سینماسینما، محمدصادق افشاری*: گفته اند چیزی بنویس در وصف سینمای ویژه کودکان نابینا…مانده ام باید چه باشد این نوشته، دست نوشته ای، دل نوشته ای، روایتی، گزارشی، و به قول استاد عزیزمان همه اینها مگر چیزیست جز داستانی برای تنی که آلوده است به داستان.
آسان میکنم قواعد را بر خودم و اسمی که البته نمی دهم به این نوشته تا راحت بتوانم ببافم که بافتنی بشود خوش تن بر تن جوان سوینای تازه نفسی که گاهی مطمئن می شوم حالا باشد که بنشیند و بگوید تمام که ننشسته است و نگفته است. چه قدرتی دارد پنهان زیر گوشت و پوست آن تن نحیف. بگذریم. گرم دهانیم و خوش چانه که اگر درز نگیریم صحبت را، میچرخد به آن جاهایی که نباید. باید از چیزی بنویسم که جوان نیست، کودک نیست، نوزاد است. جمعه باشد، خسته باشم، کارهای روی هم تلنبار شده مانده باشد، پروپزال چشمک بزند، نمایشنامه دست تکان بدهد و باز بخواهم بروم به چارسو که چه؟ چی میتواند مرا بکشد به چارسو؟ پیام رفیقی، خواسته دوستی؟ نه میدانم چی روانم کرده است در راه. آمده ام گریزی بزنم به گذشته ام. خاطره بازی بگذار اسمش را. میدانم مقدمه پرت شده است و احتمالا جاده اش خاکی… به هر حال درازی روده از کمی سواد میآید و کیست که مدعی باشد در سواد؟
بگذریم… دیگر واقعا بگذریم که روایت کنم… که راوی بشوم، داستانکی بشود.
گلاره عباسی گفته است از محبی هم میآیند. محبی خانه ماست. خانه ی ویران ما. ولی خانه است. هر چقدر ویران. عشق اولیست که هرچقدر بعدش دختران زیبا بیایند، احتمالا تو جایی، میان همه شلوغیها دلت برای کژی ناخن دستش تنگ میشود. چارسو برای من با سوینا معنی نمیشود!.برای من صفهای طولانی جشنواره فجر است. برای من حال بد بعد از لانتوریست و خوشحالی گرفتن بلیط آخر ابد و یک روز که بچه بودیم آن روزها. چارسو نوعی خانه است برای ما. برای بچههای دانشکدههای هنر. خانه به خانه آمده است امروز. وارد که شدم چیزی جاری شد درونم. به خودم میگفتم کی آمدم این راه را؟ بعد که فهمیدم بنا به نوشتن چیزیست از این روز، با رفیقی همراه شدم. چشمانش تیز بود و ذهنش بکر. بکارت ذهن او و تیزی چشمانش را میخواستم به پدرسوختگی ذهن خودم متصل کنم که چیزی پیدا بشود برای روایت که نشد. گفتم حالا که چیز دندانگیری پیدا نمیشود باید به متن پا بگذارم. باید میرفتم توی دل اتفاق. جایی میان دخترکان شش هفت ساله ای که هم را در آغوش میگرفتند ایستادم. فکر کردم شاید خیلی ندانند کجا آمده اند و احتمالا همین که رفقایشان را میبینند و بعد جناب خان را از نزدیک، برای شادیشان کافیست. مادرها البته آگاه تر و خوشحال تر.
