سینماسینما، مینو خانی:
احمد، کشتی و خانه را فروخته و میخواهد همسر و برادر (حسن) را با خود به شهر ببرد. حسن اما مخالف است. چون آقا (پدر) بیخبر رفته، ولی حتما برمیگردد. این را حسن میگوید و پیراهن آقا را که به تنش زار میزند، میپوشد تا حس تعلق (به) و انتظارش (برای) برگشت آقا را ثابت کند. اما مجبور است به حرف احمد که در غیاب پدر، بزرگتر اوست، گوش بدهد. خواهر هم همین را میگوید. اما حسن چشم انتظار آقاست و هیچ زور و اجباری را نمیپذیرد. بار میبندند و راهی میشوند، اما حسن سراغ یادگارهای آقا و ننه میرود: عکس یادگاری کشتی بر دریا، پیراهن آقا و قالی ننه را برمیدارد و از دست احمد میگریزد تا بماند و آمدن آقا را ببیند. عکس را به دیوار یکی از اتاقهای کشتی میآویزد، پیراهن آقا را به تیر بلندی بر دهانه کشتی میبندد و قالی ننه را که همیشه روی ایوان میانداخت و به تماشای دریا مینشست، روی سکوی اتاق کشتی پهن میکند؛ ننهای که اینقدر به دریا چشم دوخت و برای خشک شدنش غصه خورد تا روی همان قالی… و آقا الان یک سال است که رفته و کسی از او خبر ندارد. بعضیها میگویند یک روز صبح اول وقت دو نفر آمدند و با آقا رفتند دنبال کار. یکی دیگر میگفت از غصه دق کرده است. بعضیهای دیگر میگفتند که آقا را در بازار دیدهاند و بعضیهای دیگر میگفتند آقا دیگر برنمیگردد. هر چه میگویند، بگویند… حسن مطمئن است که آقا برمیگردد. همیشه تولد آقا را روی کشتی میگرفتند و آقا هر جا بود، خودش را میرساند. امسال هم باید برسد، برای همین از احمد میخواهد حالا که هفت روز بیشتر به تولد آقا نمانده، صبر کند، شاید آقا مثل همیشه برای تولدش برسد. اما احمد درگیر است، درگیر زایمان همسرش و اینکه نمیخواهد بچهاش آنجا دنیا بیاید. اما حسن چشمانتظار است و مصمم به ماندن.
مصمم بودنی که از رکابهای محکمی که در پلان اول به دوچرخهاش میزند، از کلام پرقدرتی که با برادر بزرگترش به زبان میآورد، از نگاههای خیره به خواهرش، از غیرتی که به واژه بابا و تعصبش به کشتی قراضه ارثیه آبا و اجدادی دارد، حس میشود. خصوصا با کادر «لو انگلی» در پلان اول که حسن را بر پهنه آسمان تصویر میکند، بر این خصوصیت او تاکید میشود، یا در کادری که حسن بر بلندای کشتی ایستاده و آمدن احمد با موتور از زاویه دید حسن و در «های انگل» تصویر میشود تا بزرگی روحی و معنوی برادر کوچکتر نشان داده شود.
حسن نوجوان ۱۳، ۱۴ سالهای است که رفتن پدر را باور ندارد و میخواهد خواهر و برادر نیز او را باور کنند. اما وقتی موفق نمیشود حس خود را به آنها منتقل کند، عزم جزم میکند تا بر تصمیم خود بماند؛ انتظار و بازسازی کشتی. در این راه محمد حاتمی، پسر معلمی که از آبادان به ماموریت به روستای آنها آمده، در حق او دوستی میکند. محمد، پسر بامرامی است که به او لقب «ناجی» دادهاند. ناجی، با لهجه زیبای جنوبی، پوست آفتابسوخته، موهای فرفری، عینک ریبن، تیشرت قرمز و تمام ژستهایی که یک آبادانی میتواند داشته باشد و البته با بازی بسیار درخشان مجید دریس، یکی از نقاط قوت «گمیچی» است.
