سینماسینما، پریسا الیاسی*
دایانا فرانسس اسپنسر، شاهدخت نگونبخت خاندان سلطنتی بریتانیا، مسیری بر عکس قصههای معمول شاه و پریان را طی کرد. او که با هزار امید و آرزو همسر شاهزاده چارلز، وارث تاج و تخت بریتانیا شده بود؛ زندگی سراسر رنج را در قصر پادشاهی تحمل کرد و در نهایت در سن سیوشش سالگی از دنیا رفت.
«اسپنسر» جدیدترین فیلمی است که با محوریت زندگی دایانا ساخته شده است. پابلو لارائین که پیش از این، با فیلم «جکی» تبحر خود را در ساخت فیلمهای بیوگرافی نشان داده بود؛ اینبار دست روی زندگی پرنسس دایانا گذاشتهاست. کارگردان این فیلم به جای به تصویر کشیدن تمام زندگی پر فراز و نشیب دایانا، به نمایش چند روز از زندگی او بسنده کرده است. قرار است در فیلم، دایانا را بیش از هرکس دیگری ببینیم؛ به درون روحیات او نفوذ کرده و او را بهتر بشناسیم، با آشفتگیها و توهماتش همراه شویم و یک تصویر حقیقی از او ببینیم.
فیلم از دسامبر ۱۹۹۱ شروع میشود؛ زمانیکه خاندان سلطنتی تصمیم میگیرند برای گذراندن تعطیلات کریسمس، به عمارت ساندرینگهام نقل مکان کنند.
لارائین در خلق تصاویر عالی عمل کرده. تصویربرداری از درون کاخ و آدمهای حاضر در کاخ، به همراه تصاویر مهآلود محوطهی کاخ، حس خفقان را به خوبی به مخاطب منتقل میکند.
اعضای خاندان سلطنتی بهنوبت با خدم و حشم به عمارت ساندرینگهام میرسند؛ به جز یک نفر: دایانا! دایانا که با ماشین شخصی و بدون راننده و محافظ در حال رفتن به سمت عمارت است، راهش را گم میکند و به صورت اتفاقی سر از محل زندگی کودکیاش در میآورد. دایانا فرصت ندارد؛ باید قبل از ملکه به کاخ برسد. او با اینکه میداند اگر دیر برسد، اتفاق خوبی در انتظارش نیست اما ترجیح میدهد در همان محیط کودکیاش لحظاتی را بگذراند؛ جایی که به آن تعلق دارد. دایانا راهش را گم کرده، نه فقط راه رفتن به کاخ را، که راه زندگی نرمال و آرامش را گم کرده و برای پیدا کردنش باید به جایی که به آن تعلق دارد، برگردد.
دایانا بالاخره به کاخ میرسد. هوا سرد و مهآلود است. دمای کاخ پایین است. دایانا و پسرهایش سردشان است. هوا درست مثل اتمسفر حاکم بر کاخ، مثل رابطهی زناشویی چارلز و دایانا، سرد و خشک است. خیانتهای چارلز به همسرش، دایانا را تا مرز جنون بردهاست. در رفتار او نشانههایی از فروپاشی روحی و مشکلات روانی دیدهمیشود. دایانا بیش از هروقت دیگر تحت کنترل و نظارت شدید کاخ است و بیش از هروقت دیگر نسبت به انجام دستورات و آداب و رسوم کاخ سلطنتی، سرکشی میکند. دایانا پردهی اتاقش را نمیکشد؛ دستور میرسد که پردهی اتاقش را بدوزند تا حتی روزنهای نور به اتاق وارد نشود که نکند نگاه کنجکاو عکاسان و خبرنگاران به پرنسس زیبای کاخ بیفتد. او اما با سیمچین تمام دوختها را پاره میکند. دایانا افسار گسیخته شده و هیچچیز جلودارش نیست. قصر برایش حکم زندان را دارد و گردنبند اهدایی پرنس چارلز، حکم طناب دار دور گردنش! تنها سلاحش زیبایی خیرهکنندهاش و تنها دلخوشیاش، حضور پسرهایش است.
فیلم، عجلهای برای روایت داستان ندارد. گویی مخاطب هم باید پابهپای دایانا، آن لحظههای کشدار و کُشندهی حضور در قصر را تحمل کند.
بازی کریستین استوارت در نقش دایانا فوقالعاده است. استوارت، تنشهای روحی دایانا، غمی که در چشمانش است و تنهایی و انزوای او را به بهترین شکل ممکن بازی کردهاست. نحوهی ادا کردن دیالوگها، فیزیک بدنی استورات، سرخوشانه رقصیدنش، دویدنهای بعد از غذا خوردن به سمت دستشویی، بالا آوردن هرچه که از میز رنگ و وارنگ سلطنتی خورده، همهی این جزئیات در بازی کریستین استوارت باعث نزدیکی هرچه بیشتر و شناخت عمیق شخصیت دایانا برای مخاطب میشود. کریستین استوارت در نماهای نزدیک خارقالعاده بازی کرده. دایانا جلوی کلیسا معشوقهی همسرش را میبیند. لحظاتی بعد با همسر و دو پسرش مقابل انبوهی از دوربینهای عکاسی قرار میگیرد. تناقض عجیبی در صورتش است. چشمهایش زیر آن تور مشکی، ترکیبی است از خشم، نفرت، عجز، تنهایی، نگرانی که البته باید حفظ ظاهر کند؛ چرا که صلاح مملکت در این است!
از موسیقی فیلم نمیشود غافل شد. موسیقی فیلم به خوبی به کمک بازیها و تصاویر آمده و شنیدن موسیقی فیلم مخاطب را غرق در تنهایی و حال بد دایانا میکند.
دایانا باید به خودش مسلط شود و تصمیم بگیرد؛ مهمترین تصمیم زندگیاش را! بماند یا برود؟ رها کند یا ادامه دهد؟ دایانا توان تحمل کردن قصر پادشاهی با آن اصول و قواعد عجیب و غریب و آدمهای مغرورش را دارد؟
انتهای فیلم، خوش است. برعکس انتهای زندگی دایانا! شاید اگر زندگی واقعی دایانا، همینجایی که فیلم به اتمام رسیده، تمام میشد؛ پرنسس دایانا این اندازه در تاریخ ماندگار نمیشد و این اندازه برای به تصویر کشیدن زندگیاش تلاش نمیشد.
*فیلمنامه نویس