باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا/ نگاهی به فیلم «رضا»

سینماسینما، الناز راسخ

همه ما لحظاتی پیش آمده که همچون رضا بی‌خیال و لخت و آرام روی کاناپه‌ای دراز کشیده‌ایم و از دور و بیرون به تماشای وقایع نشسته‌ایم. خواستیم بلند شویم، لباس بر تن کردیم، اما بی‌حوصله و بی‌رمق دوباره لباس از تن به در آوردیم و بی‌انگیزه باز روی تخت در اتاقی که خاطراتمان در آن شکل گرفته، دراز کشیدیم. خاطراتی که شاید تنها دیوارها، پنجره‌ها و درخت‌های داخل حیاط شاهد آن بوده‌اند.

در آن روزها اگر بیرون رفتیم و در خیابان قدم زدیم و پا روی برگ‌های خشکیده گذاشتیم و نوای شکستنشان را چون ملودی عاشقانه‌ای با خود حمل کردیم، دنبال آدم‌ها گشتیم تا حرف بزنیم. تا دوستی نو بیابیم. گوشی که بخواهد بشنود و چشمی که بخواهد ببیند. چون می‌خواستیم جای آن را که رفته است، پر کنیم. جای خالی کسی که زمانی جزئی از زندگانی‌مان بوده است. کسی که فرمان هدایت این داستان را به دست او سپرده‌ای، دل به انتخاب او داده‌ای. دل به آمدنش. دل به رفتنش. نمی‌توانی جز او به کس دیگری بیندیشی. آن‌قدر مانده‌ای تا بماند. آن‌قدر می‌مانی تا بیاید. تا برگردد. برگشتنش را به انتظار نشسته‌ای تا به خود بازگردی. به رویای شیرینی که سال‌ها در درونت نگهش داشته‌ای. رویایی که درونت ریشه کرده، قد کشیده و حالا پس از سال‌ها منتظر میوه دادنش هستی. 

رضا همین‌قدر آشناست. همین‌قدر شبیه خودِ ما. شبیه همه ما که عاشقیم. عاشق آن که برای مدتی از ما دور افتاده. عاشق آن که امروز نیست، اما زمانی بوده و ما بازگشتش را به انتظار نشسته‌ایم. رضا حال خوب آدم عاشقی را دارد که فقط به عشق ایمان آورده. به آن‌چه در درونش هست و ما نمی‌بینیم، اما حسش می‌کنیم. ایمان به چیزی نادیدنی که دیدنی‌اش می‌کند. همراه رضا می‌رویم و می‌رویم تا به سرمنزل مقصود برسیم. بی‌شمار آدم را در کنار خود می‌نشانیم، اما هیچ‌کدام برایمان فاطیِ رضا نمی‌شود. نباید بیرون دنبالش بگردیم. جایی که باید منتظرش باشیم، درون خودمان و درون آن خانه‌ای است که بی‌شمار لحظه‌های زیبا و فراموش‌نشدنی را با او در آن تجربه کرده‌ایم. خانه‌ای که درش را همیشه گشوده نگه می‌داریم تا بتواند هر زمان که می‌خواهد، بازگردد. بازگردد تا بماند. بماند تا گل دهد آن‌چه میانمان بوده است. 

رضا دوست‌داشتنی است، نه به خاطر این‌که شبیه بی‌شمار آدمی است که می‌شناسیمشان. دوست‌داشتنی است، چون شبیه خودش است. رها و صبور، آرام و با ایمان. ایمان او به شعله عشقی است که در درون خود روشن نگه داشته است. رضا ایستاده و این آدم‌های اطراف او هستند که می‌آیند و می‌روند. او فقط تماشاچی است. به نظر بی‌خیال و بی‌رگ است. اما او فقط صبوری می‌کند و در خود پنهان می‌کند تمام حرف‌های ناگفته‌اش را. توان به اثبات رساندن خود را ندارد. او تنها منتظر است. منتظر است که معجزه رخ دهد، چون به آن باور دارد. 

رضا عاشقانه‌ای است رها و سرخوش که بدون درد و بی‌آن‌که بفهمی، چون طبیبی حاذق، استخوان پای شکسته‌ات را جا می‌اندازد و تو تا به خود بیایی، سوار بر مرکب به خانه رسیده‌ای و بر تخت لم داده‌ای و با لبخند محوی به پنجره‌ای که چهارچوب در را در قاب خود حفظ کرده است، خیره می‌مانی. 

