سینماسینما، نیکان راستقلم
تصویر مردی آشفته و شوریده که در عصری کدر، وسط یک علفزار، تنها و سرگردان به دنبال کسی یا چیزی میگردد. «دو لکه ابر» مهرشاد کارخانی اینگونه آغاز میشود و به نوعی بازنمایی تصویر آدمهای معاصر پایتخت است که در زمان حال به دنبال گمشدهای در گذشته خویش میگردند و گویی گم شدن و به دنبال گمشدهای گشتن امری محتوم و دوار در طول تاریخ است. به یاد بیاوریم استفاده از مستندات تصویری درباره گمشدگان انقلاب ۵۷ را، تصویر آن دختربچه معصوم را که در ابتدای فیلم با همان نگاه خالیاش رو به دوربین میگوید: «اونها نمردن. من منتظرشون هستم.» انتظار… انتظار برای آمدن روزی بهتر، کسی بهتر، کسی که نیست و روزی که انگار هرگز قرار نیست بیاید و امیدی که محصول انتظار است و این امید همه آن چیزی است که آدمی دارد و با همه توانش از آن نگهداری میکند. کسری (امید علومی) و مروا (نیوشا مدبر) به مثابه دو لکه ابرِ بغضآلودِ در آستانه گریستن، پراکنده در آسمان خاکستری تهراناند. کسری به دنبال خواهرش تهران را زیر پا گذاشته است و مروا، دختری که تازه از زندان آزاده شده، بی خانواده است و میخواهد از ایران کوچ کند، به مادرش برسد و کودکی و جوانی ازدسترفته را دوباره بیابد. منصور (نیما رئیسی) که از پس سالهای جوانی هنوز چشمانتظار آمدن عشق نوجوانیاش، آذر (آشا محرابی)، است؛ عشقی که از پشت نیمکتهای مدرسه آغاز شده و به امروز رسیده است. و آذر که میخواهد ایران را ترک کند تا شاید فردای بهتری در کار باشد. «دو لکه ابر» دستوپا زدن شخصیتها در این موقعیتهاست. دستوپازدنی که انگار تمامی ندارد و در تقدیر آدمهای تنهاست. آدمهایی که به جای حرف زدنهای بیحاصل، دیگر تنهاییشان را پذیرفتهاند و به سکوتی عمیق تن دادهاند و فقط بنا به ضرورت لب به سخن
گفتن باز میکنند. حالوهوا و رنگ فیلم هم حالوهوای تهران سربی و بارانی است، همرنگ همین آدمهاست. البته که انتخاب لوکیشنهایی مثل ریل راهآهن در پسزمینه و ابری و بارانی بودن آسمان شهر هم مثل اولین فیلم کارخانی، یعنی «گناه من»، عنصری جدانشدنی از فیلم هستند. بخش زیادی از فیلم در سکوت و قرار گرفتن این شخصیتها در چنین لوکیشنهایی میگذرد و این نشان میدهد که کارخانی اتمسفر شخصیتهایش را خوب شناسایی میکند، اما آنچه باعث میشود تماشاگر نتواند به طور کامل همذاتپنداری کند و همدلیاش برانگیخته نمیشود، نپرداختن به جزئیات موقعیتهاست. ابعاد گوناگون شخصیتها در این سکوت برای ما ساخته نمیشود. گویی خود فیلمساز هم با فاصله از شخصیتها ایستاده و نه به دل موقعیتهای بغرنج آنها میرود و نه دلیلی برای پیدایش این موقعیتها رو میکند و این باعث میشود مخاطب کاراکترها را بهدرستی نشناسد و از آنها کم بداند. شخصیتها تنها یک ویژگی دارند که اگر از آنها گرفته شود، در ذهن مخاطب بهشدت الکن و ابتر میمانند. مثلا از کسری جز اینکه به دنبال خواهرش میگردد، در طول فیلم چیز بیشتری دریافت نمیشود، یا از مادر کسری که کارخانی فقط به نشان دادن تصویر نشسته او رو به پنجرهای باز بسنده میکند و مخاطب هرگز نخواهد فهمید این گم شدن، این انتظار چه بر سر مادر آورده است، یا از منصور جز اینکه سالهاست دل در پی عشق آذر دارد، به شناخت دیگری نمیرسیم و فقط در دیالوگی بین او و کسری میفهمیم که تجربه یک زندگی ناموفق را در گذشته داشته که انگیزهای برای امروزش باقی نگذاشته است. همینطور از آذر هم کم میدانیم. تنها همین که منصور، عشق ازدسترفته اوست و آذر سالهاست قیدش را زده است و به یکباره تصمیم میگیرد به او برگردد و دلیلش برای مخاطب هیچگاه روشن نمیشود. گویی این بازگشت صرفا رخ میدهد تا سرانجامِ گذشته عاشقانه منصور و آذر، کورسویی از امید در قصه امروز باشد و ادای دینی به همه عشقهای ازدسترفته و بیسرانجام این شهر. هرآنچه از آدمهای قصه میدانیم، بیشتر از طریق دیالوگهاست. مروا همه گذشتهاش را در چلوکبابی برای کسری بازگو میکند و لزوما گنجاندن برخی موقعیتها هم ما را به شناخت کافی از شخصیتها نمیرساند. به یاد بیاوریم موقعیتی را که مروا به دنبال طلبش در گوشهای از شهر کتک میخورد و زخم پهلوی او از زمان زندان، دوباره سر باز میکند و راهی بیمارستان میشود، یا پیرمردی که در پارک به مروا میگوید که او هم گمشدهای دارد و میرود. این موقعیتها کمکی به پیشبرد شخصیت در ذهن مخاطب نمیکند. اما به طور کلی تماشای «دو لکه ابر» مرثیهای است توأم با لذت؛ لذتِ با خود خلوت کردن، به گذشتههای دور سفر کردن و به دنبال همه آدمها و خاطرات پشت سر جامانده گشتن، حتی اگر امروز دیگر ردی از آنها نشود پیدا کرد
منبع: ماهنامه هنروتجربه