سینماسینما، زهرا مشتاق
«پرو» نخستین فیلم بلند داستانی بهزاد نعلبندی است که رگههای علاقهمندی به سینمای اجتماعی در آن پیداست. فیلمی با تیترهای غیرمتعارف در فصلهای پنجگانهاش. با هنرپیشههایی آمده از تئاتر که بیشوکم قصهها و نقشها را پیش میبرند. گرچه به نظر میرسد به قصه رضا با فرصت و زمان بیشتری پرداخته و رسیدگی شده باشد. بههرحال اکران فیلمی قصهگو و برگرفته از شرایط جوانان و دغدغههایشان در گروه هنر و تجربه فرصت مغتنمی است.
شما به خیاطی علاقهمندید؟
خیاطی ! آه… آره. جالب است یک فیلم دیگر دارم به نام «کاغذپارهها». در این فیلم که یک فیلم مستند- انیمیشن است، من عروسکها را ساختهام و برای همهشان لباس هم دوختهام.
یعنی قشنگ بلدید پارچه بگیرید و بدوزید؟
نه در آن حد. توانایی اینکه پارچه را به آن دقیقی بدوزم، ندارم، ولی طراحی لباس را دوست دارم. لباس عروس پوستر را با استفاده از باند و چسب زخم خودم دوختهام.
چه جالب! این علاقه از کجا میآید؟ از مادر، مادربزرگ؟ یا رشته طراحی لباس یا طراحی صحنه خواندهاید؟
نه. من در اصل با نقاشی شروع کردم. سالها شاگرد استاد آیدین آغداشلو بودم و نقاشی کار کردم. گرافیست خودآموختهام. بعد مجسمهسازی کار کردم و بعد رفتم بازیگر تئاتر شدم و تئاتر کار کردم. همه اینها را جمع کردم و رفتم مدرسه فیلم تهران و سینما خواندم. بعد الان هم در خدمت شما هستم.
شما همه چیز را به نوعی تجربه کردهاید.
البته نه همه چیز، ولی خیلی شاخههای هنری را تجربه کردهام.
برای من سرفصلهای فیلم جالب بود. تهیه پارچه، در جستوجوی خیاط، طراحی، دوخت و دوز و پرو. این عنوانها بیشتر یک کارگردان زن را به ذهن میآورد.
خیلی تفکیک جنسیتی را قبول ندارم.
ولی عناوین کنایهآمیزی است. شاید حتی یک جور ایهام در ذهن ایجاد میکند.
حالا که در مورد این داریم صحبت میکنیم، یادم افتاد که چه جالب، چون فیلم جدیدم در مورد پارچه است. یعنی ما آدمها مثل یک پارچه هستیم، تار و پودمان شاید جدا باشد، ولی به هم وصلیم و یکپارچهایم. خیلی برایم جالب بود که اینجوری به فیلم نگاه کردید و خیلی برایم جالبتر شد وقتی یادم افتاد فیلم جدیدی را که دارم شروع میکنم، کانسپت آن اصلا پارچه است. ولی بخواهم صادقانه به شما بگویم، ایده تفکیک فصلبندی دوختن لباس، در مرحله تدوین به ذهنم رسید و در فیلمنامه این شکلی نبود.
یعنی چطوری؟ از موقع نوشتن تا تدوین یکدفعه این فاصلهگذاری اتفاق افتاد؟
در نوشتن فیلمنامه اینجوری بود که از لحظه اول قصهها در دل هم پیچیده و تنیده شدهاند. یعنی اولش یک تکه از داستان رضا را میبینیم، بعد یک تکه داستان سپیده و مینو و کمکم درام معرفی میشود. منتها در آخر اینها با هم گره میخورند. وقتی داشتم تدوین میکردم، دیدم نه، آنطور که دلم میخواهد، نیست. من خودم فیلمنامههایم را مینویسم. وقتی فیلمنامه مینویسم، به این فکر نمیکنم که قرار است خودم کارگردانی کنم، من آن لحظه فقط فیلمنامهنویس هستم. هر کاری که فیلمنامهنویس باید انجام بدهد، انجام میدهم. به من ربطی ندارد کارگردان چطوری میخواهد آن را بسازد.
