تاکنون بارها بحث دوقطبی شدن جامعه ایران مطرح شده و از متخصصان درباره آن اظهارنظر خواسته شده است. دلیل، تا اندازه زیادی روشن است: به نظر میرسد ما ایرانیان، در زندگی روزمره و قضاوتهایی که باید بر اساس آنها به تصمیمگیریهای مهمی برای زندگیمان برسیم، اغلب بهشدت دوقطبی فکر میکنیم: دو قطب سازشناپذیر و متخاصم؛ اغلب شاهدیم افراد همهچیز را سیاه و سفید، صفر یا یک میبینند و قاطعانه نظر میدهند. برای نمونه: وقتی صحبت از روشنفکر یا استادی میشود یا «فرهیخته» است یا «بیسواد»؛ وقتی حرف از یک هنرپیشه یا ورزشکار میشود، یا در «سطح جهانی» است یا «مبتذل»؛ وقتی سخن از سیاست به میان میآید یا حاکمیت «اصلاحناپذیر» گرفته میشود یا «آرمانی» و… همیشه نیز شاهد هستیم که اگر فرد یا گروهی بخواهد تا حدی ارزیابیهای خود را به سوی تعدیل و سیاه و سفید را با هم دیدن ببرد یا حاضر نباشد کاملا به یکی از این دو قطب اعلام وفاداری بیقیدوشرط کند، از هر دو طرف زیر فشار، اتهام و دشنام و توهین فرصتطلبی و عدم قاطعیت و خیانت و انواع اتهامات دیگر قرار میگیرد. این وضعیت زمانی که به رویدادها و حوادث پرمناقشهتر اجتماعی میرسیم، مثلا در همین یکی دو سال اخیر در رابطه با مسائلی چون انتخابات ریاستجمهوری، بیلان دولت روحانی و واکنش لازم در برابر آن، موقعیت صداوسیما، نقش نهادهای دولتی و نهادهای مردمی، مساله تظاهرات، تاریخ معاصر و قضاوت ما نسبت به دوران پهلوی و در همین چند هفته حتی بحث شرکت یا عدم شرکت در افطاری این و آن مقام، وقتی به چنین رویدادهایی میرسیم، دوقطبی شدن نیز شدت میگیرد. البته همانگونه که گفتیم ظاهر قضیه آن است که «همه» این طور فکر و عمل میکنند. در حالی که یکی از فرضها نیز میتواند این باشد که شدت فشار در «میانه میدان» و واکنشی و عاطفی بودن جامعه آنقدر زیاد و میزان عقلانیت آنقدر اندک است که کمتر کسی تاب میآورد دست به انتخاب میان دو قطب نزده و به یکی از آنها (بنا بر منافع ِعاطفی یا مقطعیاش) پناه نبرد. در این میان، نخستین پرسش این است: آیا چنین روندی خاص جامعه ما است یا امری عمومی به شمار میآید که جامعه ما تنها یکی از نمونههایش را عرضه میکند. واقعیت آن است که هرچند میتوان در گذشتههای تاریخی، در باورهای ایرانیان به ثنویت و دوپنداری و تقسیم همهچیز به خوب و بد در طول هزاران سال تاریخشان، رگههای زیادی را که احتمالا این رفتار را تا حدی توجیه کند، پیدا کرد، اما این پدیده را باید جهانشمول دانست: واقعیتی که هم مطالعات نظری و هم تجربه عملی در سراسر جهان تاییدش کردهاند. پایه نظری این پدیده در همان بحثی است که انسانشناسان به آن نیاز به دوتایی کردن پدیدهها برای درک آنها نام دادهاند و خود را در همه زبانها نشان میدهد: جهان پیچیده است به همین دلیل به باور کلود لوی استروس، انسانها به کمک زبان، آن را به واقعیتهای دوتایی تقسیم میکنند: بالا و پایین، سفید و سیاه، زشت و زیبا، غمگین و شاد و… اما زبان در عین حال، به باور او امکان نقطه سومی را هم میدهد، یعنی امکان موقعیت دیگری مثل