سینماسینما، الناز راسخ
سطوح صاف و نقرهای براقِ متمایل به رنگ خاکستری آهن، آن زمان که در معرض هوا و اکسیژن آن قرار میگیرد، به رنگ قرمز یا قهوهای درمیآید. این رنگ قرمز یا قهوهای را همان زنگزدگی مینامند.
فرض را بر آن بگیریم که روح آدمی شبیه عنصری چون آهن است که در هنگام تولد سطح صاف و براق و درخشندهاش میتواند تمام زیباییها و راستیهای جهان هستی را در خود بازتاب دهد. برای حفظ خصلت بازتابندگی زیبایی باید از آن محافظت کرد. از کژیها و ناراستیها آن را دور نگه داشت تا تیرگی آنچه سعی به نمایانسازی آن میکند، بر وی چون زنگاری ننشیند.
در مکاتب و طرق مختلف فلسفی نگرشهایی وجود دارد که مغز یا فکر آدمی را با روح همسان میپندارد، چراکه معتقد است هر آنچه در زندگی بر آدمی رخ مینماید، از فکر او نشئت میگیرد و فکر از روح و ناخودآگاه آدمی برمیخیزد. در این نوشتار مغز و فکر را همسان روح میپنداریم تا با نگرشی متفاوتتر به آخرین اثر هومن سیدی بنگریم. با این تفاسیر روح آدمی در هنگام تولد همچون لوح پاک و صیقلی است که اثری از زشتیها یا نازیباییها بر آن دیده نمیشود. هر چند که در میانه هر نازیبایی و زشتی میتوان تَهرنگی از زیبایی و پاکی را یافت، اما حضور مداوم ناراستیها بر روح، زنگاری همیشگی از خشم و جنونی سرخرنگ بر جای میگذارد.
شهر مملو از اتفاقات رنگ و وارنگ است. بر مظروف این ظرف لحظه به لحظه افزوده میشود، تا جایی که دیگر ظرف را توان نگهداری آنچه بر وی خالی میشود، نیست و اضافات آن از دهانهاش سرریز میشود و هر تکهاش بر اطراف مینشیند. در میانه این مظروف هم روشنی است و هم تیرگی. اما از بد روزگار آنچه از آن سرریز میشود، تنها تیرگیهاست و چراغهایی مرده، شبهایی است سرد و مردانی افسرده، جادههایی بیسایه از آدمیان و دیوارهایی تنها و نمناک از غمها.
در گوشهای دور از این شهر، میان سرریزها، آن که گویا بیشتر میفهمد، منجی آنانی است که احتمالا نمیفهمند یا نخواهند فهمید. قدرت قرون وسطایی که در ضمیر ناخودآگاه آدمی همچون پتکی فرو مینشیند تا مبادا فراموش کند که گناهکار است و گناه را جز عذاب مجالی برای پاکی نیست، در جای جای ناکجاآباد سیدی ریشه دوانده است. فرهاد اصلانی همان منجی است که پیامبروار پیشه چوپانی برگزیده که گله نادانان را به سوی زندگی بهتر پیش برد. پیامبری که تنها به قدرت و تسلط میاندیشد و ناآگاهی گوسفندان بیشتر برایش میچربد تا آنکه اجازه دهد یک بز گر گلهای را گر کند. نوید محمدزاده همان بز گری است که میخواهد بفهمد و بداند تا شاید او روزی چوپان شود. چوپان که این را فهمیده، از سگ نگهبان گله (شهروز) بهره میگیرد تا این بز گرِ زباننفهم بیعرضه را با حربه تحقیر به عقب راند.
همه آنچه باید از «مغزهای کوچک زنگزده» به خاطر سپرد، همین قدرت فاسدی است که چون اژدهای دهشتناکی از این منطقههای ممنوعه سر برآورده است و حق زندگی را از آدمیان سلب میکند، چون آنان را مستحق زندگی یا شایسته آن نمیداند. بیآنکه به دنبال علت معلولها باشد، در پستوها و محاکم زیرزمینی حکم صادر میکند و جلادی را میفرستد سروقت گوسفند بینوا تا در ملأعام بیآنکه جرعهای آب بنوشد، ذبح شود. هر چه جلاد قسیالقلبتر، جایگاه قربش به چوپان والاتر.
قدرت فاسد رعب را بر فضا حاکم میکند. گوسفندان بی رمق و انگیزه تنها در آبشخوری تنهایی میگذرانند. بی رویا به ستارگان در شبها مینگرند، چون انگشتی ندارند که به سوی ستارهشان نشانه بگیرند. با چشمان پراشک به دیگری با ترس مینگرند و نگاه حسرتبارشان پی رویاهای ازدسترفتهشان و قدرت ارادهای که از آنان سلب شده و حس زیبای زندگی خفته در درونشان است.
در دید وسیعتر همین غولهای بیشاخودم در لایههای مختلف شهری زندگی میکنند و هر کدام دایره حکمرانی خود را دارند. از ضعف آدمیان بهره میگیرند تا بیشتر پالونی بر روی پشت آنان بگذارند و پایههای فسادشان را محکمتر کنند. ضعف اراده و عدم آگاهی آدمیان هرچند که هنوز پاک و دستنخورده باشد، از آنان روحهای زنگزدهای میسازد که چارهای جز همرنگ جماعت شدن ندارند و باید مدام از چوپانی به چوپانی دیگر زندگی کنند.
هومن سیدی بر اساس قانون احتمالات، گوشهای از دنیای این روزهای جهان را برگزیده تا بیشتر ما را با آنچه در جای جای آن رخ میدهد، مواجه کند. مواجهه با زشتیها هر چند با قانون احتمالات باز هم دردناک و تهوعآور است. بیشک برای دیدن زیباییها باید زشتیها را دید تا چشم شاکر داشتن زیباییها باشد و به نشانه سپاسگزاری زیبایی بیشتری در جهان بگستراند. آخرین اثر هومن سیدی این مجال را میآفریند تا کمی از بیرون به آنچه خود با اطراف خویش میکنیم، بنگریم، چون در درون تکتک ما شکورهایی است که به دنبال تحقیر شاهینهاست. هر کدام از ما چوپانهایی هستیم که نقش گوسفند را برای چوپانی دیگر بازی میکنیم و این سلسله دوار پوچ تا همیشه ادامه داشته و ادامه دارد .
منبع: ماهنامه هنروتجربه