مواجهه و آشنایی حسن و ناجی با درگیری و دعوا و زد و خورد شروع میشود. حسن لامپ خانه ناجی را میشکند، ناجی شیشه کشتی را میشکند. حسن راه را بر ناجی سد میکند، ناجی به حسن میگوید: «برو با بوآت (پدرت) بیا.» چرا؟ چون ناجی و خانوادهاش در خانه پدری حسن مستقر شدهاند و حسن عصبانی است. اما وقتی ناجی میبیند که احمد، حسن را به باد کتک گرفته و میخواهد با زور او را با خود ببرد، به حمایت از او با احمد درگیر میشود و حسن را فراری میدهد. و وقتی با هم روی نیمکتی پشت به مخاطب و در افق آسمان آبی و زمین تفتیده و خشکشده دریاچه مینشینند و حسن، داستان زندگیاش را تعریف میکند و از پدر و مادر میگوید، همدلیشان در رد اشکی که بر گونههایشان جاری شده، حس میشود و روند طبیعیِ دوستی دو نوجوان مغرور و حساس اما پاکنهاد و مهربان باورپذیر تصویر میشود. هر چند این روند برای مخاطب بزرگسال بدیهی و قابل پیشبینی است، چون مخاطب اصلی «گمیچی» نوجوان است، باید این مراحل را ببیند تا بتواند در عمل و تجربه عینی، درست عمل کند. برای همین از همان ابتدای رودررویی این دو پسر، هر کادری که این دو در آن قرار میگیرند، دوربین آنها را در برابر هم و در برابر چشم مخاطب تصویر میکند تا بر برابری آنها تاکید کند.
ناجی که در آبادان و در کشتی و دریا بزرگ شده است، میداند چطور میتوان یک کشتی را بازسازی کرد. پس به کمک حسن میرود و کشتی را رنگ میزنند، تمیز میکنند و آماده روز تولد آقا میشوند. این تصمیم و اراده دو نوجوان آنقدر قوی است که احمد و خواهر و همسرش را هم به عرشه کشتی میکشاند تا دور کیک تولد آقا به انتظار بنشینند. انتظاری که به سر نمیآید، کیک و شمعها زیر تابش آفتاب، آب میشوند و آقا نمیآید.
به گفته جواد قلیزاده (تهیهکننده)، بهانه ساخت این فیلم، خشک شدن دریاچه ارومیه بوده است. برای او که اهل ارومیه بوده و دریاچه جزئی از خاطراتش را شکل داده، خشک شدنش آنقدر تاثیرگذار بوده که تصمیم میگیرد فیلمی در اینباره بسازد. اما این انگیزه در دست فیلمنامهنویس و کارگردان تبدیل به موضوعی شعاری درباره خشک شدن دریاچه ارومیه و دلایل اجتماعی، سیاسی یا زیستمحیطی نمیشود و شاید تنها بتوان به تکواژههایی مثل خس و خاشاک و معجزه توفان نوح و نوار مشکی بر گوشه سمت چپ نقشه ایران که نشانه عزاست، اشاره کرد. درواقع، «گمیچی» بستری میشود برای بروز و به منصه ظهور رساندن امید و پشتکار دو نوجوان با قاببندیهای زیبایی که در بیشتر موارد به نفع آسمان بسته میشود تا خصلتهای آسمان به این دو نوجوان تعبیر شود. مثل کادری که حسن راه بر ناجی سد میکند. دو پسر در دو سوی کادر ایستادهاند و بینشان آسمان آبی و زمین تفتیده، سرابی از دریا میسازد که در افق دست به دست هم میدهند. یا در کادری که حسن به دنبال ناجی که قصد برگشت به آبادان را کرده میرود، تا به او بگوید که دیگر مخالف استقرار آنها در خانهشان نیست. همین کادر در ابتدای گفتوگوی دو پسر روی نیمکت هم دیده میشود. یا وقتی که قرار به بازسازی کشتی میگیرند، حرکات موزون ترکی و جنوبیشان، به معنای همبستگی و برابریشان بر پهنه آسمان نقش میبندد. یا کادرهای ضد نوری که همیشه اشعه خورشید در گوشهای از آن میدرخشد. همچنین در سکانس آخر، کادری که حسن روی نیمکت نشسته و چشم به راه دوخته، باز آسمان است و خورشید که اشعه طلاییاش را به رخ میکشد. هر چند صحنههایی در فیلم هست که یادآور فیلم «دونده» امیر نادری است، مثل وقتی که ناجی با سطل آب را از بالای کشتی روی زمین تفتیده میریزد تا معجزه رخ دهد و زمین تفتیده به دریا تبدیل شود و کشتی راه بیفتد، شاید آقا بیاید. تکرار این کار، همچون سماعی زیبا بازتاب درونیات و باور دو نوجوان است. برای همین وقتی در هایوهوی اجبار حسن به رفتن، فرزند احمد در کشتی آبا و اجدادی متولد میشود تا تاییدی بر ریشهها و وابستگیهای خانوادگی باشد، پایانی غیرقابل انتظار اما باورپذیر را برای «گمیچی» رقم میزند.
ماهنامه هنر و تجربه