از جداییها حکایت میکند
سینماسینما، سیدرضا صائمی – منتقد:
اگر از منظر ژانرشناسی بخواهیم به سینمای اصغر فرهادی بپردازیم، بهطبع باید آثار او را ذیل ژانر اجتماعی – خانوادگی قرار دهیم. اگرچه او در بستر خانواده و جامعه به طرح و بیان مسائل جهانشمول انسانی – اخلاقی میپردازد. مفاهیمی مثل روابط انسانی، دروغ، پنهانکاری، قضاوت، نسبیت اخلاق و بهطور کلی موقعیتها و تجربههای رفتاری – اخلاقی، بافت درونی فیلمنامه و ژرف ساختارهای دراماتیکی سینمای فرهادی را تشکیل میدهد که انسان معاصر در آن در نسبت با خویش، دیگری و جامعه دچار چالش و بحرانهای ابژکتیو و سوبژکتیو شده است. بنابراین عشق هم در این میان بهطبع یک تجربه متعارف و خوشایند عاطفی نیست، بلکه در دل این بحران دچار تلاطمهای فلسفی – روانشناختی شده که البته مدام در نسبت با وضعیت اجتماعی دچار قبض و بسط تئوریک و پروبلماتیک میشود.
واقعیت این است که سینمای فرهادی را نمیتوان سینمای عاشقانه دانست، اما این به معنای ضد عشق بودن آثار او نیست. عشق در سینمای فرهادی آنچنانکه ما از یک رابطه عاطفی شدید سراغ داریم، تجلی ندارد، اما میتوان آسیبشناسی یک رابطه عاشقانه را در آثار او بازخوانی و صورتبندی کرد. درواقع فرهادی بیشتر ناکامیهای عاشقانه یا بنبستهای عشق در زندگی معاصر را به تصویر کشیده است. مثلا عشق علا و فیروزه در «شهر زیبا» که درواقع عشق یک مرد به زن متاهل است، محصول بنبست و ناکامیهای زن در زندگی با همسرش است. همینطور عشق مرتضی (حمید فرخنژاد) به همسایه آرایشگرش (پانتهآ بهرام) حاصل ناکامی هر دو آنها در ارتباط عاطفی با همسرانشان است که یکی طلاق رسمی گرفته و دیگری طلاق عاطفی. زوجهای «درباره الی…» نیز هر کدام دچار سکتههای عاشقانه هستند و هر کدام پای عشقشان به شکلی میلنگد. از پیمان و همسرش گرفته که درباره نوع تربیت بچه و حرف زدن با یکدیگر مشکل دارند، تا امیر و سپیده که در یک کلکل مدام کارشان به کتککاری میرسد و احمد و الی هم که هر کدام از یک شکست عاطفی به هم نزدیک شدهاند تا شاید بنای یک رابطه عاطفی جدید را ترسیم کنند. در این میان تنها منوچهر و همسرش کمی آرامتر به نظر میرسند. درواقع فرهادی بیش از آنکه نگاه رمانتیک و سانتیمانتال به روابط عاطفی داشته باشد، سعی میکند مناسبات زناشویی را در بستر رئالیستی آن به تصویر و تحلیل بکشد که در آن عشق و نفرت در مرز باریکی روی خط زندگی در حرکت است.
فقدان عشق یا بهتر است بگویم نمایش بحران عشق در آثار فرهادی به معنای عدم اعتقاد او به عشق نیست که عدم اعتماد او به روابط عاشقانه پایدار در جامعه معاصر ایران است. درواقع با نمایش این فقدان، تاثیرات سوء آن را برجسته میکند. به اعتقاد من این دیالوگ معروف «درباره الی…» که «یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بیپایان است» یکی از عاشقانهترین دیالوگهای سینمایی است که تراژدی فقدان عشق در روابط انسانی و عاطفی را ترسیم میکند. این جمله، تاکیدی اخلاقی است بر اینکه زندگی بدون عشق ارزش ادامه دادن ندارد. اگرچه جدایی تلخ است، اما زندگی بدون عشق از آن تلختر است. احمد در پرسش الی که به چه دلیلی از هم جدا شدید، با بیان این جمله از قول همسر آلمانیاش تعریف میکند که بدون دعوا و درگیری و بعد از خوردن صبحانه دو نفره تصمیم به جدایی از هم گرفتهاند، آن هم به این دلیل که از کنار هم بودن لذت نمیبرند. در «جدایی نادر از سیمین» نیز در دادگاه نادر به سیمین میگوید که وقتی دوست نداری با من زندگی کنی، خب برو، من مخالف جدایی نیستم. این نگاه و جمله نیز اگرچه در ظاهر نشان از یک اختلاف و فقدان همدلی است، اما تاکیدی است بر اینکه زندگی بدون تفاهم و اعتماد ارزش زیستن ندارد و مگر عشق غیر از همدلی و اعتماد متقابل است؟ در «چهارشنبهسوری» نیز برخلاف ذهنیت خیلیها که آن را فیلمی درباره خیانت میدانند، فرهادی تلاش کرده تا درباره شخصیتهای قصه خود قضاوت نکند و صرفا به دلایل و زمینههای خیانت در زندگی زناشویی بپردازد. مرتضی بعد از درگیری با مژده در خیابان به همکارش دلایل اختلاف او و همسرش را بیتوجهی و عدم حس عاطفی متقابل و درواقع عشق میداند. بدترین نتیجه فقدان عشق در زندگی زناشویی خیانت است و خیانت صرفا یک هوسرانی یا تنوعطلبی فردی نیست، بلکه محصول نوع و کیفیت رابطه زوجهاست که به دلایل فرافردی هم وابسته است و آن را صرفا نمیتوان به مقوله اخلاق فردی تقلیل داد. از اینرو میتوان نگاه فرهادی به این مقوله را جامعهشناسی عشق و ناکامیهای آن دانست. در «چهارشنبهسوری» البته یک نوع موقعیت دوقطبی هم ایجاد میشود و در مقابل مرتضی و مژده ما شاهد حضور زوج خدمتکار تازهعروس (ترانه علیدوستی) و نامزدش (هومن سیدی) نیز هستیم که رابطه گرم و عاشقانهای با هم دارند.
