سینماسینما: جواد طوسی در شرق نوشت: آقارسول سلام. کجایی مرد بامرام؟ ۱۴ سال است که از تو دوریم و جای خالی نگاه معترض و عدالتخواهت را در این فضای به انفعال کشیدهشده، بیش از پیش احساس میکنیم.
دفتر خاطراتم با تو را یک به یک ورق میزنم. همزمان با نمایش عمومی «سفر به چزابه»، گفتوگوی مشترکی میان من و تهماسب صلحجو و رضا درستکار با تو در دفتر کارت واقع در کوچهای در ابتدای یوسفآباد انجام شد تا در پرونده تدارک دیدهشده برای این فیلم، در مجله فیلم چاپ شود. آنموقع من در آپارتمان کوچکی در انتهای فلکه سوم شهرک دولتآباد شهرری که زمان بازپرسیام در دادسرای شهرری خریداری کرده بودم، زندگی میکردم. در شرایطی که متن پیادهشده گفتوگو را به دستت رسانده بودم تا در صورت لزوم دستی سرورویش بکشی و اصلاحاتی در حرفهای خودت انجام دهی، قرار شد سری به من در محل سکونتم بزنی و نسخه اصلاحشده این گفتوگو را به دستم برسانی. چه بیادعا به اتفاق رفیق خدابیامرزت حمید آخوندی به منزل ما آمدی و چای و میوه خوردید و چه مهربانانه با دختر خردسالم گفتی و خندیدی. انگار نه انگار در آن لحظات تو کارگردانی هستی که آن صحنههای پرشور، تأثیرگذار و کوبنده سفر به چزابه و نجاتیافتگان را خلق کردهای. با آن رفتار و برخورد ساده و صمیمیات، گویی سالها بود من و خانوادهام را میشناسی.
آقا رسول یادت هست برای دیدن اجرای نمایش «آنتیگونه» به کارگردانی مجید جعفری با بازی زندهیاد خسرو شکیبایی به سالن چهارسوی تئاترشهر آمده بودی و در آنتراکت بین دو پرده، کلافه و عصبانی روی زمین سالن انتظار نشستی و از دادوبیداد بازیگران و نوع بازیهایشان حسابی شاکی بودی و بعد رو به من کردی و گفتی «اینا چی میگن و حرف حسابشون چیه؟».
آقارسول یادم هست یک روز سَرزده به محل کارم در مجتمع قضائی شهید قدوسی آمدی و بیمقدمه و تلگرافی به من گفتی «چون دَم از عدالت میزنی، اومدم سفارش یکی را کنم. یه بار فکر نکنی کارچاقکُنَم. اگه حق داره، نَذار حقش ضایع بشه». در مسیر رسیدگی بیطرفانه پرونده، درستی حرفت برایم ثابت شد و حق به حقدار رسید. در نوزدهمین دوره جشنواره فیلم فجر، وقتی به اتفاق داشتیم فیلم «هفت پرده» فرزاد موتمن را برای داوری بخش مسابقه تماشا میکردیم، باز یک چشمه دیگر از عصبانیتت را با دیدن فضای غیرعادی آن فیلم شاهد بودم. وقتی بشقاب میوه را جلوی درِ ورودی بالکن سینما فرهنگ در ردیف جلو پرتاب کردی، یکی از داوران بغلدست من پس از مکث کوتاه، آهسته با لبخندی گفت: «رسول دیگه، کاریش نمیشه کرد». همه ما بیش از همه به خوششانسی آقای ذوالمجد، نماینده و رابط وزارت ارشاد و دفتر جشنواره، فکر کردیم که چند ثانیه بعد وارد سالن نمایش شد و از اصابت بشقاب به صورتش در امان ماند. اما متقابلا در حین تماشای «باران» مجید مجیدی شاهد گریهکردنت در تاریکی در یکی، دو صحنه همراه با پسر نوجوان فیلم (لطیف با بازی حسن عابدینی) بودم.
آقارسول! بگذار در غیابت یک خاطره هم از قلب پاکت بگویم. وقتی از وضعیت جسمانی و حالوروز بیریخت مادرم مطلع شدی، خودت پیشنهاد دادی او را بیاورم تا یک دکتر طب سنتی در دوروبر دفتر کارت او را ببیند. بعد هم او را پیش این دکترِ آشنا بردی و گفتی «این مادر خودمه، نمیخواد تو بیای». آقا رسول تو با این دل نازکت، زود احساسی و برآشفته میشدی. جلسه نمایش و نقد و بررسی فیلم «پناهنده» در سینما قدس یادت هست که چه خوندلی خوردی و چه اعصابی از تو خُرد شد؟ چقدر با هم درباره قهرمان، مقاومت، پایداری، عزتنفس، عدالت و رفاقتِ درست صحبت کردیم و به قهرمانان و عدالتخواهان گمنام فیلمهایت رسیدیم. چقدر از آن دنیای کابوسگونه که دست از سرت برنمیداشت، سخن گفتیم. چقدر دلت میخواست فیلمنامه «خوابگرد»ت را بسازی.
آقارسول دلم حسابی در این غریبستان برایت تنگ شده… کاش مثل دومان و سلیمانت در «قارچ سمی»، سنگی را برمیداشتیم و در ذهن پریشانمان شیشهها را میشکستیم و خودمان را خالی میکردیم. کاش بودی و ماه را -مثل سلیمان- نشانه میرفتیم. کاش بودی و پشت سر همه قهرمانانت سینه میزدیم. ایکاش بودی و با آن حس آنارشیستیات، کلئوپاترا، نقابدار، پریسا و مرد سوم «خوابگرد»ت را خلق میکردی. کاش بودی و با آن نگاه حقطلبانه، نقاب از چهره این روزگار تلخ و نامراد و آدمهایش برمیداشتی و همچنان سنگ عدالت را به سینه میزدی.