صنوبرهایِ شیرین، در هم‌نوازیِ عشق

سینماسینما، ناصر فکوهی*

«دختران نجار، دو نوازی برای یک رویا»، ساخته آزاده بی‌زار گیتی، مستند، محصول ایران، ۱۳۹۹، ۷۵ دقیقه. 

بیش از این‌ها، آه، آری
بیش از این‌ها می‌توان خاموش ماند
می‌توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ، بر قالی
در خطی موهوم، بر دیوار… (فروغ)
می‌توان دختران و زنانی زیبا بود و کالبد‌های زنانه و ظریف داشت. می‌توان چون همه زنان این سرزمینِ زن‌ستیز و مردسالار  با همه چیز کنار آمد و از چیزهای کوچک و ساده آرامش یافت: نوشیدن یک چای گرم، گوش دادن به یک موسیقیِ غم‌بار و خاطره‌برانگیز. می‌توان ظاهری آراسته داشت و صبح خود را با تماشای آن دیگری زیبا در آینه‌ای شفاف، آغاز کرد؛ چهره خود را آراست و دیده شدن را همان اندازه  تحسین کرد که دیدن را. می‌توان کتابخانه‌ای روشنفکرانه داشت، حتی با کتاب‌های پروست و رمان‌های فلسفی و اشعار شاعرانی بیگانه. بسیار هوشمند بود و به هیچ کلیشه‌ای که آدم‌ها از کارگران در ذهن خود دارند، شباهت نداشت. در شهری کوچک زندگی کرد، در خانواده‌ای مذهبی، با پدری که به جبهه می‌رفت، با همه این‌ها، زندگی را گذراند و بزرگ شد. و می‌توان ….«نجار» بود. گفتید:«نجار»؟ بله، اما، نجارهایی بی‌شباهت به کلیشه‌های ذهنی مردم از «نجارها»؛ نجار بود و مثل همه نجارهای دیگر با چوب‌های سخت و سنگین، با لبه‌های تیز و برّنده، با خارو خاشاک‌ها، سروکار داشت؛ مغازه‌ای داشت با سردری غیر‌قانونی، مثل خودِ زنانه‌ات و «نجاری»کرد؛ اما نمی‌توان حتی برای این سردرِ کوچک، مجوزی کوچکتر گرفت، زیرا «تو یک زن هستی». راستی «تو یک زن هستی؟». می‌توان گذار آدم‌های خیابان را دید که درون مغازه سرک می‌کشند تا «زن»‌ها را ببینند که کار و زندگیِ خانه و خانواده و پرورندان شیرمردان جامعه را رها کرده‌ و این‌جا آمده‌اند تا چوب‌های بی‌جان را در آغوش بگیرند. اما نمی‌توان زن بود و نجار هم؛ نمی‌توان مردانگی چوب‌ها و کوبش‌ها و درد و سختی تحمل بارِ سنگین آن‌ها را بر دوش خود، پذیرفت و به خود باور داشت و حتی نمی‌توان کسی را یافت که اندکی در این راه، تجربه‌ای در اختیارت بگذارد و دستت را بگیرد. با این همه، می‌توان خاموش نماند و حتی در ملال‌آورترین روزمرگی‌های «زن» به گونه‌ای که این جامعه می‌خواهد، به  جدالی پرشور برای شادمان کردن زندگی رفت؛ واژگان یاس و نومیدی و انفعال را از ذهن خود پاک کرد و تنها با شادمانی و کنشگری و قدرتی که شاید تنها یک زن از آن بهره‌مند باشد بر یورش بی‌رحم جامعه‌ای که تو را ساکت و گوشه‌گیر و ناکام و درخود می‌خواهد غلبه کرد؛ و حتی از لبخند و حرکات آرام کالبد و دست‌هایت، از کمکی که به دیگران می‌کنی، از گرفتن دست انسانی خسته‌تر از تو، از دیدن و لمس کردن طبیعتِ زیبا، فرایند‌هایی بی‌مانند در جریان پرشور حیات ساخت. از تو می‌خواهند در روزمرگی یک «زن» اسیر بمانی؟ تا مردان به کارهایشان برسند؟ بله بی‌شک، می‌خواهند، اما می‌توان آن روزمرگی را چون آواری بر سرشان فروریخت تا هشدار سخت اما دلسوزانه برایشان باشد تا خود موجوداتی بی‌رحم و انسان‌هایی فناشده، نسازند.
می‌توان دوچرخه سواری کرد و گاه حتی در شهر به گردش رفت؛ با برازندگی به بازار شهر قدم گذاشت و خریدهای خانگی کرد؛ حتی به آن‌ها این باور را داد که نقش اجتماعی کلیشه‌ای جامعه را برای خودت پذیرفته‌ای؛ به هیچ اعتراضی پاسخی نداد تا همه را خشنود کرد. در شهری به زیبایی رشت، در شهری که همیشه آبروی فرهنگی ایران بوده، پرسه زد و به شنیدن  آوازه‌خوانان خیابانی نشست؛ آشپزی کرد، باقلا قاتق پخت و چای دم کرد و آلبوم‌های قدیمی خانوادگی را از قفسه‌ها بیرون کشید و آهی برای کودکی از دست رفته کشید، و قطره اشکی را از گوشه چشم پاک کرد. چوب‌های سنگین را جا به جا کرد، با مشتری‌ها سروکله زد و قانعشان کرد «زن» بودن، یک «عیب» و «نقص»، نیست، و حتی اگر یک زنِ «نجار» باشی، عقلت هنوز سرجایش است. می‌توان اشیاء زیبایی ساخت و مردان را با اصرار زیاد به این باور رساند که جنسیت نیست که شکل‌های زیبا را از دلِ چوب‌های زّمخت و سرد بیرون می‌کشد. دستانی به زیبایی و ظرافت همه زنان داشت و با همان دستان، زیبایی‌های چوبین آفرید. همچون هر دختری، دل‌نگران مادر و خانواده خویش بود، به دیدارش رفت، خاطرات گذشته را با آن‌ها به یادآورد و گاه حتی برایشان حسرت خورد: گاه خندید، گاه تصوّر کرد در زندگی شانس داشته‌ای و گاه نومید شد که چرا زن بودنت چنین باید اسباب دردسر باشد. می‌توان از زن بودن خود از جنسیت روزمره‌ات، نفرت داشت، ولو زیباترین معجزه عالم باشد.

