امیر جلالالدین مظلومی – روزنامهنگار
آنوقتها که سینماهای تهران «دزد و دوچرخه» را بر پرده داشتند، بودند کسانی که با تماشای سکانس بینظیر اسپاگتی خوردن پدر و پسر مالباخته، چشمشان پر اشک میشد.
کسانی که پس از دوران کودکی به راز همسایگی و همزیستی مغازه سمساری و دکه جگرکی حوالی میدان سپه آن روزگار پی برده بودند. آنها که بعد از سالها فهمیده بودند بعد از آن شکمچرانی ناب پای منقل دل و قلوه، چرا پدر کلاه بر سر ندارد و چرا ساعت را از رهگذران میپرسد؟ تصویری که بچههای اعماق از پدرانشان داشتند یکسان بود؛ چهرههای دشوار و پیشانیهای خط دار ؛ دستتراش غم روزگار.
اما همین سوداگران دلگنده که سیری جگرگوشه را با ساعت و کلاه تاخت میزدند غمشان تنها نان نبود، چرا که ایمان داشتند. آنها به کرامت انسان و زیبایی جهان، باورمندترین بودند. انسان از دورترین روزها چشم به قله آرمان ها داشته است و در رگبار بایدها دل به شایدها سپرده است. برای آنان که هم غم نان دارند و هم رنج زمان امید دلچسبترین دستاویز است. حتی اگر بدکرداری روزگار تمامی نداشته باشد. از آن روز تا امروز و قبل از آن تا روزگاران پیش از کاغذ و قلم، رسم بر این بوده است کسانی که آن سوی جویند با غم ایام بسازندو بسوزند و میراث آنها پای لنگ و راه پرسنگ باشد.
خلاصه تاریخ معاصر برای همه آنها آمدن و رفتنی همراه با رنج بود و در وانفسای افتادن و زخم دیدن آموختن اینکه؛ غم مرد از هر قدارهای غدارتر است. اما وقتی زمانه سر جنگ دارد چه میتوان گفت جز یا علی مددی و وقتی افتادن همزاد رفتن است تکیه بر کجا میتوان زد جز زانوی خود. و این ظریفترین و سنجیدهترین درس پدران و پندِ آمدگان و رفتگان است. در روزگار افت و خیز، دست به زانوی خویش نهادن و یاعلی گفتن.