سینماسینما، شیدا محمدطاهر
«قصر شیرین» قصه زندگی است؛ یک قصه درسته، نه دستوپا شکسته. قصه یک مبارزه تا دم مرگ است؛ و فراتر از آن، مبارزهای حتی بعد از مرگ. قصه دست آویختن به هر وسیلهای برای رسیدن به مقصود. برای رسیدن به یک پاسخ قابل قبول برای گفتن به بچهها… «قصر شیرین» قصه کسی است که هیچ حضور فیزیکی در فیلم ندارد (البته اگر از آن فیلم مبهم دابسمش بگذریم)، ولی نقش اول این قصه است و در لحظه لحظه فیلم حاضر است؛ توی حیاط خانه، توی ماشین، توی جاده، لابهلای خنده و گریه بچهها، توی حس برادرانه و خواهرانه برادرها و خواهرش، حتی در غیرتِ نهفته جاری در سیلی جلال توی گوش مردِ گلخانهدار و…
«قصر شیرین» روایت شیرین است؛ او که هر طور شده، با هر ترفند و از هر راهی تلاش میکند از جلال یک پدر برای بچههایش بسازد. دوچرخه میخرد و به نام جلال به پسرش کادو میدهد. به بچهها که محبت میکند، به نام جلال تمامش میکند. در غیاب بچهها سکانسهایی برای جلال در نقش پدر مینویسد و تمام این نقشهای اجرانشده را طوری برای بچهها تعریف میکند که انگار سایهای از جلال همواره حضور دارد در میان خاطراتشان. یک قصر خیالی میسازد و هدیه میدهد به رویای بچههایش، تا خوش باشند حتی با خیال آن قصر خیالی. و البته که پایههای قصر او از هر قصری استوارتر است برای بچهها… و چه با اطمینان باور دارند به این قصر.
در میانه دعوا و کتککاری، شوهرخواهر شیرین به جلال میگوید اگر برادرها بدانند جلال قلب شیرین را فروخته، پدرش را درمیآورند و تکهتکهاش میکنند، و جلال میگوید خودش گفته. قبل از عمل به جلال زنگ زده و گفته برود به ملاقاتش. راست میگوید جلال؛ حتما خود شیرین به جلال گفته. چیزی از این ملاقات نمیبینیم، ولی قطعا شیرین به جلال گفته که قلبش را بفروشد. به فکر این است شیرین که حتی بعد از مرگش هم کاری برای بچهها بکند. میخواهد با پولِ قلبِ از بدن جداشدهاش هم که شده، جلال را به سمت بچهها بکشاند.
شیرین میخواهد هر طور شده از جلال یک پدر برای بچههایش بسازد. حتی وقتی خودش دیگر نیست…
منبع: ماهنامه هنروتجربه