سینماسینما، آیدا مرادی آهنی
در وضعیت بیداستان سینمای ایران باید به هر فیلمی که سعی میکند برایمان قصهای بگوید، چنگ زد. «حمال طلا» جزو سه چهار فیلم جشنواره امسال بود که داستان داشت. اما غیر از این، اصلانی سراغ آدمها و مکانهایی رفت که بهندرت میشناختیم، یا در فیلمی دیده بودیم و همین آدمها و مکانها از اولین لحظات فیلم ما را کنجکاو میکنند. شاید اصلا برانگیختن کنجکاوی یکی از ترفندهای فیلمنامه اصلانی باشد. دیالوگهایی بهشدت همجنس فضا و حرکت دوربین و قابهایی که آنقدر نرم و روان به داخلشان سُر میخوریم که گاه متوجه تغییر زاویه یا چرخشهای دوربین نمیشویم. از درون قاب پنجرهای به فضای خاکی و یک استخر میرسیم که قرار است محتویات یک فاضلاب را در آن الک کنند.
آدمهای اصلانی همه به دنبال طلا هستند. شهر با تب و لرزِ طلا گرم و سرد میشود. پس وقتی طلا توی چاه خلا هم باشد، کسانی مثل رضا و لویی [لطفالله]، داروندارشان را پای یک فاضلاب میدهند و صبح تا شب توی استخرْ فضولات را از صافی رد میکنند تا به طلا برسند. به نظر میرسد تب طلای مردمان اصلانی از تب طلای کالیفرنیا تندتر است. شاید بهترین شخصیت فیلمنامه اصلانی لویی باشد، با یک جور سادگی و نادانستگی ذاتی. وفادارانه خدمت میکند، خوشدلانه امید دارد و موقع رفتن به سمت دردسرها به تنها چیزی که نگاه نمیکند، دردسر است؛ آن هم نه از روی خواست خودش، که با شادی نیامده از لحظههایی که مثل آن همه طلا هرگز به دست نمیآیند.
هرچه رضا از سر تحقیر و بیچارگی دنبال آن گردهای طلایی میگردد، لویی برای به دست آوردن آن شادی، و آن ذوق ناممکن ورق ورق چک میکشد و میریزد توی بازار. رقصش با شانههای تخممرغ میان آن حلبیآباد گواه امیدهای کسی است که حتی معنی ترکیدن حباب را نمیداند. اما کنار اینها نمیشود از بازی ژاله صامتی هم نگفت. در همان دو دقیقهای که برای اولین بار میبینیمش، او را میشناسیم؛ زنی منتظر و سرخوش که برای به دست آوردن این سرخوشی حسابی دستودلباز است. تا اینجا میشود گفت فیلم تورج اصلانی خیلی از فاکتورهای یک فیلم خوب را دارد، اما برای ما که روی صندلی سینما نشستهایم، کماکان این سوال مطرح است: «چطوری میخواد تمومش کنه؟» و متاسفانه فیلم پاسخ مناسبی به این پرسش نمیدهد. پایان فیلم به هیچ عنوان درخور آن نیست. یک پایان عجولانه و راحتترین راهی که میشد با آن یک داستان را تمام کرد و چه حیف!
منبع: ماهنامه هنروتجربه