در فیلم «گذشته» در امتداد همان آسیبشناسی عاطفی فرهادی شاهد عشقهای ناکامی هستیم که در یک مثلث یا مربع انسانی یک درد مشترک را تجربه میکنند. واقعیت این است که در سینمای فرهادی کمتر شاهد کنشمندیهای عاشقانه از نوع فیلمهای رمانتیک هستیم و بیشتر واکنشهای دردمندانه در قبال فقدان یا کمرنگ شدن عشق است که روایت میشود؛ فقدانی که موجب میشود آدمهای قصه او زخمی قصه و غصههای عاشقانه باشند.
هنوز فیلم «فروشنده» را ندیدهام، اما از قصه آن برمیآید که در اینجا نیز عشق و رابطه عاشقانه دچار یک سوءتفاهم بین فردی شده و لبخند آن به فریاد بدل شده است. قصههای فرهادی و شخصیتهایش بیش از آنکه درگیر تجربههای عاشقانه باشند، دست به گریبان تلاطمهای فقدان عشق یا عشقهای ناکامی هستند که در عقلانیت زندگی به بنبست رسیدهاند؛ روایت زوجهایی که روزگاری در کنار هم به آرامش رسیده بودند و در جریان بیرحم زندگی به فرسایش دچار شدهاند! به شک و تردید درباره بودن یا نبودن در کنار معشوق! ضمن اینکه باید بپذیریم نمایش هر گونه رابطه زناشویی لزوما به معنای رابطه عاشقانه نیست و چه بسیار زوجها که به شکل سنتی و بر مبنای دلایلی به غیر از دوست داشتن با هم ازدواج کردهاند و حالا در دو دو تا چهار تا زندگی ماندهاند! مثلا هیچکدام از شخصیتهای سینمای فرهادی را نمیتوان با شخصیتهای فیلمهای مهرجویی مثل حمید هامون یا نویسنده «درخت گلابی»، عاشق شیدایی دانست که دچار ناکامی شدهاند. در سینمای فرهادی بیش از آنکه شاهد زندگی عاشقان ناکام باشیم، شاهد بحران زوجهای ناکام هستیم؛ زوجهایی که لزوما از سر عشق با هم ازدواج نکردهاند.
به نظر میرسد وقتی از سینمای اصغر فرهادی سخن میگوییم، از بحرانهای روابط و اخلاق انسانی حرف می زنیم که عشق و عاطفه نیز در نسبت با آن معنا میشود. عشق دارای یک فراخنای احساسی و عاطفی است، اما زندگی قانون خود را دارد که عشق را در تنگنای خود قرار میدهد. سینمای فرهادی نمایش همین تنگناها و چالشهایی است که عشق را هم در تلاطم خود دچار قبض و بسط میکند. اگر عشق را متن زندگی و روابط عاطفی بدانیم، فرامتنهایی مثل مسائل و مصایب اجتماعی چنان آن را در چنبره خود میگیرد که از عشق تنها نامی باقی میماند و سینمای فرهادی در لایههای درونیتر خود تلاش کرده تا تاثیر این فرامتنها را بر عشق در موقعیتهای مختلف ترسیم کند.
