سینماسینما، نوشته پدرو آلمادوار، ترجمه مصطفی احمدی
تا این لحظه از نوشتن فرار کرده بودم. دلم نمیخواست نوشتهای که سندی از احساس برآمده از روزهای اول انزوا است به جا بگذارم. شاید به این دلیل که اولین چیزی که کشف کردم این بود که وضعیت جدید برای من تفاوتی با روزهای دیگر نداشت؛ عادت به زندگی در تنهایی و تقریباً همیشه در وضعیت خطر، که البته کشف خوشایندی نیست. نُه روز اول مطلقاً از نوشتن حتی یک خط اجتناب کردم. اما صبح امروز سرخط خبر مجلهای یک کمدی سیاه را برایم تداعی کرد: «قصر یخی (Palacio de Hielo) تبدیل به سردخانه موقتی متوفیان شد» این جمله یادآور فیلمهای ترسناک درجه چندم ایتالیایی است، اما در واقع اتفاقی است که در مادرید افتاده و عملاً تبدیل به «نحسترین خبر روز» شد.
خودم را از ۱۳ مارس در خانه حبس کردم و امروز یازدهمین روز این جداسازی را جشن می گیرم. از روز اول خودم را مقید کردم که با شب و تاریکی رو در رو شوم، چون من مثل جنگلی های رام نشده زندگی می کنم، ریتم زندگی ام با تابش آفتاب روی بالکن و پنجره اتاقم تنظیم می شود. حالا در بهار هستیم و روزها حقیقتاً بهاری شده اند! این یکی از فوق العاده ترین حسهای هر روز است، چیزی که وجودش را فراموش کرده بودم. نور روز و سفر رنگارنگ آن تا رسیدن به شب. سیر طولانی روز تا به شب، اما نه به عنوان چیزی وحشتناک، که بسیار لذتبخش. (یا آنطور که من اصرار دادم، با روی گرداندن از عذاب حاصل از اطلاعات.)
دیگر به ساعت نگاه نمی کنم، تنها مواقعی از آن بهره می گیرم که بخواهم بدانم چند قدم در راهروی کنار سالن خانه برداشته ام، همان راهرویی که خولیتا سرانو در آن آنتونیو باندراس را سرزنش می کرد که دیگر پسر خوبی نیست، که البته منظورش من بودم. تاریکی بیرون خانه نشان از رسیدن شب می دهد، شب و روز که زمانهایی هستند بدون برنامه. البته عجله ای هم ندارم. در بین این روزها، امروز ۲۳ مارس است و حسم می گوید روزها طولانی تر شده اند. از نور روز بیشتری لذت می برم.
آنقدر با روحیه و سرزنده نیستم که شروع به نوشتن یک داستان کنم – همه چیز خودش خواهد آمد- هرچند می توانم به طرحهای متفاوتی فکر می کنم، که بعضی شان درباره خصلتهای خصوصی و محرمانه آدمها است. (مطمئنم به محض پایان این ماجرا با یک انفجار جمعیت مواجه خواهیم شد، اما همینطور مطمئنم با جدایی های بی شماری هم روبرو می شویم – به قول سارتر: جهنم دیگری است- ، تازه زوجهایی هم خواهند بود که هر دو مورد را همزمان تجربه خواهند کرد، جدایی و همزمان آمدن عضوی جدید به خانواده از هم پاشیده.)
در حال حاضر ساده تر خواهد بود که واقعیت را به عنوان یک قصه فانتزی درک کنیم تا داستانی حقیقی. به نظر می رسد موقعیت فراگیر و جهانیِ جدید از یک داستان علمی تخیلی سالهای ۱۹۵۰ و دوره جنگ سرد بیرون آمده است؛ فیلمهای ترسناک حاوی خشن ترین تبلیغات ضد کمونیستی. بی مووی های آمریکایی، که البته برخلاف مقاصد شیطانی تهیه کنندگانشان، در شکل کلی عالی بودند (مخصوصاً آنهایی که برگرفته از داستانهای ریچارد ماتسون بودند مثل مرد فوق العاده ای که آب می رفت، من افسانه ای هستم و منطقه گرگ و میش). در ادامه آنها که نام بردم فکر می کنم باید به روزی که دنیا از حرکت ایستاد، مرگ هنگام ورود، سیاره ممنوعه، هجوم ربایندگان جسم و همه فیلمهای مریخی و فضایی هم اشاره کنم.
