سینماسینما، سارا کنعانی:
تماشای نمایشی که به ریزترین جزئیات زناشویی یک زندگی چند ساله و جا افتادهی یک زوج بالغ و عاقل میپردازد، تجربه ویژهایست که بیشتر از همیشه تناقضات را به رخمان میکشد و هضم وجود آن تفکر سنتی و این نگاه مدرن را در کنار یکدیگر سخت میکند؛ اما به هر حال «تن شوری»ِ رضا ثروتی را باید دید، چراکه به شیوه صریح و بیتعارفی که دیگر امضای کارگردان شده، ما را در برابر پرسشهایی قرار میدهد که یک عمر شاید در تنهایی خودمان هم با اکراه به آن فکر کنیم، همین ما که از کودکی بیشتر از تشویق کردن، منعمان کردهاند، ترساندهاند و باعث شدهاند از هراس «بی حیا» نامیده شدن، درباره خیلی از مسائل حل شده جهانی، سکوت پیشه کنیم. ثروتی نمایشنامه «تنشوری» را بر اساس سریالی نوشته که در سال ۱۹۷۳ در کشور سوئد پخش میشد اما به شکل غمانگیزی باید بپذیریم که بحران آدمهای چهل و چند سال قبلِ اروپایی، امروز در کشور ما نه تنها حل نشده بلکه حتی فرصت طرح شدن هم به قدر کافی نداشته است. این یادداشت نه به بازیهای درست پانتهآ پناهیها و صابر ابر میپردازد و نه به طراحی صحنه کمنظیر و کارآمد این نمایش و نه حتی به خلاقیتهای خاص ثروتی برای نشان دادن مفاهیمی که در ایران نمیتوان به صحنه آورد، بلکه صرفا از دریچه تحلیل شخصیت دو کاراکتر «یوهان» و «ماریان» یک حقیقت را مرور میکند.
در افتتاحیه نمایش، زوج را در حال مصاحبه با یک مجله میبینیم و در بدو امر به شناخت قابل قبولی از این زن و شوهر دست پیدا میکنیم؛ یوهان مردیست که میتواند چند دقیقه بیوقفه و با اعتماد به نفس خود را توصیف و در واقع خودستایانه از خودش تعریف کند و ماریان زنیاست که تمام هویت خود را در همسر و مادر بودن بازشناخته و چه بسا دومی از اولی بسیار پررنگتر است، شاید چون دخترهای او دو نفرند و شوهرش، یکی! شاید همان اعتماد به نفس عجیب یکی از طرفین باشد که دیگری را مجبور میکند آنقدر در این رابطه سپاسگزار و تسلیمگر باشد که حتی وقتی دارد دادوهوار میکند این فریاد، به شکلی منفعلانه به علت یک ضربه شدید روحی یا جسمی از دل برخاسته باشد و نه به خاطر یک اعتراض به جا که حق اوست. همین الگوی آشنای به کرات دیده شده در اطرافمان، همذاتپنداری مورد نیاز اولیه را فراهم میسازد و فراتر از آن، پاسخ چند پرسش اساسی را که بعدتر برایمان به وجود میآید، پیش رویمان میگذارد.
دغدغه فلسفی اثر در همان دقایق نخست از زبان زن داستان رونمایی میشود:«آیا به خوابیدن با کسی به جز من فکر کردهای؟»؛ پرسشی که ما را به قضاوت میکشاند و با خود میگوییم خیانتی اگر رخ بدهد از سمت مطرح کننده این پرسش است، به خصوص که یوهان میگوید به چنین چیزی فکر نکرده و ماریان اقرار میکند که گاهی ذهنش را مشغول کرده اما در ادامه میبینیم که تایپ شخصیتی زن، خیالپرداز است و مدل مرد، عملگرا و کسی که آن فکر به زعم ما زشت ِ به زبان آورده شده را عملی میکند، یوهان است و نه ماریان که صادقانه آن را طرح کرده بود ولی هرگز به میدان واقعیت نرساند؛ این تفاوت و تضاد، داستان تکراری خیلی از ماست که باعث میشود سر هر بزنگاه زندگی این جمله را مرور کنیم «هیچ چیز از هیچکس بعید نیست» اما واقعیت آن است که هر دوی این شخصیتها دارند مطابق با الگوی تربیتی و زیستی که خانواده، مدرسه و جامعه به آنها آموخته عمل میکنند و از نظر نگارنده ماریان از این جنبه حیرتانگیز بود و میتوانست مخاطب را بیشتر به وجد بیاورد. او در شرایطی که خبر عاشق شدن شوهرش را از زبان خود او شنیده بود و گریه میکرد، توأمان به او کمک میکرد تا ساکش را برای سفر دونفرهاش با معشوقه ببندد! یا وقتی یوهان داشت منزل را ترک میکرد رسما و نمادین از آستین او آویزان شد تا مانع از رفتنش بشود و همین زن وابسته و دلبسته، وقتی در پرده آخر نمایش با شوهر پشیمان خود رو به رو میشود او را نمیپذیرد و البته وقتی هم که در جریان یک زد و خورد به شدت آسیب دیده، در حالی که از تراکم میزان خون در دهانش نمیتواند حرف بزند میگوید «تقصیر خودم بود»! این همه تناقض رفتاری از کجا ناشی میشود؟ از تربیتی که چنان در او نهادینه شده که رفتارهای متضاد را توأمان در او پدید میآورد و گزارههایی را پشت سر هم در ذهن او ردیف میکند: یک زن از خیانت همسرش گریه میکند (اما دشنام دادن کار خوبی نیست؟)، یک زن به هنگام سفر همسرش در بستن ساک به او کمک میکند (حتی اگر این سفر به همراه یک زن دیگر باشد؟)، یک زن وقتی مرد مقابلش عصبانی است کوتاه میآید (و برای همین کتک خوردنش تقصیر خودش است؟)، یک زن در زمان واحد تنها میتواند یک معشوق داشته باشد (و برای همین ماریان یوهان را بعد از هفت ماه و شش روز دوری نپذیرفت؟ چون معشوق دیگری داشت؟). ماریان درست شبیه یکی از دیالوگهای خود رفتار کرد؛ او یک ربات بود که توسط خانواده و جامعهاش برنامهنویسی شده بود و همین ویژگیست که به شکل عجیبی مخاطب را در لحظاتی با یوهانِ متکبر خیانتکار همدل میکند و شاید به او حق میدهد که عشق را از کسی بخواهد که این احساس را خودش در قلبش متولد کرده باشد و نه کسی که مطابق با یک برنامه از پیش نوشته شده صرفا آن را در وجودش اجرا میکند. در جایی که همه شبیه ربات زندگی میکنند، مردی که یک بار خارج از قاعده قدم برمیدارد، ارزشمند میشود، حتی اگر این قدم او عملی صد در صد ضد ارزش باشد! خود ماریان هم در جریان مکالمه تلفنی با مادرش بر سر دعوت شام یکشنبه نشان داد که از این همه چارچوببندیشده بودن ناراضی است اما موضوع این است علم به این که ما سرما خوردهایم، سرفه و عطسهمان را بند نمیآورد و این همان درد عمیقی است که نمایش ما را با تداعی کردنش به خانه میفرستد؛ ما میدانیم که برای عاشق شدن و زندگی کردن بزرگ نشدهایم اما با این آدمِ چند دهه زیستهی دور مانده از ایدهآلهای انسانی و پیچیده شده در حریر عادت، چه کنیم؟