سینماسینما، ایلیا محمدینیا؛
آرش اسحاقی را در سینمای مستند، بیش از هر چیز با پژوهش میشناسم. او از آن دست کارگردانهایی است که کافیست یک اثر معماری، یک نقش بر دیوار، یا حتی واژهای ذهنش را درگیر کند؛ همانجا پژوهش آغاز میشود و بهتدریج در قالب یک مستند سینمایی شکل میگیرد. برای اسحاقی، فیلم پیش از تصویربرداری ساخته میشود؛ کارگردانی و چینش صحنهها از همان لحظه در ذهن او آغاز شده است.
روشن است که روایت تاریخ مجسمه در ایران، آن هم در قالب مستندی پنجاهدقیقهای، امری ناممکن است. با اینهمه، کارگردان میکوشد تاریخ را از صافی تجربه، مطالعه و نگاه شخصی خود عبور دهد؛ نه به قصد جامعگویی، بلکه برای ساختن روایتی فشرده و معنادار.
فیلم با عنوانش آغاز میشود: «پیکار با پیکر»
عنوانی که پیش از شروع روایت، مخاطب را با باور و جهانبینی کارگردان روبهرو میکند. این نام در حکم مانیفست فیلمساز است؛ نشانهی ایمانی که پیکار با پیکره را در این سرزمین مسئلهای ابدی میداند.
این باور در بخشهای مختلف فیلم دیده میشود و اسحاقی بیهیچ هراسی آن را عیان میکند.
او در روایت خطی خود، پرده از پیشینهای دوازدههزارساله از مجسمه در ایران برمیدارد؛ آن هم در شرایطی که چه در سینمای مستند و چه در آثار مکتوب از کتاب تا مقالههای دانشگاهی نمونههای اندکی از پرداختن به این موضوع دیده میشود و این سختی کار او را می رساند.
جغرافیای روایت، «ایران فرهنگی» را در بر میگیرد؛ از موصل در عراق تا بامیان در افغانستان. از جایی که داعش در پایتخت خودخواندهاش پیکرههای کهن را به خاک بدل کرد، تا بامیان که مجسمههای عظیم بودا با نگاه ایدئولوژیزدهی طالبان به تلی از ویرانه بدل شدند.
تولید این فیلم را میتوان وامدار جملهای از هرودوت دانست؛ آنجا که گفته بود: «ایرانیان با آیین یکتاپرستی هرگز مجسمهسازی نداشتند.»
فیلم اسحاقی پاسخی است به همین شبههی تاریخی. پاسخ از تصویر آغاز میشود: نمای غاری بر فراز کوه، با دیوارنگارههایی که همزمان، از زبان نخستین پیکره میشنویم:
«ایرانیان پیکرتراشی را جایز ندانستند؛ ناآگاه از آنکه من بودم، دوازده هزار روز و دوازده هزار شب، در اینجا پنهان.»
در ادامه، فیلم نشان میدهد چگونه در دوران پیشاعیلامی، پیکرهها همراه انسان از کوه به دشت آمدند؛ چگونه در میانرودان، در شوش، بانوی نخست سرزمین، ناپیراسو، گرامی داشته شد و به خدای بزرگ، اینشوشیناک، پیوند خورد.
سپس با فرمان خدایان آشور، میبینیم که چگونه آشوربانیپال در شوش مقدس، آجرهای زیگوراتی را که با سنگ لاجورد آراسته شده بود، در هم میشکند.
روایت به نبرد مادها با آشوریان میرسد و پس از آن، شکوه پیکرههای هخامنشی را میبینیم. شکوهی که بهدست سلوکیان در هم میشکند. در این بخش، موسیقی فیلم لحنی تازه مییابد؛ لحنی که اشارهای آشکار به عظمت و اقتدار هخامنشیان دارد.
حضور پیکرهها تا هجوم عمر بن خطاب امتداد مییابد و سپس به مغولان میرسد؛ آنان که «آمدند، سوختند، کشتند، بردند و رفتند».
فیلم نشان میدهد چگونه در دورهی تیموریان، نگارگری ارج یافت و پیکرتراشی به نگهبانی خاموش در گورستانها فروکاسته شد.
نوبت به صفویان میرسد؛ زمانی که پس از خلیفه و سلطان و خان، شیخ بر مسند نشست؛ تصویر مباح شد و تجسم حرام.
در دوران کریمخان زند، پیکره بار دیگر بر دیوار دیوانخانه نشست؛ جایی که چیرگی رستم ایران بر اشکبوس تورانی، یادآور پیروزی بر بازماندگان چنگیز، تیمور و ایلخانیان شد.
روایت فیلم تا انقلاب ۱۳۵۷ و سالهای پس از آن ادامه مییابد؛ روایتی که در آن میتوان ردّ پژوهشی دقیق و ارزشمند را دید.
اسحاقی با ایجازی حسابشده میکوشد تاریخ پرتنش و پرفرازونشیب مجسمه در ایران را، در زمانی اندک، پیش روی مخاطب قرار دهد. در این مسیر گفتار متن شعر گونه او جذابیتی شگرف به اثر می دهد.