از خود پرسید: چرا باید به همه توضیح داد: چرا یک زن هستم؟ واقعا چرا یک زن هستم؟ چرا «آسمان بار امانت نتوانست کشید» و «قرعه فال به نام من دیوانه» زدند؟ می‌توان پرسید: چرا باید در سکوتِ بغض‌های فروخورده خود، شاهد هر روزه نگاه‌ کنجکاو پسران بزرگ ناشده‌ای، چون مردان زن‌هراس، بود که تا به حال «نجار زن» ندیده‌اند. و می‌توان بازهم نجار ماند.
می‌توان، به آینده و حال امیدوار بود و سختی‌ها را به جان خرید و از زنانگی خویش خوشنود بود. به زنان دیگر نگریست، نه باحسرت، نه از موضع پایین، نه از بالا، نه با دلسوزی، تنها از سر دوستی و مهربانی… روز به روز، قطره به قطره، جامعه‌ مردسالار را با گوشت و پوست خود احساس کرد و در آن با بدترین نمایندگان‌‌اش در دیوان‌سالاری‌ها دست و پنجه نرم و در تودرتوی اداره های دولتی، محاکمه‌ای کافکایی را تجربه کرد: از اتاقی به اتاقی، از یک ناکجا به ناکجایی دیگر و تا به آخر ندانست اتهامت چیست و چه کسانی محاکمه‌ات می‌کنند و مجازاتت چیست؛ و تنها دانست که باید  از پله‌ها پایین و بالا بروی و سیزیف‌وار، سنگ بزرگ پیش‌داوری‌های این جامعه را تا سر کوهستان بلند برسانی تا بار دیگر شاهد سقوطش باشی؛ و باز از نو شکنجه خود را آغاز کنی، زیرا خدایان چنین خواسته‌اند و حکمی چنین سنگین برایت صادر کرده‌اند: جاودانگی در شکنجه را. به جامعه و به جهان نگریست که همه انسان‌هایش را زنان زائیده‌ و حیات بخشیده‌اند و حال  برای فراموش کردن این ناتوانی دوردست اما فراموش ناشدنیِ کودکی کوچک و ترسان در آغوشی زنی قدرتمند بودن، می‌خواهند از همه زنان  انتقام بگیرند و به آن‌ها بگویند: پایشان را از گلیمشان درازتر کرده‌اند. می‌توان ساعدی خواند و در تنهایی لکنت نداشت اما وقتی در برابر جمع قرار گرفت به لکنت افتاد، زیرا جامعه است که لکنت دارد و نمی‌تواند بی‌آن‌که زبانش بگیرد، از زنانش سخن بگوید. دائم به موسیقی گوش داد، زیبایی را درون خود راه داد؛ کالبد خویش را در برابر جهان گشود، کالبد انسانیِ لیوان چای داغی را نوازش کرد و احساس سوختگی را در انگشتان خود راه داد. حرکت سیّال جریان زندگی را بر پوست و کالبدت با همین گرما دریافت. نخواست کاسب لباس‌های زنانه بود، و بر نجاری اصرار کرد: چرا کاری مردانه؟ مگر مادر و همسر و خواهر و دختر باقی ماندن کافی نیست؟ می‌توان همیشه از زنانی بود که لکنت دارند و هرگز نتوانستند جمله‌ای کامل را بدون ترس از «دیگری» سلیس و بی‌لکنت به پایان رسانند.
می‌توان نجار بود. اشک‌ها را در وجود خویش ریخت؛ پشت یک بوم نشست و تمام اندوه جهان را با رنگ‌هایی سرشار از اندوه‌های درونی شده، بر پرده نقاشی نشاند. شنید چون زن هستی، نباید نجار باشی، نباید به مردان تدریس کنی، نباید بلند بخندی، نباید نگاهت را بالا بگیری، نباید هر طور بخواهی راه بروی، نباید هرچه بخواهی بگویی، نباید هر چیزی ببینی و هر چیزی بدانی و اگر هم دیدی و دانستی، نباید بر زبان بیاوری. مطمئن باشی هر روز بر تعداد نبایدهایت افزوده خواهد شد، چون تو یک «زن» هستی. «زن هستی؟» پس هر روز باید جریمه‌های سنگین‌تری بپردازی تا حتی مجوزی برای «بودنت» به تو بدهند. که سرانجام هم نخواهند داد. هر روز اخطار می‌گیری، با «صنف»‌های مردانه سرو کله می‌زنی، «درودگرانی» که تا به حال زنی را در نزدیک خود ندیده‌اند. به زیبایی یک گُل خیره می‌شوی، به صدای وخراشیده زنی که بر صفحه‌ای رنگ و رو رفته می‌خواند، گوش می سپاری. سرخود را پایین می‌اندازی و تنها می‌خواهی انسان باشی، که انسانت بدانند و از تو جنسیتت را نپرسند؛ که چون تو «زن» هستی، تحقیرت نکنند، نه حتی ستایشی، نه حتی افتخاری، نه حتی لبخندی از سر مهربانی. می‌توان هر روز، صدای مردانی را شنید که هیچ زنی را نمی‌توانند در اطرافشان ببینند. که توان دیدن زیبایی را ندارند، مگر آن‌که «صاحب»‌ش باشند و یا در زیر پا  خُردش کنند. پنداشت که در نهایت، شاید خودت مشکل اصلی هستی. پذیرفت در خانه  کالبد تنها و پوشیده و بی‌جان و خاموش و سنگین خودت بمانی، بی‌هیچ صدایی، فراموش کنی، زن هستی‌، زیبا بودنت و زیبایی را دوست داشتنت را از یاد ببری. از خاطرت بزدایی که تفاوتی ولو کوچک، با  زنان دیگر داری، همان‌گونه که آن‌ها فراموش کرده‌اند؛ می‌توانی تمام قوانین را، حتی آن‌هایی را که هنوز نوشته نشده‌اند را از پیش بپذیری و اجرا کنی، حتی اگر ندانی چه باید بکنی؛ می‌توانی باور کنی چیز عجیب و غریبی را که خواسته بودی دیگر نخواهی خواست. که اصلا چیزی نخواهی خواست.
می‌توان در جنگل نشست؛ میان درختانی که دورادورت را گرفته‌اند، تن به طبیعت داد؛ باور آورد که گیاهان بهتر از تو جهان را می فهمند و بهتر می‌توانند با پسرکان شروری که نام خود را «مرد» گذاشته‌اند، کنار بیایند.

