مریم آقایی طنز نویس در بی قانون نوشت :مامان صفحه گوشیاش را گرفت جلوی صورت بابا و گفت: «نسبتی با محسن دارن؟ مثلا ممکنه باباش باشه؟» بابا که غرق تلویزیون بود، سری تکان داد و گفت: «نه!» مامان غرید که: «اصلا فهمیدی چیرو میگم؟» اوقونقوقونکنان گوشی را از مامان گرفتم و همانطوری الکی تاچش کردم تا ببینم کجا میبردتم.
وقتی جلوی چشمشان باشم، نمیتوانم با خیال راحت تلگرام را باز کنم یا بروم اینستاگرام. مامان دست برد توی موهای یکی بود و یکی نبود بابا و کشیدشان: «دارم با تو حرف میزنماااا…» بابا که دردش آمده بود، اخمهایش را برد توی هم و گفت: «همین چارتا دونه شوید رو هم بِکَن، بعد راه برو بگو خپلِ کچل. خب خودت کچلم کردی زنِ قشنگم!». مامان دوباره گوشی را گرفت جلوی صورت بابا و گفت: «میگم اگه با محسنشون نسبتی داشته باشه، از این به بعد باید از سطح شهر مایو جمع کنیم». شنیدن کلمه «مایو» کافی بود که توجه بابا جلب شود. گفت: «گمون نکنم نسبتی داشته باشه. وگرنه تا حالا مریضی چیزی میشد و نمیرسید به شهردار شدن. ولی باحال میشدا» سر و صدای کتری که بلند شد، مامان من را گذاشت بغل بابا و بلند شد.
بابا گفت: «شما بشین خانم، من دم میکنم». مامان جواب داد: «لازم نکرده. تازه قوری خریدم. میزنی اینم میشکنی!» بابا نگاهی به من انداخت و آرام گفت: «دختر بابا، اینرو یادت باشه؛ بعدها که شوهرت موقع کار یه چیز رو شکست، برای اینه که دیگه اون کار رو بهش نگی انجام بده. یعنی یه جور کلکه. گول نخور، مثل مامانت». نفس عمیقی کشیدم و یکی از آن خندههای شیرینم را تحویل مامان دادم که بالای سر بابا ایستاده و دیالوگ یکطرفه من و بابا را شنیده بود. بابا برگشت، مامان را که بالای سرش دید، یکه خورد.
از جایش بلند شد و من را گذاشت بغل مامان و یک راست رفت سراغ کتری که داشت خودش را خفه میکرد و چای را دم کرد. میوه شست، هسته خرماها را درآورد، برای من شیشه شیر را آماده کرد، چند تکه ظرف مانده در ظرفشویی را شست و تا چای دم بکشد، از آشپزخانه بیرون نیامد.
سینی به دست آمد و کنار مامان نشست: «به نظرم اگه فک و فامیل محسن افشانی بود، جمع و جورش میکرد که این بچه انقدر استوری نذاره با…، اسم زنش چی بود همسرِ عزیزم؟» مامان گفت: «نمیدونم، بیا اینرو ببین! این یارو داره در مورد افشانی افشاگری میکنه». بابا گفت: «کدوم افشانی؟ محمدعلی؟» مامان گفت: «نه بابا، محسن افشانی. اون هنوز وقت داره. چند وقت دیگه لابد افشاش میکنن». بابا چاییاش را هورت کشید و گفت: «بنده خدا فامیلیش بیخود افتاده سر زبون به خاطر محسن. آدم همش قاطی میکنه اینا رو با هم». خوابم برده بود توی بغل مامان. بلند شد که مرا بگذارد روی تخت و گفت: «فقط ممکنه تو قاطیشون کنی با هم. حالا شام چی میپزی؟ قرمهسبزی خوبه به نظرم. گوجهسبزم بریز توش».