلفن گفت اسمش امیرعلی است.

امیرعلی می‌آمد. تمام تیر و مرداد. مشروب‌های پدرش را برمی‌داشتند و جایش آب می‌ریختند. امیرعلی سیگار کنت می‌آورد. کاست نوار و سی‌دی‌های‌شان را با هم تاخت می‌زدند. اولین بار در نعره‌های اکسل رز همدیگر را بوسیدند. امیرعلی کش سر او را دور مچش می‌انداخت. پیاده می‌رفتند از «نخل» پیتزا می‌گرفتند. در آواز بُن جووی بود که جهان رازآلود تن‌ها‌ی‌شان را کشف کردند. جهانی که از شدت زیبایی دیوانه‌کننده بود. امیرعلی همیشه چند خط از رمان کنار تخت او می‌خواند و مسخره‌بازی راه می‌انداخت: «چون شما را مستقیماً جنایتکار نمی‌دانم، بلکه ساده‌لوح و کسی بیش از اندازه رمانتیک می‌دانم.»

شهریور که شد امیرعلی آمد و گفت دارد قاچاقی می‌رود پیش مادرش بماند. مادرش طلاق گرفته بود و رفته بود از ایران. برعکس مادر همه که توی آن سال‌ها تهدید می‌کردند که می‌خواهند طلاق بگیرند و بروند و هیچ‌وقت نمی‌گرفتند و نمی‌رفتند. یک هفته از اتاق نیامد بیرون. امیرعلی روز آخر گریه کرده بود و تیشرت «گانز اَند رُزس»اش را داده بود یادگاری و تا خانه‌شان لخت رفته بود. مهر که شد او پیراهن را می‌پوشید زیر مانتوی مدرسه. بوی پیراهن یک هفته بعد از امیرعلی رفت. اما نوزده روز بعد از رفتنش اولین نامه‌اش آمد. پاکت نازکی که رنگش به آبی می‌زد؛ با تمبرهای گل آفتابگردان ون گوک، و مُهر سرخ قشنگ.

او هم رفته بود و کاغذ نامه‌ی آبی خریده بود و نوار کاست بُن جووی را پاره کرده بود و زیر هر خط از نوشته‌اش یک‌ذره نوار کشیده بود و فرستاده بود و منتظر شده بود و نامه‌ی امیرعلی هیچ‌وقت نیامده بود و او باز نامه فرستاده و فرستاده بود و بیست تا که شد — عددی که با خودش قرار گذاشته بود — دیگر هیچ نامه‌ای نفرستاده بود. دیگر تابستان نبود. حتی تابستان‌های بعد که می‌آمد انگار هیچ‌وقت تابستان نمی‌شد. عوضش او یکی از همین‌هایی شد که بعدها در هر فضای مجازی اول دنبال امیرعلی می‌گشت. از دور زندگی‌اش را تماشا می‌کرد. وقتی توی وین موسیقی می‌خواند، وقتی کنسرت داشت، وقتی با آدم جدیدی بود، وقتی ازدواج کرد، و وقتی جدا شد. آن موقع بیست سال گذشته بود از آن روزِ توی کوچه. دیگر بس بود. دیگر می‌توانست فراموشش کند.

منبع: سایت بارو

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 154646 و در روز یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۱۵:۰۰:۰۵
2024 copyright.