مسعود کیمیایی که این روزها مشغول ساخت فیلم جدیدش با نام قاتل اهلی است نظرات جالبی درباره شهر تهران دارد.
به گزارش سینماسینما، مسعود کیمیایی در نوشتاری از علایقش و تهران قدیم نوشته است که در پی می خوانید:
اختلاف طبقاتی بر لهجه زیستی مردم تهران موثر بوده است، زمانی فئودالها زمینهایشان را در روستاها فروختند و آمدند تهران خرده صنعت راه انداختند، اینها نیروی کار می خواستند اما تهرانیها کسر شان خود میدانستند که در این کارخانهها کار کنند. میگفتند عدهای آمدهاند از فلان دهات، لهجه دارند، حالا ما برویم زیردستشان کار کنیم؟ زیربار نرفتند،یا گردوفروش شدند یا «پا رکابی» اتوبوس لهجه لاتی از همین جا آمده است. اساسا زبانی که در جنوب شهر و حاشیه آن به طور زایشی هرروز بهوجود میآید به سرعت فراگیر میشود و به بالای شهر هم سرایت میکند. فرضا اگر به زن خوشپوش غیرطبقاتی میگویند: «داف» این لفظ به سرعت در همه جای شهر رایج میشود ولی زبانی که در شمال شهر متداول است به سختی از محدودههایش به بیرون سرایت میکند چون این زبان، محفلی است و خاص طبقه مرفه و نمیتواند به زبان مردم فقیر راه پیدا کند.
من لحن و لهجه شهری را با فیلم پیوند زدهام. سال ۱۳۴۰ وقتی از تهران تصویر برداری می کردی، تصویر هر خیابان در شب با تصویرآن در روز فرق داشت. فقط چندتا چراغ یا چندتا نئون را می گرفتی ولی وقتی روزش را میگرفتی، آسمانش را میدیدی،زمینش را میدیدی، اتوبوسش را می دیدی، ترافیکش را میدیدی تکدیگریاش را می دیدی. همین تکدیگری از پدیدههای عجیب شهر تهران است که در هر دوره لحن و لهجه خاص خود را داشته است.
در تهران دهه ۴۰و ۵۰این تکدی گری بهانه داشت. فرضا یک گدا کوزه شکستهای میگذاشت جلویش و می نشست کنار خیابان و بافتنی میکرد و از رهگذران پول میگرفت. مردی روپوش آبی کارگری میپوشید، مچ دستشرا فرو میبرد در آستینش یعنی که من دستم را درکارخانه از دست داده ام. این تکدیگری امروزِتهران خیلی فرق کرده. متکدیان امروز کمپینگ دارند. چهارتا مرسدس میآیند اینها را جمع میکنند، سازماندهی میکنند و میفرستند سرکار.
امروز شکل جدیدی از تکدیگری را میبینیم، بعضیها کنار خیابان یا وسط اتوبانها گل میفروشند، بعضی ها در پیادهروهای CD قاچاق میفروشند. این هم یک جور بهانه است برای تکدیگری. با کار تکدیگری میکنند. اینجاست که باید دید حاشیه شهر چطور به درون آن نشت کرده است!. ماهیت زبان امروز تهران را باهمین پدیدهها میتوانیم بشناسیم. در گذشته گداها دعا میکردند و اسم ائمه را به زبام میآورند ولی امروز گداها طلبکارند و عقب خلاف های بزرگ میگردند. آدرس خانه هر کدام را که بپرسی یا رد هرکدام را که بگیری از حاشیه شهر سر در میآوری.