حتی  سخن‌ شکوه‌آمیزِ زنان دیگر را تحمل کرد و خاموش ماند؛ می‌گویند‌: بس است! تا به کی می‌خواهی این تخته سنگِ لعنتی را از این کوه بلند بیهوده بالا ببری و باز شاهد سقوطش باشی. کنار ساحل بنشینی و موج‌ها را تماشا کنی، برای ماهی‌ها خرده نان بریزی و از خودت بپرسی: چرا حتی یک ماهی نیستی؟ می‌توانی فکر کنی شاید اگر درختی بیش نبودی‌، اگر جانوری آبزی بودی، یا حتی آب و سنگ و چوب، باز هم  بهتر می‌توانستی حرف‌های مردمی را که هیچ کدام آنقدر تو را باهوش نمی‌دانند که یک چهارپایه را تعمیر کنی، برایت کمتر سنگین جلوه کند. هشت سال را با تمام توان و وجودت کار کنی، از پله ها بالا و پایین بروی و به روی خودت نیاوری. کنار دریا با کف پاهای برهنه‌ات، ماسه‌های سرد را زیر امواج کف‌آلود، لمس کنی، نسیم ساحلی پوستت را  نوازش کند‌، افق دوردست به تو لبخند بزند و باور بیاوری که جای تو نه آن‌ جاست که ایستاده‌ای، بلکه در آن ناکجا‌آبادی است که زن و مرد بودن در آن، دیگر معنایی ندارد و تنها موجودیت انسان‌ است که شاید معنایی بدهد.

