نویسنده کتاب «نیایش چرنوبیل» معتقد است که سریال «چرنوبیل» عاملی شده است که جوانان درباره این واقعه تاریخی بحث کنند و به کشف زوایای آن بپردازند.
به گزارش سینماسینما، ماجرای انفجار نیروگاه اتمی اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۸۶، در سالهای اخیر دو بار ذهن مخاطبان بسیاری را در سراسر جهان به خود جلب کرد: نخست، هنگامی که سویتلانا آلکسیویچ، نویسنده بلاروسی کتاب «نیایش چرنوبیل»، در سال ۲۰۱۵ برنده جایزه نوبل ادبی شد، و بار دوم، به واسطه مینیسریال خوشساخت و موفق «چرنوبیل»، ساخته شبکه HBO آمریکا، که بخشهایی از آن بر اساس مطالب مندرج در کتاب آلکسیویچ ساخته شده است. آلکسی تاراسوف، خبرنگار اوکراینی، به همین مناسبت مصاحبهای با آلکسیویچ انجام داده و نظر او را درباره سریال و بسیاری مسائل دیگر جویا شده است.
به نظر شما، سریالی مانند «چرنوبیل» به درک صحیح مخاطبان از فاجعه چرنوبیل کمک میکند؟
با وجود شمار فراوان فیلمهایی که درباره چرنوبیل ساخته شدهاند، ظاهراً هیچ کدام موفق از آب درنیامدهاند که نتوانستهاند توجهی برانگیزند. درست همانند کتابها، به رغم تیراژهای میلیونی. این ثابت میکند که جهان متعلق به تلویزیون است. من به ویژه به این دلیل از این سریال تلویزیونی خوشم آمد که موجب شده است جوانان درباره آنان بحث کنند و وجود مشکلی به نام چرنوبیل را برای خود کشف کنند. به نظرم میرسد سریال در زمانه شکلگیری «ذهن زیستمحیطی» در نوع بشر توانست به چنین موفقیتی دست یابد. ما میبینیم که طبیعت با ما سر قهر دارد. ببینید بشریت با چه میزان مسائلی دستبهگریبان است که ابعاد سیارهای دارند. خیلی خوب است که تا حد ممکن انسانهای بیشتری درباره چرنوبیل صحبت کنند.
آیا کانال HBO برای استفاده از ماجراهای کتاب «نیایش چرنوبیل» به شما مراجعه کرده است؟
ما قراردادی امضا کردیم. ابتدا تردید داشتم، چون کتاب من ۱۰ باری دستمایه ساخت فیلم شده بود و فکر میکردم این هم میشود یکی دیگر از همان فیلمهای ناموفق. ولی کاملاً برعکس شد: انفجار اطلاعاتی به وقوع پیوست! تنها چیزی که از آن سر در نمیآورم این است که چرا آنها، به رغم استفاده از بخشهایی از کتاب من و کتاب ولادیمیر گوبارِف درباره والری لِگاسوف [از شخصیتهای اصلی سریال] چرا هیچ جا نامی از ما نبردهاند.
هنگامی که فاجعه چرنوبیل رخ داد شما کجا بودید؟
بر حسب تصادف در مسکو بودم. خواهرم که پزشک بود، در اثر سرطان در بیمارستان در حال مرگ بود و من هرروز میرفتم و کنارش میماندم. چالههای آب سبز تیره و ابرهای عجیب و غریب در خاطرم مانده است. انگار آنها هم بر روحیه خراب من فشار میآوردند. یادم هست یک بار از یک راننده تاکسی شنیدم: «چه اتفاقی افتاده؟ پرندهها مرده به زمین میافتند یا انگار که کور باشند خودشان را به شیشه میکوبند! ما سعی میکنیم خیلی آهسته رانندگی کنیم، چون شیشهها ترک برمیدارند.» ولی تمام این اطلاعات خیلی کُند در من نفوذ میکرد. دوست روزنامهنگارم از سوئد تلفن کرد و خبر حادثه را داد. من هم، مانند هر شهروند عادی شوروی در آن زمان، گفتم: «خوب، شاید… رادیوهای ما که چیزی نمیگویند. به نظرم دارید مبالغه میکنید.»
بعدها که چند بار با او ملاقات کردم، یادمان میآمد که همهی ما، و از جمله خود من، چقدر آهسته از «هیپنوتیزم» ایدهها و ایمان به کمونیسم بیرون میآمدیم. هر چه باشد، من در یک خانواده کمونیست به دنیا آمده بودم و به عنوان فرزند روشنفکران روستایی با ایمان به کمونیسم پرورش یافتم.
در کتاب شما بسیاری از قهرمانان حادثه چرنوبیل را همچون نوعی آزمایش یا مجازات الهی میپذیرفتند. این نگرش تا چه حد درست است؟
حقیقت دارد که در آن روزها کلیساها انباشته از جمعیت بود، چون مردم نمیدانستند از که باید کمک بخواهند. توضیحی که دانشمندان میدانند کاملاً نامفهوم بود. و به نظرم خود آنها هم در آن زمان سردرگم بودند. به نظامیان و سیاستمداران و مقامات محلی هم که اصلاً اعتمادی وجود نداشت. مردم پناهگاهی نداشتند و فقط میتوانستند از خدا کمک بخواهند. فکر میکنم آنها به صورت غریزی دریافته بودند که ما با واقعیات و جهان کاملاً جدیدی رودررو شدهایم و هیچ کس نمیتواند به آنها کمکی بکند.