یعنی در آن زمان یک هویت مستقل دارید؟
کاملا مستقل. من فیلمنامهنویس هستم. اما در این فیلمنامه اولین جملهای که نوشتم، این بود: من پول ندارم. اگر قرار باشد بدون پول فیلم بسازی، باید لوکیشنهایی که انتخاب میکنی، لوکیشنهای خارجی باشد که هزینه نخواهد، یا کمترین لوکیشنهای داخلی را داشته باشی. بعد شروع کردم به نگارش. شخصیت رضا را داشتم، یعنی داشتن که در اول قرار بود فیلم کوتاه رضا را بسازم. یک فیلم کوتاه راجع به این کاراکتر. ولی متوجه شدم من فیلمساز کوتاه خوبی نیستم. چون اصلا قصههایم قصههای کوتاه نیست. من اصلا دوست دارم فقط فیلم بلند بسازم. حتی فیلمهای کوتاهی که ساختم، از نظر زمانی کوتاه هستند، ولی از نظر فرمی کوتاه نیستند. همه پیشنهاد کردند که تو در فیلم کوتاه نمان و برو سریع فیلم بلند خودت را بساز. ولی قصه رضا قابلیت این را نداشت که منحصر به یک فرد و یک قصه بلند باشد. کنارش دو تا کاراکتر دیگر اضافه کردم که بتوانم فیلم بلند بسازم.
این دو کاراکتر که به رضا اضافه شد، یعنی قسمتهای بعدی و آمدن سپیده و مینو؟
بله، قصههایی که به این قصه کمک میکردند که بسیطتر شود. نه که آنها قصه نداشته باشند. آنها هم قصه خودشان را داشتند. یک کانسپتی من داشتم و آن هم لباس بود؛ لباسی که قرار بود دستمایه مشترکی برای آدمهای این فیلم باشد. سه نفر، اول صبح برای تهیه لباس از خانه خارج میشوند، برای منظورهای مشترک. هر سه برای لباس عروسی، دو نفر که در شرف عروسی هستند و یک نفر هم مهمان عروسی است. وارد قصه میشوند و بدون اینکه متوجه باشند، دارند روی زندگی همدیگر تاثیر میگذارند و درنهایت آن آدم اول فیلم نیستند و هر سه هویت جدیدی پیدا کردهاند، یا حداقل اینکه تجربه جدیدی کسب کردهاند.
این آقای رضا در فیلم شما، مابهازای بیرونی داشته؟
نه. من همیشه از یک تصویر شروع میکنم. یک پلان، یک نقاشی، یک عکسی در ذهنم شکل میگیرد و بر اساس آن قصه مینویسم و برایش شخصیتپردازی میکنم و برایش چالههای دراماتیک درست میکنم.
ولی آنقدر که به شخصیت رضا پرداخته شده، آن دو تا دختر در ذهن من کمرنگتر هستند. بهخصوص تغییری که در رضا ایجاد میشود. از اول ما یک آدمی میبینیم با یک مشخصات ظاهری، طبیعتا معلوم است نوع عقاید این آدم همراه با تربیت سنتی و مذهبی است. آن نوع حرف زدن، یا وقتی میخواهد وارد صندوق قرضالحسنه شود، عطر میزند. یا بده بستانهای دیگرش. ولی یک عروسک او را به دنیای دیگری پرتاب میکند. انگار ناگهان یک نفر به پشت او میزند که نگاه کن، دوروبر خودت را ببین. آدمها میتوانند شکل دیگری هم باشند و جنس زنانه صرفا آن چیزی نیست که تو انتخاب کردی. این تغییرات به نظر من خیلی جالب است. خودتان متوجه میشدید که دارد این تغییر ایجاد میشود؟ یعنی حرکت شما آگاهانه بود؟
قطعا. اگر متوجه این تغییر نمیشدم که نمیتوانستم پلان به پلان آن را پیش ببرم. یعنی من به آن فکر کردم و برایش پلان نوشتم و برایش دیالوگ نوشتم. نه اینکه بخواهم مدعی چیزی بیشتر از آنچه در فیلم هست باشم، نه. ولی تمام تلاش من و عوامل این بود که یک فیلم مستندگونه بسازیم. یعنی اینقدر مستندگونه که تماشاگر احساس کند دارد یک فیلم مستند میبیند، نه یک فیلم داستانی. برای پیدا کردن شخصیت رضا، شاید از همه کاراکترها بیشتر زمان گذاشتیم. این بازیگر یک بازیگر تئاتر است.
