سینماسینما، ندا قوسی
به عنوان فردی که- شخصا- سالهای زیادی- بیش از ۲۰ سال- ساکن خانهای در یکی از خیابانهای بولوار کشاورزِ دوستداشتنی و اصیل بودهام (خیابان ۱۶آذر)، وقایع و مسائل زیادی را دیده و شنیدهام از جزئیات و جریاناتش؛ خاطراتی که پدرم تعریف میکرد، که روزگاری، آنجا، نامی فرنگی داشته (بولوار الیزابت) و از خیابانهای پرداستان اطراف آن، که مربوط به سالهای پیش از انقلاب، شلوغیهای انقلاب و کمی بعد از آن میشده، اینها همواره برایم شنیدنی بودند: میدان جلالیه (پارک فرح قبل انقلاب، پارک لاله بعد انقلاب)، خیابان میکده (دهکده و سپس شهید عبداللهزاده بعد انقلاب)، خیابان کاخ (فلسطین بعد انقلاب)، خیابان جمشیدآباد (جمالزاده بعد انقلاب)، خیابان اوستا (دکتر قریب بعد انقلاب)، خیابان خودمان (۲۱ آذر قبل انقلاب، ۱۶ آذر بعد انقلاب) و بسیاری از خاطرات و گفتنیهای دیگر که از زبان پدر و بزرگترها شنیدم و همچنین خاطراتی که- شخصا- تنیده شده در کودکی، نوجوانی و جوانی خودم: روزهای ترسناک و وهمانگیز دوران جنگ، ایام تبدارِ اواخر دهه ۷۰: دوم خرداد ۷۶، که بدان صد آرزو و هزار امید بسته بودیم، آن ۱۸ تیرِ پرتنش و ناآرام که تا سالها بعد، در سالگرد آن روز، بولوار و خیابانهای اطرافش- تا خود کوی دانشگاه- لحظه آرام و برقرار به خود نمیدیدند. بیتفاوتیهایمان در انتخابات ۸۴، و آن خرداد نامراد ۸۸ (روزهایی که «شهر سیلی خورده، هذیان داشت بر زبان بس داستانهای پریشان داشت!») را هرگز فراموش نکرده و نخواهیم کرد!
اما «قصه بولوار» مستندِ کوتاهی است که موجز و با دقت نظر، داستان این مهمترین و پرماجراترین نهر شهر تهران را توصیف میکند (همان آب کرج، بولوار الیزابت، بولوار کشاورز). روایت این قصه واقعی، به گونهای از آغاز شکلگیری این مسیل مهم و نامآشنا شروع میشود و مسیر پرپیچوخمی را که این منطقه پرداستان طی کرده تا به صورت نهچندان خوشرنگوحال امروزی درآید، نمایش میدهد. بولواری که روزگاری از شیکترین و لوکسترین مناطق تهران بوده و نمای شهر را زیباتر و جلوهدارتر از خیابانهای- ناف- اروپا میکرده، افسوس و صدافسوس که حالا در جریان گذر زمان، بیفکری و بیمبالاتی- و البته منفعتطلبی- عدهای تبدیل به منطقهای خسته، کمرمق و شلوغ شده که لاجرم گذرگاه عبور و مرور نفر نفر آدم، کرور کرور موش و حیوان موذی، دستگاه دستگاه اتوبوس، اتومبیل و موتورسیکلت و… گشته. دیگر گشتن در آن تفرج نیست برای رهگذران، قدم زدن بر کنارههایش آرامش و اطمینان ایجاد نمیکند، عکس گرفتن از این مسیل بختبرگشته لطفی ندارد برای کسی. (بعید میدانم شخصی پیدا شود که میل و اشتیاق داشته باشد برای ثبت سلفی و خویشانداز در میانههای این خیابان ناآرام.)
فیلم، خوب نشان میدهد که مدتهاست بولوار هم مثل خیلی از خیابانهای شلوغ این شهر، بیحوصله و بیحال ایام میگذراند. خوب تصویر کرده که آب لجنآلود و بدرنگِ میان آن مثل روزگار ناخوشایندِ ما، راکد و ساکن مانده. شاید بولوار هم مثل ما چشم به آینده دوخته؛ آیندهای که نمیدانیم چه برایمان و شهر و دیارمان سوغات خواهد آورد.
از این روی «قصه بولوار» یک فیلم مستندِ همینجوری(!)، الکی و سردستی نیست، بلکه نشانی است از آرزوهای بربادرفته و ویرانشده، درست میان این شهر خاکستری و دودگرفته. فیلم حکایت میکند که چطور گذر زمان -همانطور که خیلی از زیباییها را در این سرزمین کمرنگ کرده- شوکت و تشخص این نهر پرآوازه و خوشآبورنگ را نیز کمنور و بیتلالو ساخته. انگار شناسنامه این زیباترین محله تهران را موش جویده، مثل کل شهر که هویتش را در معماری و شهرسازی و بسیاری امور دیگر از دست داده؛ نه برج میلاد شبیه آن چیزی است که آرزویش در دلها بود و نه ساختمانهای سربهفلککشیده شمال، جنوب، شرق، غرب یا مرکز شهرمان و نه پلها و زیرگذرهای متعدد و بیحساب. آدمهای مسخشده و افسونگشته تهرانی- حتی غیرتهرانی- گهگاه مسیرشان به این مسیلِ قدیمی میافتد و بیتفاوت میگذرند از کنار آن، معالاسف، اینان فقط در دل کورسوی امیدی دارند برای نجات خودشان، دیارشان و این بولوار زیبا در میان پایتختشان.
منبع: ماهنامه هنروتجربه