به عبارت دیگر یکی که «طرفدار» باشگاهی است، هر قدر هم که رگ گردنش باد کند و سر پرتعصبی داشته باشد، باز هم دارد یک تیم ورزشی را پشتیبانی میکند و برای رقیبش خط و نشان میکشد و نه بیشتر از آن. یعنی انتهای طرفداریهای ورزشی «عشق و علاقه» زیاد است و پررنگ بودن آن، ضرر عمیقی به پیکره جامعه نمیزند.
اما هواداری در حوزه اجتماعی از آن اتفاقات ترسناک است و آفتهای بزرگتری دارد. یکیاش همین که آدم را زود به دام قضاوت و صدور حکم میکشاند. نمیخواهم فیلمهای اصغر فرهادی درباره قضاوتنکردن را یادآوری کنم تا نهیب اخلاقی بزنم، سوی حرفم چیز دیگری است، هرچند طرز تفکر فرهادیوار هم در آن بیتاثیر نباشد! درباره مسائل اجتماعی که اندکی پیچیدهتر از بقیه حوزههاست، وقتی پرچم هواداری برداشته شود، حقجویی است که از در دیگر بیرون میرود. وقتی قبل از آنکه یک رخداد اجتماعی را موشکافی کنیم، -همان اول- بین دو جبهه خط فاصل بکشیم و سعی کنیم سریع مشخص کنیم کدام سمت میدان ایستادهایم و طرف دیگر قرار است براساس این خطکشیها چه موضعی بگیرد، خنجر زدن به پیکره جامعه است. این تعصب، دیگر نه از علاقه است و نه دوستداشتن زیاد، این خطکشی فوری، وادارمان میکند که ندانسته سیر تحولات و اتفاقات اجتماعی را تند و تند کنیم (این تندیها دو معنا دارد!) فاصلهها را بیشتر کنیم و حتی طرف دیگر را به واکنشهای ناخواسته و ناعادلانه بکشانیم.
انگار امضا دادهایم که اگر کسی موضعی درباره یک موضوع ملتهب اجتماعی گرفت، ما باید در مقام دادرس وارد میدان شویم و طرف دیگر را به سکوت یا اعتراف به اشتباه مجبور کنیم. بیخیالِ اینکه این وسط، جایگاه حقیقت کجاست، واقعا چه اتفاقی افتاده و آیا همه حقیقت همانی است که ما میدانیم و ما میگوییم و ما فکر میکنیم؟
فراری بودم از اینکه مثال بزنم، ولی مثلا در همین ماجرای اخیر راننده اسنپ، چند نفر از ما قانون این اپلیکیشن خدماترسان را خوانده بودیم و بعد موضعگیری کردیم؟ چند نفر از ما روایت سمت دیگر ماجرا را شنیده بودیم و بعد توییت نوشتیم؟ چند نفر از ما میدانستیم چه واکنشهایی در جریان است و بعد هشتگ تحریم (اولیه و ثانویه) زدیم؟ میبینید؛ در این کشاکش سریع وقایع، جایگاه ما و نوشتههای ما را خطکشیها و تعصبها و داوریهای اغلب کورکورانه مشخص میکند و نه حقیقت ماجرا. و «درد» فقط در مثلهشدن حقیقت و به فنا رفتن واقعیت نیست، درد اصلی در دوپاره شدن وحشتناک جامعهای است که بیش از هر زمان دیگری به همبستگی نیاز دارد. درد اصلی اینجاست که هرچه جلوتر میرویم، این دو پارهها از هم جداتر میشوند. جزیرههایی جداافتاده و رقتانگیز. کاش کسی پیدا میشد و داد میکشید که: بس است دیگر؛ بیخیال!
تکمله: خیلی مشهود است که این یادداشت به زحمت و جانکندن نوشته شده. خیلی تلاش کردهام تا فارغ از اشارهها و تعصبها و همین خطکشیهای دستوپاگیر، اصل حرف را بزنم. اما راستش بهانه اصلی یک توییت بود در حاشیه ماجرای راننده اسنپ و وقایع پس از آن: «من نه طرفدار آن راننده اسنپم؛ نه طرفدار آن دختر. طرفدار جامعهام. جامعه را چندپاره نکنید!»