انسان انگار از تاریخ بیرون جسته و از کهکشانها سر درآورده بود. ما تازه در این سالها خود را جزئی از یک نظام کهکشانی میدانیم که نیروهایی بیرون از قدرت ما بر آن حکمفرماست و ما فقط همچون ذرهای در این گردباد چرخ میزنیم. من در کتابم به بررسی همین موضوع پرداختم که چگونه ذهن انسان، بدون داشتن مبانی علمی، داشت این ذهنیت تازه را هضم میکرد.
چطور در خودتان این قدرت را پیدا کردید که درباره چرنوبیل بنویسید؟
هنگامی که درباره جنگ کتاب مینوشتم، اعصاب و روانم کاملاً فرسوده شده بود. احساس میکردم دیگر نیرویی برای کاویدن شرّ ندارم، چه منشاء شرّ انسان باشد و چه آسمان. ولی اتفاقی که در چرنوبیل افتاد مرا به محاصره درآورده بود. یا شوهر دوستم میبایست به چرنوبیل میرفت و آنها در این فکر بودند که آیا پس از آن بچهدار خواهند شد یا نه، یا به روستا میرفتم و بچهها سوالبارانم میکردند که: «لکلکها بچهدار میشوند؟ درختها دوباره برگ در میآورند؟» در روستا قدم میزدم و میدیدم جلو چشم من گاوها را به سمت آب میبرند، ولی گاوها بر میگردند و نمیروند. معلوم بود احساس کردهاند که آب رودخانه عیبی دارد. میرسیدم به یک زنبوردار که میگفت: «یک هفتهای هست که زنبورها از کندو بیرون نمیآیند.» ماهیگیرها شکایت داشتند که کرم پیدا نمیکنند. همهی کرمها به اعماق زمین خزیده بودند. احساس میکردید جهان برای اولین بار با چنین واقعهای روبهرو شده است، احساس میکردید در دی.ان.ای. جهان اطلاعاتی نهفته است که در ما انسانها نیست.
از دست ادبیات کاری ساخته نیست، از دست هنر کاری ساخته نیست، انسانها در هیچ سطحی قادر به توضیح نیستند. فقط سالخوردگانی که در روستاها مانده بودند آرامششان را حفظ کرده بودند، که مایه حیرت من شد. پیرزنی به اسم استِفا در خاطرم مانده است. رفته بودم پیشش و دیدم سطل شیر به دست گرفته. «دارم میروم که برای جوجهتیغیها شیر بریزم. میبینی آمدهاند و منتظر نشستهاند؟ صبح گرگ آمده بود، زاغ آمده بود. برایشان شیر میریزم و با هم گپ میزنیم.» استِفا نوعی اتحاد در این جهان به وجود آورده بود. نگرش فلسفی من به این فاجعه نیز به تدریج، به همین ترتیب، شکل میگرفت.
یکی از شخصیتهای زن «نیایش چرنوبیل» میگوید: «ما هیچ وقت زندگی خوش و آرامی نداشتیم.» آیا ما در سرزمین نفرینشدهای زندگی میکنیم؟ یا گناه به گردن خودمان است؟
این یکی از سوالهایی است که من در طول سی سال گذشته که مشغول نوشتنِ به اصطلاح رمانِ عظیم خودم بودهام (چون همه کتابهای من را روی هم میتوان یک «رمان» درباره زندگی ما در دوره «تمدن سرخ» دانست) همواره از خودم پرسیدهام. سوال من این بود: «چرا رنجهای ما به آزادی تبدیل نمیشود؟»
مثلاً میرسی به زنی که به موفقیتهای باورنکردنی دست پیدا کرده، به زن تانکسواری که به خودی خود در جنگ پدیده نادری است، به زن قدرتمند و جالبتوجهی که ماجرایی تکاندهنده برایت تعریف میکند (یکی از بهترین ماجراهای کتاب «جنگ چهرهی زنانه ندارد»)، و بعد ناگهان وسط گفتوگو میپرسد: «راستی شما از ستاد ما مجوز گرفتهاید؟» منظورش ستاد کهنهسربازان جنگ است. و من با خودم میگویم: «خدایا، برای چه؟» این همان بردگی است!
یا مثلاً همین اواخر در شهر وُلوگدا بودم. چه صومعههایی آنجاست! آسمان، تپهها و صومعههای شگفتانگیز! به این فکر میافتی که مردم آنجا باید چه قدرتی در روح و روانشان داشته باشند. سر صحبت را با کسی باز میکنی و دوباره به وحشت میافتی: دوباره همان برده در برابرت است! فقط سر و وضع و خورد و خوراکش کمی بهتر است. فکر میکنم تمام تاریخ ما از روح و روان بردهها اشباع شده است.
منبع: وب سایت شبکه افتاب، ترجمه آبتین گلکار