هنر مدرن به شهر تعلق دارد. اوج هنر در روستا صنایع دستی است. ولی سینما،نقاشی، ادبیات داستانی محصول شهرنشینی است.اینها هنر شهریاند. اساسا تفکر، شهری است. مثل روشنفکری که کاملا یک پدیده شهری است. فیلم «ردپای گرگ» تقابل وجودی یک تهرانی را نشان میدهد که سالها در شهرستان بوده و حالابرگشته به تهران! تهرانی که روزبهروز و لحظه به لحظه دارد تغییر میکند. ردپای گرگ مواجهه این آدم با تهران جدید و واکنش او نسبت به آن است. اگر میبینیدزبان زیستی مردم تغییر کرده است به دلیل تغییراتی است که در بافت ظاهری شهر و معماری آن رخ داده است. در خانههای قدیمی حیاط خانه محل خواستگاری بود. مادر فلان پسر میآمد لب حوض مینشست و در رخت شستن کمک میکرد و همان جا خواستگاری میکرد. یا در حمامهای عمومی دختر را میدیدند تا مطمئن شوند عیب و ایرادی ندارد. آپارتمان نشینی که آمد زبان زندگی مردم تغییر کرد. اوایل زبان آپارتمان زبان منفوری بود. تهرانی اصلا این زبان را تحویل نمی گرفت. بعد از ساخته شدن راهآهن و دانشگاه و ساخته شدن وزارتخانهها در حواشی «ناصرخسرو» شکل ظاهری شهر عوض شدو با خودش زبان دیگری را آورد. رشد جمعیت و کمبود مسکن، آپارتماننشینی را به مردم تهران تحمیل کرد.
شهری که من دوستش داشتم جلوی چشمم مثله شد. هرباربه بدست یک شهردار افتاد و هرکدام بنا به سلیقه شخصی خودشان تغییراتی در آن انجام دادند. آقایان چهارتا سفر رفتهاند «دبی» و «قطر» و از روی معماری درجه دو، مقلدانه و بیهویت آنجا میخواهند در تهران ساخت وساز راه بیندازند بنابر این نتیجهاش این ساختمانها و برجهایی بیربط است. ساختمانها نه ربطی به هم دارند و نه ربطی به شهر تهران.
معماران ما به پاریس و نیویورک سفر میکنند و برجهای آنجا را میبینند و بعد میخواهند مثل آنها را در تهران اجرا کنند. یکی در جردن ساختمانی میسازد مثل ساختمانهای دوره جنگجهانی دوم در لندن، دیگری ساختمانی را در لسآنجلس دیده کپی می کند. در این شکل از معماری هیچ گونه ایرانیتی لحاظ نشده است. این همه آشفتگی که در فضای معماری تهران وجود دارد نتیجه کجسلیقگی و فقدان درک زیباشناسانه است. میخواهند زیبایی را به تهران هدیه بدهند ولی اصلا نمیدانند زیبایی چیست! هر جا دیواری بیکار مانده رویش نقاشی کشیدهاند آن هم به بدترین شکل ممکن.اینها نقاش نیستند، اغلب نقاش ساختمانند نه هنرمند. در جشنها و اعیاد هم روی در و دیوار شهر را با لامپهای پلاستیکی چشمکزن تزئین میکنند. این کارها صورت شهر را زیباتر نمیکند به کنار بلکه بدتر آن را از ریخت میاندازد.
شهری که من دوستش داشتم از بین رفته، لالهزار از بین رفته، سینماهایش از بین رفته، چرا سینما متروپل نباید موزه سینمای ایران باشد، اگر لالهزار را نمی شود مثل قدیم دست نخورده نگه داشت، دست کم خاطره و تاریخچهاش را میشود حفظ کرد.هرکسی میرود لالهزاربرای خرید لامپ و لوستر میرود. اگر متروپل موزه سینما شود، اهل سینما یا علاقهمندان به تاریخ سینما هم پایشان به این خیابان باز میشود. نسل جدید از هویت این خیابان میپرسند و این در حافظه جمعی باقی میماند.
از تهران قدیم یک بو ویک رنگی باقی مانده که مرا به یاد گذشته می اندازد. هنوز می روم سهراه مهندسی «زورخانه» میبینم. هنوز از جلوی سینما رامسر رد میشوم. این سینما معلم من بود. هنوز میروم سرچشمه یا ادیبالممالک را میبینم و به گذشتههای خودم سرمیزنم. شهرِ آدم و جایی که درآن بزرگ شده مثل خانواده او است. وقتی خانواده آدم انکار شود همه هستی او انکار شده است.
منبع: نوآوران