نیروی شر همیشه از خارج می آمد (کمونیستها، پناهنده ها، مریخی ها) و به عنوان مهمترین استدلال پوپولیستی از آن استفاده می شد (هرچند فیلمهایی که نام بردم همگی عالی هستند و به شدت پیشنهادشان می کنم). در حقیقت آن طور که ترامپ می خواهد از رنج کشیدن ما اطمینان حاصل کند شبیه همان فیلمهای ترسناک سالهای ۱۹۵۰ است، خصوصاً وقتی ویروس جدید را «ویروس چینی» می نامد. ترامپی که خود بزرگترین ویروس دوران ماست.
تصمیم گرفتم خودم را سرگرم کنم. معمولاً به شکل بداهه این کار را می کنم (البته این بار یک آخر هفته نیست، درباره روزهای تنهایی و حبس در خانه حرف می زنیم) و اکنون یک برنامه روزانه فیلم دیدن، اخبار تلویزیون و چند بار مطالعه در روز برای خودم درست می کنم. خانه ام زندان من است و من تنها ساکن آن. این اواخر مقداری ورزش خانگی هم به برنامه هایم اضافه کرده ام که البته آنقدر افسرده بودم که تنها تمرین بدنی ام محدود شده به قدم زدن در همان راهروی طولانی مکالمه خولیتا سرانو و آنتونیو باندراس در رنج و افتخار.
برای بعد از ظهرم فیلم یک پلیس ملویل را انتخاب کردم، یک انتخاب مطمئن و برای غروب با انتخاب یکی از جیمز باندها (گلدفینگر) خودم را شگفت زده می کنم. برای روزهایی شبیه این (آنطور که فکر می کنم) بهترین انتخاب سرگرمی محض است، یک جور گریز مطلق.
وقتی گلدفینگر را تماشا می کنم از این انتخاب خوشحالم، بیشتر از اینکه از انتخاب فیلم خرسند باشم، فکر اینکه فیلم من را انتخاب کرده به وجدم می آورد. اولین بار شون کانری را در مراسم شامی در فستیوال کن ملاقات کردم، کنار هم نشسته بودیم و از دانش سینمایی او و به خصوص از اینکه فیلمهای من تحت تأثیر قرارش داده بود به وجد آمدم. دیگر در ماربه یا زندگی نمی کند، اما همچنان اسپانیا را ستایش می کند. با هم دوست شدیم و تلفنمان را رد و بدل کردیم، که مطمئن بودم هیچکدام به هم زنگ نخواهیم زد. با اینحال چند ماه بعد از آن، سال ۲۰۰۱ یا ۲۰۰۲ بود که او با من تماس گرفت، همان موقع از سالن سینمای نمایش دهنده «با او حرف بزن» بیرون آمده بود. آدم خودپسندی نیستم و از اینکه آدمها درباره ام مبالغه کنند خوشم نمی آید، اما حرفهای او درباره فیلم حیرت زده ام کرد. و البته شنیدن صدایش، آن صدای جادویی، که به یک بازیگر خوب و مرد جذاب تعلق داشت. موقع تماشای گلدفینگر در آن شب به همه آن لحظات فکر می کردم. قرنطینه، شب، شون کانری و من، با پرش ها و تقطیع ها.
بین تماشای فیلمها برای چند لحظه تلویزیون را روشن می کنم و متوجه می شوم در میان این گردباد سهمگین که فقط نامش را می دانیم لوچیا بوزه بازیگر ایتالیایی هم فوت کرده. و من اولین قطرات اشک روزانه ام را می ریزم. لوچیا به عنوان یک بازیگر و یک انسان همیشه مورد تحسین من بود. حضورش در وقایع نگاری یک عشق آنتونیونی را به یاد دارم، زنی با زیبایی منحصر بفرد، که در دوره خودش کم نظیر بود، و آن شیوه راه رفتن محکم مردانه که فرزندش میگل بوزه (خواننده اسپانیایی) هم در کنار دیگر خصلتهایش از او به ارث برده. تماشای فیلم آنتونیونی را برای برنامه فردا می گذارم.