علیرضا معتمدی را پیش‌تر با یادداشت‌هایش در مجله فیلم می‌شناختم. فیلم‌هایی را که در گذشته او نویسنده‌اش بود، دوست نداشتم و حتی گاهی از خود می‌پرسیدم چرا کسی مانند نیکی کریمی که تجربه‌هایی چون «سارا» و «پری» را دارد، باید «آقای هفت ‌رنگ» را بازی کند. اما معتمدی با «رضا»یش شگفت‌زده‌ام کرد. از همان ابتدا با آن پلان وارونه‌اش مرا مجذوب خویش کرد. جسارتش در کندن لباس‌هایش جلوی دوربین و دوباره به تن کردنش برای نشان دادن بی‌رمقی و خستگی‌اش برای ادامه دادن چون به صدا درآمدن زنگی مرا هشیار کرد تا چهارچشمی به تماشای فیلم بنشینم و با او همراه شوم تا ببینم آیا این فیلم می‌تواند پاسخی باشد، یا فقط پرسشی است که پرسیده می‌شود؟ اما رضا پاسخ بود. پاسخی درخور برای هر کدام از ما که به دنبال جوابی هستیم. در هر گوشه‌ای از فیلم کسی بود که می‌شد فراخور حالمان با او هم‌ذات‌پنداری کنیم و برای لحظاتی شاهد زندگی‌اش باشیم.

معتمدی با لانگ‌شات‌ها و پلان سکانس‌های نسبتا طولانی‌اش، فاصله مخاطب با شخصیت‌های فیلمش و از همه مهم‌تر با رضایش را حفظ می‌کند. او به مخاطب اجازه نمی‌دهد آن‌قدر درگیر فیلم شود که چشم از خود بردارد، بلکه هوشمندانه مدام به او تلنگر می‌زند که به خودت بنگر، رضا خود تویی! دنبال چه می‌گردی؟ به خودت رجوع کن. جواب‌هایت را خواهی یافت.

معتمدی با روایت داستان پیرمرد، در واقع راوی داستان خودش است که عمرش به کهنگی تاریخ است. رضا همان انسان معاصر است. انسانی که شبیه مردمان امروز عاشق می‌شود. شبیه مردمان امروز به انتظار می‌نشیند. مانند مردمان امروز رفتن و بازگشتن را به نظاره می‌نشیند و رنج می‌کشد. 

نقطه قوت «رضا» جدا از فیلمنامه و قصه جذابش، بازی‌های خوب بازیگرانش است. پیراهن رضا چنان اندازه معتمدی است که اگر کس دیگری بر تن می‌کرد، یا بر تن او زار می‌زد، یا کوچک بود. سحر دولتشاهی هم مدت‌هاست که هر نقشی که می‌پذیرد، ثابت می‌کند او برای آن نقش بهترین گزینه بوده است. راحت و ساده و بی هیچ تکلفی فاطی‌ای را به نمایش می‌گذارد که مانند رضا نمی‌داند چه باید بکند، اما شبیه او نیست، بلکه شبیه خودش است. زنی مردد که او هم رنجیده، اما رنجیدگی‌اش از جنس دیگر است. ستاره پسیانی هم حد و اندازه‌اش را خوب حفظ کرده، نه زیاد است و نه کم. چون چاشنی به‌اندازه‌ای است که در جای درست حضور پیدا کرده است. از دیگر نقاط قوت فیلم، فیلم‌برداری علی تبریزی و طراحی صحنه کیوان مقدم است. 

«رضا» با همه نقاط قوت و کاستی‌هایش، یکی از بهترین آثاری است که در گروه هنر و تجربه در این سال‌ها به نمایش درآمده است. از همه مهم‌تر حال خوبی دارد که بیشتر فیلم‌های امروز سینمای ایران، آن را از مخاطبانشان دریغ می‌کنند. به اعتقاد نگارنده «رضا» بعد از سال‌ها بیشتر دیده خواهد شد و بیشتر از آن گفته می‌شود.

منبع: ماهنامه هنروتجربه

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 143290 و در روز پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹ ساعت ۲۲:۱۸:۵۳
2024 copyright.