خاکستری- در رابطه سیاه و سفید- حال بر اساس این رابطه سهگانه (یا این مثلث ساختاری- معنایی) ما میتوانیم درباره مسائل به صورت پیچیدهتر و عمیقتری قضاوت کرده و تصمیم بگیریم و حتی از این بالاتر میتوانیم در همین رویه جلو برویم و لایههای بیشتر و بیشتری را در نظر بگیریم تا به واقعیت کاملتری برسیم. پس دوقطبی کردن و دوگانه دیدن همهچیز امری است تقلیلدهنده برای درک یک جهان بسیار پیچیده که در آن نه دو موقعیت متضاد دربرابرهم، بلکه هزاران هزار موقعیت درهمتنیده وجود دارند: رنگهای جهان، دو یا حتی ده یا بیست رنگ (تعداد کلماتی که برای رنگها داریم) نیست، بلکه میلیونها رنگ داریم، پس ما با این سادهسازی و تقسیم رنگها به چند رنگ، صرفا میتوانیم جهان را در شکلی ساده بفهمیم اما نمیتوانیم آن را عمیقا درک کنیم. این روند، در آن واحد هم سبب سادهکردن، بنابراین تضعیف سطح فکر ما میشود و هم روندی ضروری است زیرا بدون آن نمیتوانیم جهان را درک کنیم. اما دو سوال در اینجا پیش میآید: اول اینکه چه اشکالی دارد که این رویکرد دوقطبی را حفظ کنیم؟ و دوم اینکه اگر نیاز به تغییر این امر است چه باید بکنیم؟ پاسخ سوال نخست آن است که جهان یک پیچیدگی اولیه و همیشه یکسان ندارد، جوامع انسانی سطح بسیار بالایی از پیچیدگی را دارند که دایما بر این پیچیدگی افزوده میشود در شرایط امروز جهان و نزدیک و درگیر شدن هرچه بیشتر فرهنگها، زبانها، موقعیتها با یکدیگر چه میان کشورها و چه درون یک کشور و یک شهر، این پیچیدگیها هر روز بیشتر میشوند. در این شرایط، تداوم به اندیشیدن با ابزارهای سادهسازی جهان و اصرار بر سیاه و سفید دیدن پدیدههایی که میلیونها رنگ در خود دارند، در نهایت ما را دچار کوررنگی و درافتادن به قضاوتهای نادرست و حتی رفتن به کجراهه تنشهای سخت و خطر فروپاشیهای اجتماعی میبرند. اما پرسش دوم، اینکه هرچند این تقلیلگرایی جهانشمول است، اما شدت و ضعف آن در دورههای زمانی و در مکانهای مختلف بهشدت نابرابر است. از این رو، میتوان و باید آن را مدیریت کرد. برای این کار، قدم اول شناخت دقیق و درونی کردن آن چیزی است که گفته شد، یعنی اینکه بپذیریم حقیقت برای همه یکسان نیست و بنا بر زاویه دید و موقعیت افراد و گروهها میتواند تا اندازهای متفاوت باشد. بنابراین باید تفسیرهای متعدد را در حد و اندازهای پذیرفت. افزون بر این، باید توجه داشت که با تخریب اندیشه پیچیده، با تخریب کسانی که میخواهند عمیقتر ببینند و در نتیجه لزوما و در همه موارد حاضر نیستند پدیدهها را سیاه و سفید و کلیشهای کنند، با اتهام فرصتطلب بودن به آنها (نه اینکه فرصتطلبی اصولا وجود نداشته باشد) ما میدان را عملا برای جزماندیشی و تندروی برای آدمها و افکاری خالی میکنیم که اصولا قابلیت درک پیچیدگی جهان را ندارند یا به سودشان نیست آنها را بپذیرند، اما جسارت پذیرش عدم درک خود را نیز ندارند و در نتیجه ممکن است کل جامعه را با خطر تخریب و ویرانی روبهرو کنند. این چیزی است که با رادیکالیسمها و پوپولیسمها از هر نوع آن امروز رودررویمان قرار گرفته است.