سینماسینما، حسین عیدیزاده
«سوی دیگر باد» اورسن ولز مثل بشکه باروتی است که دینامیتی داخل آن افتاده است و هر لحظه ممکن است منفجر شود. انرژی مضاعفی دارد که در لحظه لحظه آن مشخص است. حتی حالا که بعد از بیش از ۴۰ سال فیلم بالاخره اکران شده هم میشود حس کرد که فیلم نفرینشده اورسن ولز از ابتدا قرار بوده چنین تکاندهنده باشد. اورسن ولز قرار بود فیلم را سال ۱۹۷۰ بسازد. قرار بود بازگشتش به هالیوود را رقم بزند. فیلم هم ماجرایی درباره هالیوود و فیلمسازی داشت. داستان فیلمسازی بود که مشغول ساخت فیلمی عجیب و غریب به نام «سوی دیگر باد» بوده. فیلمساز با بازی جان هیوستن نامش جیک هنفرد است، فیلمسازی دیوانه، شوخطبع، زنستیز یا بهتر بگوییم یک ماچو که نگاه خاص خودش را به زنان دارد. هیچ چیزی برایش اهمیت ندارد جز خودش و فضا و حسوحالی که پیرامون خودش خلق کرده. یک اسطوره زنده است که به نظر منتقد زنی به نام جولیت ریچ اصلا کار مهمی نکرده است و فقط شومن است. منتقدی که الهامگرفته از شخصیت پالین کیل، منتقد معروف است. منتقدی که در نقدهایش همیشه تندوتیز با اورسن ولز و حتی شاهکارش «همشهری کین» برخورد میکرد. هنفرد یک دستیار دارد که همهکارهاش است به نام بروکس اوترلیک که نقشش را پیتر بوگدانوویچ بازی میکند. بوگدانوویچ در واقعیت بسیار به ولز نزدیک بود و چند مصاحبه معروف با ولز دارد و در آخر عمر ولز رابطه پرفرازونشیبی با ولز داشت. ماجرای فیلم در یک شب پایانناپذیر رخ میدهد که عوامل فیلم دور هم جمع میشوند تا نسخهای از «سوی دیگر باد» را ببینند و این در حالی است که بازیگر اصلی فیلم جان دیل ناپدید شده و برای همه سوال است که او کجاست. چند صحنه فیلم باید فیلمبرداری بشود و جای بازیگر قرار است از عروسک استفاده شود. فیلمی که هنفرد مشغول ساختش است، یک کار تجربی است که بهظاهر بدون کلام است. درباره برخورد مرموز یک زن رازآلود با جان دیل است. به نظر با قصهای نوآر روبهرو هستیم و زن در حال فرار است و جان دیل معصوم وارد مهلکه شده است. ولز برای روایت این قصه فیلم در فیلم دست به یکی از جسورانهترین تجربیات عمرش زده است. (در اینجا با توجه به اسناد موجود و مقالههای مفصلی که جوزف مکبراید و جاناتان روزنبام نوشتهاند و صحبتهای پیتر بوگدانوویچ اینطور تصور میکنیم که فیلم همان تصویر ذهنی ولز است که تجسم یافته.) فیلمی بهشدت روایتگریز با تدوینی که توجه صددرصدی مخاطب را طلب میکند، چون نماها بهسرعت تغییر میکنند، رنگی و سیاه و سفید میشوند، تصاویر ۱۶ میلیمتری در کنار تصاویر اصلی قرار میگیرند و صحنه و پشت صحنه جوری در هم ادغام میشوند انگار در حال تماشای مستندی از ساخت یک فیلم هستیم. با توجه به همین اسناد و فیلمنامه پر از حاشیهنویسی که از ولز باقی مانده، به نظر میرسد که ولز از همان دهه ۱۹۷۰ که ساخت فیلم را شروع کرده، به دنبال چنین فیلمی بوده است؛ فیلمی جلوتر از زمانه خودش. فیلمی که میخواهد هرجومرج ساخته شدن یک فیلم را در هالیوود به تصویر بکشد. و واقعا چه کسی بهتر از اورسن ولز میتوانست چنین فیلمی بسازد؟ «سوی دیگر باد» آنقدر آشوبطلبانه و رادیکال است که هر فیلم دیگری را که در تاریخ سینما درباره فیلمسازی در هالیوود ساخته شده، به فیلمی ساده و معقول بدل میسازد؛ از «سانست بولوار» بیلی وایلدر بگیر تا «جاده مالهالند» دیوید لینچ. دوربینهای سیال فیلم، شکست مرزهای تبیینشده پشت و جلوی دوربین، زوایای دوربین نامتعارف، دیالوگهایی که شنیده و نشنیده قطع میشوند، گسستی که میان حرفها و تصاویر وجود دارد، همگی این بینظمی درنهایت منجر به خلق نظمی نوین شده؛ نظمی برآشوبنده که فقط ولز با اتکا به تجربیات ریز و درشتی که در هالیوود و خارج از هالیوود پشت سر گذاشته بود، قادر به خلقش بود. این فیلم انگار نقطه نهایی ساختن فیلم درباره فیلمسازی در هالیوود است، یک نقطه عطف درباره ساختن فیلمی خودزندگینامهای، فیلمی درباره فیلمسازی و جنون آفرینش. ولز در اینجا همان ولز همیشگی است؛ همان فیلمسازی که تقریبا هر تجربه فیلمسازیاش یک سنگبنا میشد. «همشهری کین»، «امبرسونهای باشکوه»، «نشانی از شر»، «اوتللو»، «محاکمه» و «ت مثل تقلب» هر کدام به شکلی تاثیری عمیق در سینما گذاشتند، هر کدام به شکلی به محک دیگر فیلمها بدل شدند – مثلا «نشانی از شر» محک سینمای نوآر شد و «محاکمه» محکی برای اقتباس از دنیای کافکا – و حالا «سوی دیگر باد» که چه بهتر امروز روی پرده و در اکران تلویزیونی دیده میشود به محکی برای ساخت فیلم درباره فیلمسازی بدل میشود. دستاوردی که ولز نیست تا آن را ببیند، اما حتما از پانتئونی که در آن جا خوش کرده و سیگار برگی گوشه لب دارد، به واکنشها به فیلم نگاه میکند و یکی از آن لبخندهای معروفش را میزند. البته لذت بردن از این جنون و دیوانگی «سوی دیگر باد» برای مخاطبی که کارنامه ولز را دنبال کرده، بسیار لذتبخش و مستانه است، اما اگر مخاطب با دنیای ولز آشنا نیست، جدای از دیدن فیلمهای ولز بد نیست سراغ چند مستندی برود که اخیرا نمایش پیدا کردند و برای درک فیلم بسیار راهگشا هستند؛ بهویژه مستند «وقتی بمیرم دوستم خواهند داشت» مورگان نویل که نگاهی موشکافانه به ساخت فیلم میاندازد. اما اگر حتی وقت چنین کاری را ندارید، دوباره نگاه بیندازید به فصل گستاخانه عاشقانه در ماشین در حال حرکت زیر باران با آن تدوین حیرتانگیز
و آن استفاده درست از زیورآلاتی که از گردن شخصیت زن آویزان است، یا فصل هوشربای موشوگربهبازی زن و جان دیل در خرابه متروک، تا ببینید با چه فیلمساز پیشرو و جلوتر از زمانهای روبهرو بودید؛ فیلمسازی که شاید اگر پالین کیل زنده بود، حتما اینبار کمی پا پس میکشید و شاید هم نه، آنقدر عصبانی میشد که تندترین نقد تمام عمرش را مینوشت. خیلی دوست دارم در فضایی خیالی برخورد این دو را پس از دیدن نسخه نهایی فیلم با هم تصور کنم!
پینوشت: اورسن ولز بیشباهت به چارلز فاستر کین نبود، اصلا انگار کین تجسم ولز در پیری بود. شخصیتی که دوست داشت همیشه کانون توجه باشد، نگاهها معطوف او باشد. دقیقا مثل ولز که حتی وقتی پشت دوربین هم هست، بیش از ستارگان فیلمش دیده میشود. او ستارهای است که دیگران، از تهیهکننده گرفته تا سوپراستار و منتقد و سیاهی لشکر، همگی به گردش میچرخند. او مرکز یک منظومه بود و حالا بعد از سالها، باز هم مرکز منظومه شده است. این جادوی اورسن ولز است
منبع: ماهنامه هنروتجربه