در «رقص در غبار» نخستین فیلم بلند فرهادی نیز شاهد تاثیر عوامل اجتماعی بر فروپاشی یک رابطه عاطفی هستیم. نظر، جوان بیست و یکی دو سالهای است که روزی در مینیبوس با ریحانه آشنا میشود و ازدواج میکنند، اما حرفهای ناپسندی که در مورد مادر ریحانه وجود دارد، او را مجبور میکند تا ریحانه را طلاق بدهد. سینمای فرهادی را میتوان روایتی از جدایی عشق از زندگی دانست. در فیلم «جدایی…» این تنها نادر و سیمین نیستند که دچار نابسامانی عاطفی شدهاند. حجت و راضیه که از طبقه فرودست جامعه هستند نیز چندان رابطه عاطفی برجستهای ندارند. زندگی شخصی و اخلاق فردی خود اصغر فرهادی نیز که فردی اهل خانواده است و بارها عشق به همسرش را در محافل عمومی دیدهایم، ازجمله آخرین آن هنگام دریافت جایزه نخل طلا کن که پیش از رفتن به روی سن، همسرش را در آغوش گرفت و از او تشکر کرد، نشان میدهد او عشق و محبت را پایه و بنیاد یک زندگی مشترک مستحکم میداند و قصههایش روایت غصههایی است که از فقدان یا نسیان عشق در زندگی مدرن نشئت میگیرد. عشق قصههای او از جنس قصههای عاشقانه لیلی و مجنونی نیست، اما همان چیزی است که بدون آن، زندگی یک تلخی بیپایان است. سینمای او روایت رمانتیک از عشق نیست، حکایت تراژیک از فقدان عشق است. او با نشان دادن عدم عشق از هستی آن سخن میگوید. بااینحال عشق تنها دغدغه یا بهتر است بگویم دغدغه اصلی فرهادی نیست و مهمتر از اینها عشق در سینمای فرهادی و چه بسا در نزد افکار او به معنای رمانتیک یا احساساتی بودن صرف نیست.
سینمای فرهادی را باید از یک سو بازنمایی دغدغههایی از جنس فلسفه اخلاق و از سوی دیگر جامعهشناسی طبقه متوسط در جامعه ایران دانست. آنچه در این گفتمان برجسته میشود، زندگی است با همه ملزوماتش و بهطبع عشق نیز یکی از عناصر مهم این پارادایم است که در نسبت با عناصر دیگر زندگی و روابط و مناسبات انسانی دچار تلاطم و تحول میشود. ضمن اینکه عشق در سینمای فرهادی صرفا به رابطه عاطفی زن و مرد محدود نمیشود و از انواع دیگر عشق هم میتوان در آثار او سراغ گرفت. مثلا در «جدایی نادر از سیمین» این دیالوگ معروف که نادر در برابر سیمین درباره پدرش به کار میبرد که «اون نمیدونه من پسرشم، ولی من که میدونم اون پدرمه» یکی از زیباترین جملههای عاشقانه ممکن است که میتوانیم بشنویم. یا علاقه و دلبستگی او به دخترش میتواند مصداق بارزی از عشق پدر و دختری باشد.
تجربه عاشقانه در سینمای فرهادی از نوع تجربههای دردناکی است که از رنج یک عشق فراموششده یا رنگباخته برمیآید. چیزی شبیه به این دیالوگ معروف حمید هامون که «اگر من همونی باشم که تو میخوای دیگه این من، من نیست، من خودم نیستم!» شخصیتهای فرهادی دائم در کشمکش بین عقل و عشق دست به گریبانند و او هرگز با نگاهی سانتیمانتال چشم خود را بر واقعیتهای تضاد و تعارضهای روابط عاطفی در قفس آهنین جامعه مدرن نمیبندد. روایت او از تجربههای عاشقانه رویکردی آسیبشناسانه دارد نه سیاهنمایی!
گاهی فکر میکنم بازنمایی مفهوم عشق در سینمای فرهادی شبیه این جمله معروف نیچه است که «خدا مرده است»، اگرچه برخی این جمله را دال بر کفر و ارتداد نیچه تفسیر کردهاند، اما او با این جمله نه از عدم وجود خدا که از فقدان حضور او در زندگی انسان مدرن سخن میگوید و این جمله نه از سر بیاعتقادی که از سر درد و تاسف است. بر همین مبنا میتوان از سینمای فرهادی نیز این گزاره اخلاقی یا اجتماعی را بیرون کشید که «عشق مرده است»، اما این یک جمله تاکیدی و خبری نیست، بلکه سوگوارهای است از مرگ عشق و رنجهایی که انسان معاصر از این فقدان در زندگی روزمره خود میکشد. حکایت او از جداییها درواقع شکایت او از فقدان عشق است، نه بیبنیان بودن آن. شاید سینمای فرهادی را بتواند مثنوی مولوی سینمایی دانست که در آن از جداییها شکایت میکند و جدایی بیش از آنکه حقوقی باشد، عاطفی است و جدایی عشق از زندگی همان طعم تلخ آثار فرهادی است.
ماهنامه هنر و تجربه