سروش صحت در صفحه آخر اعتماد نوشت:
پریروز خیابانها غلغله بود. انگار همه به خیابان آمده بودند. گفتم: «امروز روز تاکسیسواری نبود، باید پیاده میرفتم.» راننده گفت: «بله جلو بسته است، جای سوزن انداختن نیست.» مردی که عقب تاکسی نشسته بود، گفت: «ولی این از اون ترافیکهایی هست که آدم اعصابش خرد نمیشه.» زنی که عقب تاکسی نشسته بود، گفت: «چه زندگی عجیبی داشت.» راننده گفت: «چه مرگ راحتی.» بعد گفت: «مرگ راحت نعمته… تا روز آخر روی پای خودت باشی بعد بری بیمارستان، دو ساعت بعدش تمام… واقعا نعمته.» مرد گفت: «اصلا فکر نمیکردم این همه آدم بیان… همه اومدن.» زن دوباره گفت: «چه زندگی عجیبی داشت… .»