سینماسینما، پریسا الیاسی*
«لوکا» جدیدترین انیمیشن کمپانی پیکسار، قصهای سرراست و دوستداشتنی را همراه با تصاویر زیبا و رنگبندی جذاب روایت میکند.
در انیمیشن لوکا از یک الگوی تکراری استفاده شدهاست: شخصی که علیرغم مخالفتهای اطرافیان، تصمیم میگیرد منطقهی امن خود را ترک کند و برای تجربههای جدید قدم به منطقهی ممنوعه بگذارد. این هنر فیلمنامهنویسی است که از روی یک الگوی تکراری، بتوان قصههای جدید خلق کرد و نوشت و کمپانی پیکسار نشان دادهاست که از عهدهی این کار به خوبی برمیآید.
لوکا، داستان پسری به همین نام از نژاد عجیبی به نام هیولای دریایی است. هیولای دریایی اسمی است که انسانها روی آنها گذاشتند و دشمنی دیرینهای با آنها دارند. هیولاهای دریایی زمانیکه در آب باشند به شکل ماهی در میآیند و زمانیکه در خشکی باشند؛ شکل آدمیزاد پیدا میکنند. آنها از ترس انسانها، سالهاست که در دریا زندگی میکنند. لوکا اما پسر کنجکاوی است که فریفتهی زندگی در خشکی میشود و یک روز برای همیشه دریا و خانوادهاش را ترک میکند. لوکا به همراه دوستش آلبرتو که از نژاد خودش است، اوقات خوشی را در جزیره میگذراند اما امان از آرزو که انتها ندارد. لوکا و آلبرتو که با دیدن عکس موتور وسپا شیفتهی آن شدهاند؛ این خطر را به جان میخرند تا وارد شهر شوند و بتوانند برای خود یک وسپا تهیه کنند.
پردهی دوم داستان با ورود لوکا و آلبرتو به شهر و آشنایی با جولیا و همگروه شدن جهت شرکت در مسابقه، ریتم تندتری به خود میگیرد. کل قصه اوج و فرود چندانی ندارد و اتفاقات پشت سرهم میافتد. مشکلی طرح میشود و بلافاصله گرهگشایی از آن انجام میشود. رابطهی دوستی بین لوکا و آلبرتو از نقاط قوت انیمیشن است. نشان دادن معماری شهری ایتالیا، غذاهای آنجا، خرده فرهنگهای مردم ایتالیا، همه و همه به جذابیت اثر کمک کردهاست.
لوکا به واسطهی دوستی با جولیا با چیزهای جدیدی آشنا میشود. او در مییابد که جهان فقط آن جزیره و آن شهر کوچک نیست. شهرهایی مثل رم و جنوا وجود دارد که ۲۰ برابر بزرگتر از شهر خودشان است. لوکا، کرهی زمین، کرات دیگر و کهکشانها را میشناسد و هرچه جلوتر میرود؛ بیشتر میفهمد که او در برابر هستی فقط یک ذرهی کوچک است. دریافت ما از جهان به فهم ما از آن بستگی دارد. لوکا حالا که به شناخت بیشتری از هستی رسیده است؛ چیزی بسیار بزرگتر از موتور وسپا میخواهد.
انیمیشن لوکا اما نقاط ضعفی هم دارد. پرداخت مناسبی در رابطه با شخصیت پدر و مادر لوکا شکل نگرفته و شخصیتهای آنها عمق چندانی پیدا نکردهاند. برای همین نگرانیهای آنها، عشق و علاقهشان به لوکا و همدلی با او، برای مخاطب چندان دلچسب از کار در نیامدهاست. مادربزرگ لوکا از شخصیتهای جذاب قصه است که از پتانسیل حضور او به خوبی و به اندازهی کافی استفاده نشدهاست. پایان قصه اگرچه از همان ابتدا هم قابل حدس است اما به سادهترین و غیرقابل پذیرشترین شکل ممکن اجرا شدهاست. دشمنی دیرینهی انسانها با هیولاهای دریایی خیلی ساده و بیمقدمه تمام میشود و از آن پس به خوبی و خوشی کنار هم زندگی میکنند.
انیمیشن لوکا اگرچه داستان ساده و سرراستی دارد اما درسهای بزرگی هم به مخاطب میدهد. ناشایستی دشمنی و کینهی بیدلیل، دوستیهای خالص و بدون چشمداشت، ظلم کردن بیدلیل به اقلیت اطرافمان فقط به این خاطر که شبیه ما نیستند؛ درسهای بزرگ انیمیشن لوکا است. اما مهمترین پیامش، تلاش برای ساکت کردن برونوی درون است. برونو همان صدایی است که مدام در سرمان زمزمه میکند: «تو نمیتونی! میمیری! این کار رو نکن!». باید دهانش را ببندیم و بگوییم: «ساکت باش برونو!».
*فیلمنامهنویس