سینماسینما، شهرام اشرف ابیانه:
هنرمند نه فقط باید چیزی را که در مقابلش می بیند، نقاشی کند، بلکه باید آنچه را در درون خود می بیند هم نقاشی کند. اما اگر چیزی در خودش نمی بیند، پس آنچه را هم که در مقابل خود می بیند، بهتر است نقاشی نکند.
این نقل قول معروفی است از کاسپار دیوید فردریش ، نقاش رمانتیسم قرن نوزدهم آلمانی. هنرمندی که به نقاش منظره شهرت داشت و در ترسیم تنهایی و معنویت گمشده اروپای صنعتی قرن نوزدهم چیره دست بود. شاهکار کاسپار فردریش، تابلویی است با نام سرگردان بر فراز دریایی از مه که فیلم «آخرین کسی که آقای کاف- الف را دید» انگار شالوده اش بر آن بنا شده باشد. فیلم به وضوح اثری نقاشانه است تا سینمایی. آنچه قرار است به عنوان دنیای درونی فیلم جلوه کند، بیشتر به تفسیری هنرمندانه میماند بر تابلویی در حال آفرینش.
پربیراه نیست که داستان فیلم درباره جریان شکل گیری آخرین داستان نویسنده ای باشد که به طور رازآمیزی مرده. چنین درونمایه ای احاطه زیاد بر عناصر بصری می طلبد. به همین دلیل است که سازنده فیلم به تابلوی معروف کاسپار فردریش رجوع و تنه اصلی زیبایی شناسانه فیلم را بر آن بنا کرده.
تاکید فیلمساز بیش از همه بر تابلوی مردی سرگردان بر دریایی از مه است. تابلویی که بیش از هر کار دیگر نقاش ماندگار شد و بر هنرمندان بعد خود تاثیر گذاشت. تا جایی که کارهای رنه مارگریت، نقاش سورئالیست بلژیکی، گویی تفسیری است بر این تابلو و دیگر کارهای نقاش آلمانی. تابلویی که بعدها دستاویزی شد برای رساندن صدای ملتی برخاسته از نژاد ژرمن؛ نوعی تلاش برای دستیابی به هویتی یگانه در آستانه عصری تازه. پیشتاز چیزی که رنگ و روی آلمانی داشت. چیزی متفاوت با امپراتوری پروس و در عین حال برگرفته از دل همان نظم و شکوه امپراتوری سابق. پدیده ای که قرار بود دنیا را به شگفتی وادارد. مردی که پشتش به ماست و به دریای مه زیر پایش خیره شده، گویی آینده ای را می بیند که در دل زمان حال قد برافراشته. چیزی جدید در حال ظهور. رازی برآمده از دل طبیعت. گونه ای بازگشت به عظمت و شکوه و رازآمیزی روزهای ابتدای خلقت.
در فیلم این چیز جدید، گویی که تباهی است و نیستی محض. به همین دلیل نویسنده مرده را این همه مریض احوال می بینیم و کمیسری که برای ردیابی علت مرگش آمده هم کم کم حال نزار و بیماری پیدا می کند. کشفی که کمیسر قصه فیلم به آن میرسد، از عزت و افتخار نشانی ندارد. خمودگی و سرخوردگی است که اینجا سر برآورده. گویی کابوسی یا که هیولایی در دل مه پنهان شده باشد. آنچه کمیسر داستان را اینطور سودا زده میکند، عظمت حضور این هیولاست. نشان این سودازدگی در مردی مرموز خلاصه شده که درواقع آخرین کسی است که نویسنده را دیده.
کاش این مرد مرموز نبود و تکیه فیلم بر همان طبیعت مه گرفته ای بود که رازی را در دل خود پنهان کرده. جسمیت دادن به این راز در شکل و شمایل غریبه ای بی نام ونشان تمام ابهت و شکوه قصه را می شکند. انگار خط بطلانی بکشیم بر هر آنچه پیش از این بنا کرده ایم. در شکلی ایده آل، آنچه در فیلم میتوانست نقطه قوت اثر باشد، رویارویی کمیسر بود با طبیعتی که قرار است چیزی را برایمان فاش کند، یا حتی نکند و بیشتر از آن ما را اسیر توهمی کند و به سودازدگیمان دامن بزند.