من یکی از دوستان بی شمار میگل بودم در غم فقدان جادوی این زن قدرتمند که ابدی به نظر می رسید داغدار شدیم. در کنار ژان مورو، پینا باوش، چابلا بارگاس و لورن باکال، لوچیا بخشی از قله کوه المپ زنان مدرن، آزاد و مستقل را شکل می داد، و همه آنها مرد تر از همه مردانی بودند که احاطه شان کرده بودند. از فقدانشان ناراحتم اما خوش اقبال بوده ام که همه آنها را ملاقات کرده ام و با آنها دوستی داشته ام. وضعیت بدی است که در حالی که در خانه ات گیر افتاده ای کسی به نوستالژی ات بپیوندد.
میگل را در مکزیکوسیتی پیدا می کنم و تلفنی مفصل با او حرف می زنم. سالها بود با هم حرف نزده بودیم، علیرغم وضعیت غم انگیز کنونی می خواستم از او بابت اینکه در سی سال گذشته هر سال برای تولدم یک دسته ارکیده سفید فرستاده تشکر کنم. مهم نبود کجا بودم، تقریباً هیچوقت مادرید نبودم، اما هر سال ۲۵ سپتامبر یک دسته گل ارکیده سفید با یک کارت تبریک دریافت می کردم که تا ماهها تازه می ماند.
نکته خوب نداشتن برنامه روزانه در دوره حبس خانگی این است که عجله رنگ می بازد. استرس و فشار وجود ندارد. طبیعتاً ناآرامم، اضطراب هیچوقت کمتر از الآن به وجودم هجوم نیاورده بود. بله، می دانم که واقعیت، بیرون پنجره خانه ام وحشتناک و نامعلوم است، برای همین از اینکه پریشان نیستم در شگفتم، و این احساس جدید را محکم بغل می کنم تا بر وحشت و جنونم فائق شوم. به مرگ و مرده ها فکر نمی کنم.
شغل اصلی ام، که برایم تازگی دارد، پاسخ دادن به هر کسی است که چیزی برایم می نویسد و علاقه ای به من و خانواده ام دارد، چون بطور معمول عادت بدی دارم و به پیامها پاسخ نمی دهم یا خیلی کوتاه جوابشان را می دهم. زیرا برای اولین بار زبان یک رسم پیش پا افتاده نیست و کلمات معنی پیدا کرده اند. این پاسخگویی را بسیار جدی انجام می دهم و هر شب دوره می افتم تا ببینم خانواده و دوستانم در چه حالند.
وقتی نور از پشت پنجره می رود شروع می کنم به دیدن گلدفینگر، تحت تأثیر شخص شرلی بسی هستم و همینطور حضور کوتاه شرلی دیگر در فیلم، شرلی ایتن، بازیگر زن زیبایی که برای افتادن در بغل جیمز باند دستمزد خوبی گرفت. اندام آغشته در طلا، روی تخت، بدون وجود حتی یک سوراخ برای نفس کشیدن، هنوز برای من یکی از قدرتمندانه ترین تصاویری است که یک محصول ارائه کرده تا هوس، طمع، اروتیسم و جنون رذل های ابرقدرت را تصویر کند، همانها که جاه طلبی شان باعث نابودی دنیا است و فقط به گماشتگانشان حق ادامه حیات می دهند.
مجبورم این تصویرسازی را قطع کنم چون خواهرم تماس می گیرد تا بگوید من را در یک مستند که در حال پخش از تلویزیون است دارند نشان می دهند. تازه شروع شده، از ویدئو به زنجیر بعدی می پرم و متوجه می شوم مستندی است درباره چابلا که توسط دارشا کایی و کاترین گوند ساخته شده. همه آن چیزی که می بینم و می شنوم اشکم را در می آورد. با اینکه فیلم را در زمان خودش دیده ام، هنوز از دیدنش شگفت زده ام. اما لحظه اکنون از آنچه تا کنون زیسته ام متفاوت است، نمی توانم تشبیهی برایش پیدا کنم. فقط این را می دانم که در عین محدود شدن در حال فرارم. با گذشت هر روز اخبار را کمتر دنبال می کنم. سعی می کنم وحشت و رنج را در گوشه ای نگه دارم، با ابزار فراری که از آن حرف می زنم (بواسطه سرگرمی و گریز زدن به هر چیزی جز ملال و یکنواختی). مستند چابلا، با اینکه قبلاً دیده بودمش، ضربه احساسی شدیدی است که نه می توانم و نه می خواهم کنترلش کنم. تا آخرین فریم آن گریه می کنم. خاطرات تمام شبهایی که در برابر تماشاچیان سالا کاراکول یا تئاتر آلبنیتز معرفی اش می کردم ناگهان به من هجوم می آورند: اولین سالنی که روی صحنه اش قدم گذاشت تا بخواند صاحب مکزیکی عوضی گردن کلفت آنجا اجازه نداد تا با شلوار و پانچو روی صحنه برود، چون نفر قبلی که اینطور لباس پوشیده بود، واقعاً زن نبود.