می‌توان خسته و فرسوده شد. سقوط دوباره و دوباره تخته سنگ بزرگ را به ته دره شاهد بود. همان‌طور که همه می‌خواهند نشست و گریه کرد؛ مردان، گریستن زنان را دوست دارند، چون می ترسند خود گریه کنند و همه بفهمند که پسر بچه ترسویی بیش نیستند که مادرشان را گم کرده‌اند. گریه کنی. کاری که دل مرد‌ها برایت بسوزد و  باور بیاورند که تو واقعا یک زن هستی. ببینی که غارت شده‌ای، ابزارهایت را دزدیده‌اند. شاید خواسته‌اند به تو ثابت کنند که تو بدون ابزار جز یک زن دست خالی نیستی، و بهای زن بودن و کلیشه‌ای که خواسته‌ای بشکنی، بسیار بیشتر از آن است که تصوّر می‌کنی. سرت را پایین بیاندازی‌. دوباره درون صف بروی و دیگر هیچ چیزی نخواهی جز آنکه نفسی بیاید و برود‌. اما تو یک «زن» هستی، منشاء حیات: می‌توانی به‌رغم همه چیز، همچون صخره‌های هزاران ساله سنگین بمانی و پر احساس، پر‌طراوت و عاشق؛ همچون چوب‌هایی که لمس می‌کنی پر محبت و آماده تا کالبدت را به صورت‌هایی دلپذیر در بیاوری و میان دست‌های بسیار بچرخانی: اینجا میزی و آن‌جا نیمکتی و دیگر جایی، دیواری چوبی که بر آن گل‌هایی زیبا آویخته شده. مردم را ببینی، بالا دستان و پایین دستان را که می‌خندند و راضی‌اند که فرو پاشیده‌ای. ببینی «دختران نجار» را از نفس انداخته‌اند: «دولت، اداره‌ها و مردم هرکدام یک‌جور». به توصیه ماموران گوش بدهی و «صبوری» کنی. دیگر چیزی نداشته باشی جز زهرخندهایی که با آن‌ها خود را تسلی بدهی. شاید حال، وجدان جامعه راضی شده باشد که زن‌ها را به خانه بازگردانده‌، که اشکشان را درآورده‌. خوشحال که دختران باز به تخته سنگ بزرگ نگاه می‌کنند اما این بار دیگر تردید دارند شانه‌هایشان توان بالا بردن آن را تا نوک کوه داشته باشند.