میشد فیلم را کاوشی نقاشانه دید بر آنچه پیش رویمان گسترده شده، ولی از ما پنهان است. به این دلیل ساده که مهی پیش رویمان گسترده شده. آن وقت نمای معروف فیلم معنا می یافت؛ آنجا که کمیسری که برای پیگیری راز مرگ نویسنده به شهری کوچک آمده، در جایی مه گرفته پشت به ما به فضایی مه گرفته خیره شده. نمایی که تابلوی کاسپار فردریش را تداعی میکند. مرد، کمیسر، پشتش به ماست و رو به رویش دریایی از مه گسترده است. مرد خیره به آن مانده، همچون مرد درون تابلوی کاسپار فردریش. انگار در حال گفت و گویی درونی با چیزی است که پشت مه پنهان شده.
سبکی که فیلمساز برای ورود به این دنیای پر رمز و راز نقاشانه انتخاب کرده، چیزی شبیه فیلم های تجربی و مستندهای گزارشی است. تسلط به چنین سبک و سیاق بصری، چیره دستی در فرم و زبان سینمایی میخواهد که فیلمساز هنوز بر آن مسلط نیست. فیلم ریتم به سامانی ندارد. روایت بهم ریخته و پراکنده و در طرح موضوع زیادی کشدار است و در بیان راز و رمز حاکم بر فضای داستان مخاطب را دچار سرگردانی و ابهام میکند. به نظر میرسد موضوع فیلم به راحتی در قالب اثری کوتاه بیشتر تاثیرگذار بود.
با این همه، از فصول درخشان فیلم نمیتوان به راحتی گذشت. صحنه پایانی و رازگشایی مرگ نویسنده با همه ابهام و ضعف در روایت، با مونتاژ موازی به صحنه زن مرموز نقاش در حال خلق تابلو در فضایی تاریک و وهم زده کات خورده. این همه در همراهی با موسیقی هراس انگیز به خوبی فضای پرتنش صحنه را منتقل میکند.
بر همین سیاق صحنه پایانی قابل اشاره است. فصل ایستگاه قطار. جایی که کمیسر شهر را ترک میکند. دودی سفید و مه آلود حاصل عبور قطار قاب را پر میکند. از دل این سفیدی زن نقاش سر برمی آورد. انگار که فرشته ای جا مانده باشد. مسافری که سوار قطار نمی شود. یادگاری که انگار باید بماند تا آنچه را پیش آمده، روایت کند. پیشگویی در شکل و شمایل یک نقاش. بیحرف و ساکت در حال تکمیل تابلوی خود.
آنچه فیلم کم دارد، ساختاری با ثبات است که از ذهن خالق اثر جوشیده باشد و بار معنایی قصه را رنگ و رویی سینمایی ببخشد. «آخرین کسی که…» در شکل فعلی اثری است با الهام از کارهای کاسپار دیوید فردریش. تاملی بر تنهایی، مرگ، خزان زدگی انسان معاصر. در حال و هوای یک تابلوی نقاشی که متاسفانه نیمه تمام مانده.
میتوان تصور کرد اگر این فیلم تابلو کامل میشد، آنچه پیش رویمان بود، شاید همان قدرت و شکوهی را منتقل میکرد که در تابلوی نقاش آلمانی بود. شاید میشد یک فیلم نوآر سورئالیستی درباره خیالبافی های سودا زده هنرمندی به آخر خط رسیده. آن وقت ردپاهای ابتدای فیلم بر ساحل شنی دریا معنا پیدا میکرد. چه چیزی زیباتر از این بود که کمیسری در پیگیری راز مرگ یک هنرمند، به تدریج دریابد انگار قسمتی از دنیای در حال خلق اوست. گونه ای سرگردانی و بهت زدگی بر دریایی از مه. انگار در آستانه کشف دنیایی تازه به نظاره نشسته ایم آنچه را که نمی بینیم و پشت مه رو پنهان کرده.
منبع: ماهنامه هنر و تجربه