او را در پاریس، در المپیا به تماشاچیان معرفی می کردم. خیلی سخت بود، اما یکجوری مدیریت کردیم تا سالن پر شود. صبح روز آزمایش صدا، چابلا از یکی از کارکنان سالن پرسیده بود خانم پیاف موقع اجرا در این سالن کجا می ایستاد؟ و او در همان نقطه ایستاد و برنامه اش را اجرا کرد. از همان شب، چابلا پیاف من شد و به عنوان بخشی از رسم برنامه معرفی، سانتیمتر به سانتیمتر صحنه، هرجا که قرار بود بر روی آن قدم بگذارد را می بوسیدم.
یادم می آید کریسمس ۲۰۰۷ بود که از طنجه زنگ زد، صدایش و شکل تلفظ چند کلمه ای که حرف زد، مرا نگران کرد. یکی از بسیار چیزهای فوق العاده او تلفظ عالی اسپانیولی اش بود، کلمات در دهانش بی نقص می گشتند و هیچ حرفی ناپدید نمی شد. پشت تلفن تنها این جملات را توانست بگوید: «خیلی دوستت دارم» و «زمان می گذرد». خیلی نگران شدم . دو هفته بعد خودم را به طبقه پنجم لامونینا در تپوستلان مکزیک رساندم، جایی که مهمان یکی از دوستان جوانم بودم. برای بدتر از آن خودم را آماده کرده بودم، می دانستم سه روز پیش در بیمارستان بستری شده. اما وقتی فهمیده بود که من قرار است به دیدارش بروم، شب قبل درخواست ترخیص از بیمارستان داده بود (هیچکس نمی توانست به چابلا جواب نه بدهد!)، و او آنجا بود، در خانه کوچکش به ما خوشآمد گفت، مثل یک غنچه سرزنده بهاری.
بعدازظهر بود که ترکش کردیم و تنهایش گذاشتیم، یک زن محلی هر روز تا ساعت پنج همراهش می ماند و بعد از آن تا روز بعد تنها می ماند، چابلا به هیچکس اجازه نمی داد شب پیشش بماند. مادر من هم سالهای آخر عمرش همینطور بود، به دلایل غیر قابل فهم زنان قوی تلخ و غیر منطقی می شوند، هیچ راهی وجود ندارد به آنها بفهمانی شبها چقدر طولانی اند، بخاطر اینکه در کنار هزار چیز دیگر آنها این را بهتر می فهمند، اما یک جور توانایی فراانسانی در استقامت دارند.
درباره بیماری و مرگ با هم حرف زدیم و او گفت «من از مرگ نمی ترسم، پدرو ما اعتقاد داریم آدمها نمی میرند، فراسوی وجود مادی می روند». هیچ شکی نداشتم که راست می گوید. در ضمن گفت «من آرامش دارم» و ادامه داد «یک شب خواهم ایستاد، آرام آرام، تنها و از آن لذت خواهم برد.»
روز بعد منتظر ما بود، دم در ایستاده بود و از ما خواست برای صرف چای بیرون برویم. چابلا استاد عمر دوباره بود. کاملاً حالش خوب شده بود، خوشحال و سرمست جاهایی از شهر را نشانمان داد. از تپه چاچیتپول شروع کردیم که دقیقاً مقابل مزرعه محل زندگی اش بود (و جان استرجس هفت دلاور را آنجا فیلمبرداری کرده بود). بنا بر روایات، تپه درهایش را که با سنگها و صخره ها پوشیده شده، هنگامی که آخرالزمان فرا برسد باز خواهد کرد و کسانی که موفق به ورود شوند نجات پیدا خواهند کرد. من نگاهش می کنم، بار دیگر شگفت زده ام. واقعاً داشت آماده می شد برای آخرالزمان بعدی و من الآن هیچ کاری نمی توانم بکنم جز فکر کردن درباره موقعیتی که هم اکنون در آن هستیم و آخرالزمان.