اینجا شمال بارانی است. باران و انتظار بازگشت. دختران سرانجام تصمیم می‌گیرند باز هم به بالای کوه بروند. اما این بار نه از راه نجاری، که با بر پا کردن درختان صنوبر. هرچند عشقشان را به نجاری از دست نداده‌اند. آن‌ها نجار نشدند. اما حرفه نجاری را به زنان دیگر آموختند. آموزشی که خود جز در رویاهایشان نمی‌دیدند. امروز برای دخترانی بسیار، رویایی به یک واقعیت تبدیل شده تا شاید در جامعه‌ای که در بلاهت مردانه و هزاران ساله خود غرق است، روزی سرانجام نهال‌هایی که از زمین بر‌خیزند و بدانند سرنوشتشان آن است که با دستان ظریف و مهربان و زیبایشان، بدن‌هایی چوبی را به کالبدهایی تبدیل کنند تا انسان‌ها در آغوششان بکشند. روایتی گاه بسیار تلخ و گاه بسیار شیرین، روایتی جذاب که «بی‌زار گیتی» با  ترسیم آن در فیلمی دیگر، نشان داد می‌تواند با نگاهی جدی‌، با سرافرازی یک زن «آزاده»، به مشکلات زنان و دختران این سرزمین نگاه کند. با مهربانی و لبخند‌هایی که حتی اگر تلخ باشند، شیرینیِ زندگی را هم در خود دارند. تا روزی «دونوازی لیلا و صدیقه» به هم‌نوازی صدها و هزاران زن و دختر تبدیل شود و جهانی بهتر به ما لبخند بزند.

سینمای آزاده بی‌زار گیتی به شیوه‌ای شگفت‌آور به دور از کلیشه‌سازی است: متین است و فروتن، زیبا و بی زرق و برق، ساده است چون زندگی، چون روزمرگی، چون تکرار و بازگشت بی‌پایان به نقطه صفر. سینمای آزاده، شفاف است چون تصاویری هوایی و بی‌مانند از رشت که در فیلمش می‌بینیم؛ سینمایِ آزاده زنده و پرخون و شادمان و پراحساس است، همچون حرکت سبکبار و پرقدرت، صبور و نرم، شورانگیز و آرامش‌بخشِ انگشتان  بر بدن گرم و پراحساسِ استکان چای، هماغوشی عاشقانه دو کالبد در سکوت جنگلی ناپیدا.