دوست داشتم خوب فکر کنم و بنا را بگذارم بر این که آنها دیگر میدانند کجا آمده اند که البته شواهد آنچنان گویای این فکر خوب من نبود و احتمالا همین که عکسی به یادگار بماند برایشان و خوراک مناسبی بشود برای استوری های اینستاگرامشان کافی بود. چه میگویم؟ بگذریم. رفیقمان سر شلوغ بود و مجبور بودم به گذر و بعد تکیه به خیال و تجربه. میخواستم گوشه کنارها دنبال چیزی بگردم. چه میدانم… مثلا پسرکی که دست در دست مادرش میخواهد سینما را مزه کند. حال چارسو را بخورد… راه برود در آن سینمای تقریبا معروف تهران. به دخترکی برسم که توی بغل پدرش پوسترها را میشنود از پدرش. پیدا نشد. حتما بود. چیزی بیرون متن، حاشیه… «سحر سخایی» جایی نوشته است: «ما به توده ها اعتماد نداریم. انگار از دل تاریخ میآید این بی اعتمادی.» به خودم بر می گردم. سعی کرده ام همیشه کناره ها را از دست ندهم. به پشت آن چیزی که معلوم است بیندیشم. مته زدنی. لایه به لایه ورق زدنی.
خانم گودرزی را جایی پایین پلهها میبینم. مادر ماست او. مادر نصف نابینایان. مگر میشود تهران باشی و او را نشناسی. ایستاده است و مثل همیشه عاشقانه عاشقی میکند و نتیجه های زندگی اش را میبیند. نوه هایش… باز بر میگردم به سالها قبل. کی ویران تئاتر شدم؟ کی مسحور ادبیات شدم؟ مگر آن روز زمستانی سال هشتاد و چهار نبود؟ استودیو هشت میدان ارگ. مرحوم ایرانپوی قرار بود تست صدایی بگیرد و بعد گروه نمایش رادیویی خودش را که بازیگرانش نابینا بودند بسازد. مگر کنار فریدون مهرابی نبود استرسم کم شد؟ مگر بعد از اجرای افتضاح اول، آغوش بانو فریبا طاهری نبود که آرامم کرد که دوباره توانستم بشینم پشت میکروفون؟ جایی قبل تر کجا بود؟ آن روز پاییز سال هشتاد و دو؟ مجیدی آمده بود به محبی تا چند سکانس بید مجنون را بگیرد. قرار شد گلدان ها را از کنار رویا تیموریان ببرم توی سالن؟ نمیشناختم آن موقع آنها را؟ آخرهای زمستان هشتاد و شش، جایی روی صحنه تئاتر موقع اتود زدن، بعد بودن کنار بچههایی که رفیق بودند و تمرین میکردند… همان موقع ها بود احتمالا. جو زده ای بودم دیوانه رفاقت. فکر میکردم هنر یعنی رفاقت. چیز دیگری نمیدانستم ازش. به هر حال یادم است از همان روزها مسحور شدم.. حالا فکر کن کسی مثل همایون ایرانپوی مرحوم پیدا نمیشد… فکر کن مجیدی نمیآمد به محبی… فکر کن آن دختر جوانی که حالا اسمش را اصلا به خاطر نمیآورم روزی اتود آنا سالیوان را نمیزد کنارم. نمیخواهم بهش فکر کنم. به نشدن راهی که آمده ام. به این بچهها توجه میکنم. به تنهای رها شده موقع اجرای جناب خان… به پریدنهای آزاد. به این که آنها بیست تا پانزده سال قبل منند. خود من… حالا شاید یکی میان آنها مسیرش بچرخد. فاصله بگیرد از مسیر مرسوم حرکت تودهی نابینایان. شاید چموشی بشود در سینما. داستان نویس درجه یکی… شاید یک به صدشان عاشق ادبیات بشوند. موسیقی را بفهمد، رقص را… سینما را، شاید چند سال بعد یک کدامشان را توی یکی از صفهای سینما ببینم. توی سالن تئاتر…و مگر چه باید بشود جز این؟.چی میتواند بهتر از این باشد که بشکنیم عادت روزانه آموزشمان را؟ نقاط حساس بچه هایمان را فعال کنیم. پرسشگرشان کنیم. مگر همه اینها به دست میآید جز با شادی؟ شادی مگر کجاست؟ مگر این روزها شادی حداقلی ما همان جناب خان نیست؟ مگر همان عموی این روزها خستهی پورنگ نیست؟ حالا تو میخواهی بگویی سینمای کودک ما کجاست که حالا بخواهد ویژه نابینایان هم بشود؟ راست میگویی رفیق؛ اما بهانهها را هم دست کم نگیر. ما یک جمعه را در کنار هم گذراندیم، با شوخی های جناب خان خندیدیم، با عمویمان خاطره بازی کردیم… با صدای جادویی غزل شاکری سرمان را به پشتی صندلیمان تکیه دادیم. با خاله قورباغه ای که شبنم مقدمی میگفتش همراه شدیم… بعد رفقایمان را دیدیم. رفاقت بچههای سوینا را دیدیم.