با گونه هایی که هنوز از اشک خیس هستند نفس عمیقی می کشم و می خواهم برگردم برای ادامه جیمز باند، اما شبکه تلویزیونی امشب حسابی بیرحم شده. بعد از چابلا مستند دیگری نمایش می دهد که نور از عنوانش بیرون می ریزد: نور آنتونیو. آنتونیو در واقع همان نقاش اهل لامانچا است: آنتونیو لوپز و نور چشمانش هم همسر او ماریا مورنو است، نقاش واقع گرا که همواره در حاشیه و زیر سایه آنتونیو و جمعی از غولهای نقاشی که در دهه ۵۰ گروه نقاشان واقع گرا را شکل دادند قرار گرفت. این مستند را به شدت پیشنهاد می کنم و ضمناً کانال ۲ تلویزیون را بخاطر برنامه های ممتازش.
ماریا مورنو همین چند هفته پیش فوت کرد، او را به عنوان موجودی روحانی بخاطر می آورم، نقطه مقابل چابلا، نقاشی هایش این را نشان می دهد، آرامش بخش، با فضایی وهم آلود، کاملاً متفاوت از کارهای آنتونیو لوپز. مستند همچنین برخی آثار او را تحت عنوان کارهای بداهه در فیلم دیگری به نمایش می گذارد: خورشید درخت بِه ساخته ویکتور اریسه همان فیلم دیگر است که در واقع بهترین فیلمی است که درباره جادوی نور طبیعی روی اجسام ساخته شده. نور، نوری که همیشه سفری طولانی می کند تا به شب برسد، و از فصلهای مختلف سال عبور می کند.
در شاهکار اریسه آنتونیو لوپز را در کتابخانه اش می بینیم، در حالیکه بوم نقاشی اش را آماده می کند تا اسبابی شود برای کار تازه اش. یک آیین ارزشمند؛ آنتونیو به حیاط خلوت کوچکش می رود، با گیلاسی از شراب در دستش، او را می بینیم که به سرعت میوه زردرنگ درخت بِه را نگاه می کند، درخت لاغر بسیار افتاده همچون مردی زهوار در رفته است. میوه های بِه، به رنگ زرد براق، توسط برگهای سبز تاریک احاطه شده اند. صبح است و آنتونیو دور درخت می گردد و به پوست کلفت میوه بِه نگاه می کند، از دیدن آنها به وجد آمده و مقهور می شود. و آماده می شود تا نقاشی اش کند با اینکه می داند تصویری که او از میوه در نظر دارد امکان انتقال روی بوم را نخواهد داشت زیرا میوه زنده است و با تغییر زمان روز و نور روی آن تغییر پیدا خواهد کرد. فیلم درباره نبرد هنرمند برای دستیابی به نور روی میوه بِه حرف می زند.
در سال ۹۲ فیلم در فستیوال کن به نمایش درآمد، یکی از سالهای متوسط فستیوال بود و من عضو هیأت داوران بودم. فیلم کاملاً به حق جایزه ویژه هیأت داوران را دریافت کرد. با ژرار دوپاردیو که رئیس هیأت داوران بود کم مانده بود گلاویز شویم، چون فیلم را دوست نداشت و معتقد بود مستند است! خوشبختانه باقی داوران با من هم عقیده بودند.
وقتی بالاخره برنامه تلویزیون تمام می شود خیلی دیروقت است، اما مهم نیست، زمان در حصر خانگی عاملی حدودی است و من هم دلم نمی خواهد در مقابل جیمز باند آدم بدی به نظر برسم، و همینطور دوست ندارم تا وقتی که شون کانری نقشه های ماکیاولی گونه گلدفینگر خپل را خنثی کند و همه ما را نجات دهد به تختخواب بروم.
پایان
اِل دیاریو
۳۰ مارس ۲۰۲۰