سینمایی زنانه و خودی فیلمساز و درگیر جهان زن‌ستیز و مردانه‌ای که در جامعه و در حتی حباب  خُرده فرهنگ جامعه سینمایی، دست و پایش را می بندد و آزارش می‌دهد؛ وادارش می‌کند به فیلمسازی به مثابه مبارزه‌ای  پیوسته با تمام شکست‌ها و گاه پیروزی‌هایش بنگرد و همه چیز را از اندوه‌ها تا بار تحمل‌ناپذیر هستی، را یک‌جا بپذیرد. فیلم‌های زیادی از او دیده‌ام و بر برخی از آن‌ها یادداشت‌هایی نوشته‌ام. او هم برای خود «دختر نجار»ی است: سیزیفی خستگی‌ناپذیر. او هم در جشنواره‌های بین‌المللی درخشیده. اما هیچ کدام از این جشنواره هرگز برای من ارزشی نداشته‌اند. شایستگی او در گروی جوایزی نیست که می‌برد یا نمی برد، بلکه در آن است که می‌تواند از یک گونه خلاقیت فیلمسازانه خارج شود و در خلاقیتی دیگر، به همان زیبایی و ارزشمندی فرو رود، بی‌آن‌که دغدغه جایزه‌ها را داشته باشد. دوربینش همچون قلم‌موی نقاشی همچون پیکاسو است: نقاشی که در چهارده سالگی  به اوج هنر فیگوراتیو رسید و می‌توانست تا پایان عمر در همان نقطه توقف کند، اما حتی تا سال‌های آخر حیات دائم سبک خود را تغییر می‌داد تا باز هم خلاق باقی بماند. جستجوی فرم: مسئله در این است. چشم‌ها را شستن و داستان قدیمی و تکراریِ نابرابری‌های جنسی را دوباره در روایتی تازه، تعریف کردن، و در شکلی با معانی و اشکالی زیباتر از همیشه همانگونه که در تمام مدت، فیلم نمی‌گذارند، چشمانت را از تصاویر برداری. آزاده، تنها یک مستند‌ساز نیست، یک زن است، و زنانگی را نه تنها با همه مصیبت‌هایش، بلکه با همه شادمانی‌ها و خلاقیت‌ها و زیبایی‌هایش شناخته: وقتی به فیلم او نگاه می‌کنم، نه موضوع دو نجار اهمیتی در آن دارند، نه حتی موضوع زن‌ستیزی مردانِ کم‌شعور، نه خشونت  ماموران کم‌سواد، نه حتی بدطینتی مردم کوچه و بازار و نصیحت‌های دلسوزانه پیرزنی که خود، قربانی جامعه‌ای زن ستیز بوده است. آنچه فیلم را  منحصر به فرد می‌کند، زنانگی‌اش است. به جرات می‌توانم بگویم، «دختران نجار» یکی از زنانه‌ترین – در تمام معانی این واژه – فیلم‌هایی است که تاکنون دیده‌ام. و شاید بتوانم بیافزایم: زنده‌ترین و زاینده‌ترین. وقتی درخت‌ها، کالبد خود را به دستان دختران می‌سپارند، و در زهدان ناپیدای آن‌ها، به اشیائی زیبا بدل می‌شوند و دوباره زاده، حسی غریب وجود انسان را در بر می‌گیرد. همچون یک زایش، فیلم او، دردناک است، پر از گریه و فریاد و نومیدی و اندوه، اما سرشار از امید و شادمانی و  فریادهای دیگری که از زندگی خبر می‌آورند: کودکی که به جهان می‌آید و با نخستین گریه‌هایش، یادآور قهقهه اسطوره‌ای خدایان در آغاز خلقت است، زیرا نشان می‌دهد دیگر از زهدانِ چوبین مادر خویش بیرون آمده و حال می‌تواند در دستان این مادر بی‌همتا و انسانی، خود به موجودی ماندنی بدل شود؛ این زاده چوبین، کودکی است که به راه می‌افتد و آرام آرام زندگی خویش را در جهانی پر مخاطره  آغاز می‌کند. به خانه مردمان سر زده و با این و آن نشست و برخاست می‌کند. و سرانجام باز هم مادری است که او را در آغوش می‌کشد. تنها در چنین فیلمی است که می‌توان دید چگونه ابزارهایی که با خشونت ضربه می‌زنند، میخ می‌کوبند، اره می‌کنند،  سمباده می‌کشند  و… را می توان همچون نوزادی در آغوش کشید و وقتی دزدانی از راه رسیدند و آن‌ها را بردند، برایشان اشک ریخت. تنها در چنین فیلمی است که می‌توان دید زنان، درختان، ابزارها و اشیاء چوبین، خاطره‌ها، موسیقی و حسرت‌ها، غصه‌ها و اندوه‌ها و شادی‌ها و خنده‌ها و چشم‌هایی که به دریای دور می‌نگرند، بارانی که بر سرمان فرو می‌بارد و سایه درختان و آسمان آبی و مردمانی که با زحمت کار می‌کنند، خیابان‌ها و آجرها، سبزه‌ها  و حوض‌ها… همه و همه از یک جنسند: عشق و زیبایی.

*استاد دانشگاه تهران

منبع: نشریه دیلمان

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 163846 و در روز پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۰ ساعت ۲۳:۳۶:۰۹
2024 copyright.