بارها نوشته ام رفاقت و تو رفیق باش و بفهم چه نوشته ام. از ویترین مرسوم سلبریتی هایمان میگذرم که نبود، که حداقل دوست داشتم نباشد… که جایی اوایل مراسم میخواستم داد بزنم: رفیق به این بچهها حداقل نگو که نظر کرده اند و حال خوش تو از بودن میانشان شره میکند از دهان فرشتهای که از بالای سر هرکدامشان زده است بیرون و احتمالا تو به واسطه حضورت آنجا بوسه ای مهمانش میشوی. بگذریم… قلم چموشی میکند و سر سنگینی انگار. گفتم میگذرم از ویترین. حال خیلی ها میگفت نیامده اند برای نمایش. پرفورمنس معنی نداشت انگار. دوست داشتیم نداشته باشد… نداشت که گلاره از بقیه بیشتر میدوید، نداشت که محمد بحرانی بچهها را بغل میکرد و با آنها میرفت توی سینما. حتما خبری از ویترین نبود که بحرانی شاید خطر ممنوع الکار شدن را هم به جان خرید و آنقدر ما را خنداند که گاز گرفتن کف سالن قابل قبول ترین واکنش به این کنش بود….
بی انصافیست از رفقایمان ننویسیم. فیلم که تمام شد ایستادم کنار در. ایستاده بودند بچه های سوینا. بعضیهایشان را در حد اسم میشناختم و بعضی دیگر کمی رفاقت بود در حد سلام و دستی و علیکی و بعضیهای دیگر هم که البته گره خورده ایم در هم به واسطه رفقای مشترکمان. بزرگ بودند و مهربان. سر تا پایشان عشق بود و احترام. نان قرض نمیدهم. رفیق باش و باور کن. میگویم بزرگ بودند، تو بزرگتر بخوانشان. سرخوشی بچهها حالا داشت میشد سر رفتگی حوصله که تمام شد روز و همان قصه معروف هرکسی رود خانه خود. ما اما بودیم هنوز. توی بالکن چارسو نشستم. تکیه دادم به تهران. به این سینما فکر کردم. همه این سالهایی که فیلم دیده ام اینجا. رفیق پیدا کرده ام. همینجا، کنار همین طنابها رفیق از دست داده ام. به بچههای نابینایی فکر کردم که چموشند. به عصیان های ممکن آینده. به تجربه گذشته خودم. به آن روزی که گفتم میخواهم تئاتر بخوانم. به بازی کوچکترها فکر کردم. به این که شاید آن شب یک کدام جایی در تنهایی اتاقشان، گلاره عباسی و محمد بحرانی و غزل شاکری بشوند در تنهاییشان. مگر من در بازیهایم نمیشدم؟ پر میشوم از هیجان تغیر. برمیگردم به طبقه ششم. خالی شده است. میروم، میرویم. روی موتور، توی خیابان حافظ به عادتهای زیستی این روزهای خودم فکر میکنم و احتمال تغییر در زیست بچههایی که آمده بودند که اگر یک کدامشان هم کمی تغییر کند کافیست.
*کارشناس ارشد ادبیات نمایشی- نابینا