جهانگیر کوثری: «من سرگذشت مصیبتبار نسلی را نوشتهام که رو به زوال میرود هیچ نخواستهام از مصایب و فضائلش، از اندوه سنگین و از غرور سردرگمش، از تلاشهای انسانی و از درماندگیهایش زیر بار خردکننده یک وظیفه فوق بشری چیزی پنهان کنم. ایمان و انسانیت تازهای باید ساخت.
مردان امروز… جوانان اکنون نوبت شماست! از پیکرهای ما پلهای برای خود بسازید و پیش بروید، بزرگتر و خوشبختتر از ما باشید. خود من به روح گذشتهام بدرود میگویم و آن را همچو پوستهای خالی پشت سر میافکنم. زندگی یک سلسله مرگها در رستاخیزهاست. بمیریم، تا از نو زاده شویم».
رومن رولان
چه خوش آنکه در پایان زندگی بتوان گفت که هرگز نبودهایم؛ هرگز حتی در آن زمان که بیش از همه تنها بودیم، مراقب یکدیگر بودهایم!؟
دیگر صدایتان را نمیشنوم، چندسالی بود که شماها را از حافظهام برده بودند. سرنوشت سیاه و سفیدی داشتم. از توانگری در ارتباط با مردم تا گوشهنشینی اجباری! قلبم سرشار از عشق به مردم بود. اما قلبم را شکستند، صدایم را بستند و قلم در دستم بیکار ماند! خیره به قاب پنجره خانه، گذشته را مرور میکردم. آخر چه شده است؟ من چه کردهام؟ چه کرده بودم؟ حرف میزدم، با صدای رسا از پهلوانی و اخلاق میگفتم، از پشت میکروفون، از پشت رادیو و از قاب نابکاری که با من نساخت. باید این وارستگی و عشق را کجا خرج میکردم؟ درها را به رویم بسته بودند. بلندگوها خاموش شد و دوربینها به سوی دیگر چرخیدند. با ساز خاموش باید مینواختم. از کجا و به چه جرمی مرا محکوم و محروم کرده بودند. حیف که من حتی بیباکی جوانان امروز را نیز نداشتم! خاموش شدم، خانهنشین شدم و دهانم را دوختند تا از ورزش سخن نگویم!!
گنجشکان دم پنجره جیکجیک میکردند، اما من باید خاموش میماندم. به پنجره تکیه زدهام، همه زندگیام را در دستهایم میگیرم تا در دل شهر جاری نشود. اشک در چشمانم حلقه زده است، خودم میدانم چه دردی دارم! نمیخواستم مردم را گُم کنم و تاریخ بیاید و کامیون خاکش را روی آن خالی کند. میگفتم درود بر زندگی، سرود آسمانی سر دادم، با سختی و تنهایی و حتی با زندگی کنار آمدم. در همین حاشیه و کنارههای خلوت. این ذهن شلوغ و پرهیاهو را با سکوت و آرامش باید عوض کنم. من بر جای ماندم و تاریخ از من عبور کرد.
سالها گذشت تا کسی در خانه را زد و گفت تو عطا بهمنشی؟! من بهمنش بودم، بلی من عطا هستم. گفت، آنکه یلان را با صدا نقاشی میکرد! آخر به من گفتهاند هیچ مگو! نگفتم، ماندم در خاک تاریخ ورزش و منتظر ماندم تا تمام شوم! همهچیز تمام شد. به قول شاملو، من مرگ را زیستهام، با آوازی غمناک، غمناک و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.
منبع : شرق