حسین معززی نیا در روزنامه سازندگی نوشت :چند نوبت توصیه و تأکید دیدم برای دیدن فیلم شماره ۱۷، سهیلا. نوشته بودند در اکران موفق نبوده، مظلوم واقع شده، حالا وارد شبکهی ویدئویی شده، تماشایش را از دست ندهید، چون فیلم متفاوتی است. کنجکاو شدم و نشستم به تماشا. بله، نمیشود انکار کرد که این فیلم متفاوتی است. فیلمساز سعی کرده هم ایدهی تازهای پیدا کند و هم در اجرا تفاوتهایی ایجاد کند. داستان دربارهی دختری است که به میانسالی رسیده و هنوز ازدواج نکرده چون ازدواج برایش به وسواس تبدیل شده و حالا دچار نوعی بحران ذهنی است و نمیداند دقیقاً باید چه کند. در گروههای همسریابی شرکت میکند و بعد هم سراغ مردانی میرود که قبلاً شناخته و رابطهاش با آنها به نتیجهی مشخصی نرسیده، شاید این بار با هم به جایی برسند.
واضح است که فیلمساز تلاش میکند از کلیشههای رایج فاصله بگیرد و موقعیتهای تازهای بسازد. این قابل تحسین است. فاصله گرفتن از کلیشههای سینمای کسالتبار امروز همیشه قابل تحسین است. اما بعد چه؟ کلیشهها را قرار است پس بزنیم که چه عایدمان بشود؟ نشان دادن موقعیتهایی زنده و باورپذیر که در کنار هم، تجربهی تازهای نصیب تماشاگر کنند؟ آیا شماره ۱۷، سهیلا موفق شده چنین کاری بکند؟ بازیها دیدنی است چون زهرا داودنژاد، بابک حمیدیان و مهرداد صدیقیان قبلاً نشان دادهاند بازیگران قابلیاند. کشف فیلمساز نیستند. چنین بازیگرانی قابلیت دارند برای این که موقعیتی را بهاندازهی کافی تمرین کنند تا کارگردان بتواند در یک برداشت بلند سکانس «بامزهای» متکی به بازی آنها بسازد. سرگردانی یک دختر مجرد در خیابانهای تهران و ملاقاتهای کوتاهش با مردهایی که سالها قبل میشناخته هم تازگی دارد و موقعیتهای عجیب و «دیدنی» میسازد. اما آیا همهی اینها در فقدان یک روایت متمرکز که مشخص باشد قرار است کدام موقعیتها را به چه ترتیب به هم وصل کند خاصیتی دارد؟ فیلم فاقد وحدت روایی است و فقط از تعدادی سکانس «جالب» تشکیل شده. قهرمان داستان جاهایی حضور دارد و ما میبینیم، گاهی مدت این حضور کوتاه است و گاهی بلند. این میتواند تغییر کند و همان موقعیتهای کوتاه بلند شوند و بلندها کوتاه. بعضی موقعیتها هم اساساً میتوانند نباشند و موقعیتهایی دیگر حتماً باید باشند که نیستند. اما چون این فیلمساز است که به جای کاراکتر تصمیم میگیرد، آن سکانسی که به دلیل بازی بابک حمیدیان در یک برداشت بلند، دیدنی از آب درآمده حفظ میشود چون ما باید کیفیت اجرا را تحسین کنیم نه این که بپرسیم چیزی که داریم میبینیم چهقدر توضیحدهندهی مسئلهی کاراکتر اصلی است.
این آفت بزرگ سینمای جوان امروز ماست و متأسفانه توسط منتقدان و سینماشناسهای ما تحسین میشود. «تفاوت به خاطر تفاوت» ستایش میشود و میگویند خوب است که بلد است چنین سکانسهایی بسازد، حالا صبر میکنیم تا در فیلمهای بعدی روایت را هم یاد بگیرد و چنین موقعیتهایی را به انسجام برساند. اما تجربهی این چند دهه نشان داده هرگز این اتفاق نخواهد افتاد و فیلمسازان جوان تا میانسالی همین چیزی را تکرار میکنند که یک بار بابتش تحسین شدهاند فقط در مقیاسی بزرگتر و پرهزینهتر. بعد هم مصاحبه میکنند و میگویند قصه دغدغهی ما نیست و قصهپردازی بماند برای سینمای تجاری. رفتار صادقانه این است که به فیلمساز جوان بگوییم تفاوت فقط یک شروع است. شروعی است برای رسیدن به ساختن دنیایی رها از کلیشه. وگرنه نتیجهاش میشود حضور کاراکتری مثل مهرداد صدیقیان که وقتی فیلمساز ایدهای برای پایانبندی ندارد ناگهان از غیب ظاهر میشود، کارهای عجیب میکند و حرفهایی میزند که مطلقاً باورکردنی نیست اما «بامزه» است و فیلمساز جوان ما هم ناگهان هیجانزده میشود و حتی فراموش میکند وسط چنین سکانسی دیالوگهای این دو نفر را با وارد کردن یک موسیقی پرحجم روی صحنه قطع نکند که همان اندک حس باورپذیری هم از دست برود. این نوع استفاده از موسیقی مال فیلم دیگری است. متعلق به لحن دیگری است. فیلمسازی یعنی دانستن همین تفاوتها نه به رخ کشیدن مهارت در گرفتن نماهای بلند تعقیبی با دوربین روی دست در ایستگاه مترو.