سینماسینما، منوچهر دین پرست:
زندگی نمایشنامهنویسی که سر در سودای حقیقتجویی دارد. دائمالخمری که هنگام مستی صحبت از راستی میکند و دوستانش او را شاعر تئاتر مینامند. سرنوشت مردی که میخواهد میان خیر و شر در دامن خیر قرار گیرد، اما زمینه و زمانه با او سر ناسازگاری دارد. او از اینکه در فقر و فلاکت سر میکند، سخت دلگیر و اندوهناک است. تمامی اینها نمایی دور از زندگی گرابه است. کریستین گرابه (۱۸۳۶-۱۸۰۱) نمایشنامهنویسی است که از سر فقر و درد به شهر کوچک دتمولد میرود تا بتواند نمایشنامهای را به پایان برساند. اما او میخواهد زندگی پرملال خود را به حقیقتگویی پیوند زند. شهیدثالث با نشان دادن زندگی گرابه ما را در فضایی قرار میدهد که بتوانیم با درک موقعیت او فهمی از زندگیاش داشته باشیم. بر این اساس باید بپذیریم که تکرار کسالتبار زندگی روزمره گرابه او را در کام تلخ تنهایی و دلسردی فرو برده و در بحرانی شگفت رها ساخته است. او وارد جدالی بیمبنا با همسرش میشود و از کامجویی از او بیبهره میماند. همسر او همانند کسی است که میان عشق و نفرت سرگردان است و گرابه سر در سودای او دارد.
«آخرین تابستان گرابه» فیلمی اخلاقی و اجتماعی اما از جنس آشوب و دلهره است. شهیدثالث با درک موقعیت گرابه و شخصیتپردازیای که از او به دست میآورد، میان مخاطب و گرابه پیوندی برقرار میسازد که مخاطب رفتار خودویرانگر و بیاعتنایش به مقتضیات زندگی را دچار فهم ناقص میکند. ما در این فهم ناقص نمیتوانیم نمایی از جدیت و تلاش او را برای بهبود بیابیم. رویکرد اگزیستانسیالیستی گرابه و نحوه روبهرو شدن او با «وجود» را باید در صراحت کلماتش یافت. صراحتی که ما را در اغما فرو میبرد. یأس، تنهایی، دلسردی و ملال و تکرار کسالتبار گرابه اگرچه در فیلم بسیار زمخت و تهوعآور است، اما نمیتوانیم این التهاب را بیمبنا قلمداد کنیم. روایت شهیدثالث از گرابه، روایت ساختار شکنندهای است که کنش و کنشگریهای بسیار عادی در آن رخ میدهد و حتی اهمیت هم پیدا میکنند. اما فردیت گرابه را باید در منظومهای از زندگی او به دست آوریم. گویی گرابه همان سهراب شهیدثالث است. کارگردانی که سر در سودای حقیقتگویی دارد، اما ملال زندگی و پیامدهای ملتهب آن او را دچار افسردگی کرده است. باید بپذیریم که زندگی شهیدثالث همانند گرابه مملو از نشانههای زبانی، مکانی و زمانی است. گاهی در زندگیمان وقایع خارقالعاده، شگفتانگیز و ویژهای رخ میدهند که این وقایع ممکن است عادی باشد. اما برای کسانی که در زندگی هر روزهشان با آنها روبهرو نمیشوند، شگفتانگیز به حساب میآیند. برای مثال عاشق شدن یا به دنیا آمدن بچه ممکن است رویدادهایی کاملا عادی به نظر برسند، اما از آنجایی که این رویدادها فاقد الگوی تکرار و یکنواختی هستند، شگفتانگیز به حساب میآیند. اما باید توجه کنیم که زندگی روزمره جایی است که در آنجا ارتباطات انسانی شکل میگیرد. جایی است که در آن زبان با تمامی واژگان و آرایههایش در سطحی نازل و گاه بیدقت مورد استفاده قرار میگیرد. پروژه فکری گرابه و شهیدثالث هم مملو از همین ارجاعات است؛ ارجاعاتی که زندگی او را دچار تشویش و دلهره میکند و فضای معرفتی آن را برای ما دیریاب میسازد.
از سوی دیگر، فضای سرد و یخزده گفتههای گرابه اگرچه به ما یادآور میشود که ما در جهانی چندپاره زندگی میکنیم، اما میتوانیم با لحظههای آغازین فیلم که از زندانی سرد و تاریک آغاز میشود، پارههای واقعی که گرابه در فیلم بارها به آن تاکید میکند، پیوند زنیم. جهان چندپاره فیلم شباهتی عمیق با شهیدثالث و مبانی معرفتیاش به عالم سینما دارد. شهیدثالث با بیاعتنایی نسبت به زندگی و احیانا نفرت عمیقش از زندگی او را به سوی بنبستی سوق داد که گرابه در نگارش نمایشنامهاش نهتنها دچار مصایب آن شده بود، بلکه شهیدثالث هم در ساخت فیلمهایش با مشکلات عدیدهای روبهرو شده بود. شاید بتوانیم «آخرین تابستان گرابه» را سایهای حقیقی از زندگی سهراب شهیدثالث بدانیم که توانسته از طریق فرایندهای جابهجایی و آمیختگی با مقتضیات اینجهانی مبنایی ماورایی برای آن به دست بیاورد. شهیدثالث رویکرد نهلیستی گرابه را در فضایی قرار میدهد که به مخاطب میگوید زندگی روزمره همین است و بس. شما در مقام ارزشگذاری نیستید و تنها میتوانید به رهایی فکر کنید. خودتان از زیر بار سهمگین ملال فرار کنید و زندگی بیقید اما حقیقتگوی خود را سامان دهید. حتی اگر این حقیقتگویی در مستی باشد.
منبع: ماهنامه هنروتجربه