اسمشان چیست؟
امیرجعفر کرمانی. خیلی بازیگر خوبی است. یکی از دوستان ایشان را به من معرفی کرد. چون ما یک شرایطی هم داشتیم که حتما باید موتورسواری بلد باشد. ایشان موتورسواری هم بلد نبود، در تستهای اول هم رد شد، ولی وقتی متن را خواند، اینقدر به این کاراکتر علاقه پیدا کرد که مرا مجبور کرد نقش را به او بدهم.
به لحاظ شخصیتی با رضا نزدیکی داشت؟
اصلا. اولین تستی که از ایشان گرفتم، دیدم جنس بازی او اصلا به درد کار من نمیخورد. گفتم متاسفانه نه. گفت به من فرصت میدهید که من خودم را به نقش نزدیک کنم؟ تقریبا در همین ایام بودیم، نزدیک عید بود. گفتم من به تو تا ۱۵فروردین فرصت میدهم که خودت را برسانی. رفت ۱۵ فروردین آمد و دوباره تست داد، باز هم گفتم نه. بعد با دلخوری از من جدا شد که تو اجازه ندادی من این نقش را بازی کنم. رفت و چند وقت گذشت و وقتی داشتم فیلمنامه را برای بعضی از دوستان یا بازیگران تعریف میکردم، دیدم چه جالب، وقتی دارم تعریف میکنم، تصویر امیرجعفر در ذهن من است. گفتم وقتی اینقدر در ذهن من جای گرفته که وقتی دارم فیلمنامه را تصور میکنم، تصویر او در ذهنم شکل میگیرد، پس نقش مال اوست. دعوتش کردم که برگردد. اتفاقا جالب بود. در یک فیلمی که بعدا خیلی سروصدا کرد، انتخاب شده بود و گفت من در آن فیلم هم هستم، اجازه میدهی در هر دو فیلم باشم؟ گفتم نه، یکی را انتخاب کن، من نمیتوانم وقتم را با یکی دیگر شریک شوم، مخصوصا اینکه تو باید کاملا در اختیار من باشی. آن فیلم را رد کرد و با من شروع کرد به تمرین. من برایش لباس تهیه کردم و اجازه ندادم بعد از این صورتش را بتراشد و فرستادمش که برود در این جمعها شرکت کند و حتی فرستادمش که برود و ملزومات دیگر نقش را خودش تهیه کند، مثلا تسبیح و عطر را. لباس شخصیت را به او دادم تا بپوشد و یک ماه این لباس تن او بود و خودش آن را میشست و اتو میکرد. بعد از آن من دیگر او را امیرجعفر صدا نمیزدم و تا آخر فیلمبرداری رضا بود. یعنی حتی وقتی میآمد تمرین، نباید از شخصیت عدول میکرد و امیرجعفر نبود، رضا بود. در موقعیتهای مختلف رضا بود. اینقدر این شخصیت به تن و جانش نشست که ما فیلمبرداری را شروع کردیم.
این پروسه چقدر زمان برد؟
یک ماه. بگذارید یک خاطره تعریف کنم. روز دوم فیلمبرداری من پشت دوربین بودم و چون تصویر لانگ و لنز هم خیلی باز بود، فاصله ما با تیم بازیگری زیاد بود، چند نفر از اهالی محل آمده بودند کنار ما ایستاده بودند و همینطور که داشتند با هم صحبت میکردند، یکی از آنها برگشت پرسید آن بچه مذهبی آنجا چه کار میکند؟ با این جمله، من متوجه شدم که کارمان را خوب انجام دادهایم.
من هم فکر میکردم آدمی با این مشخصات آماده را وارد فیلم کردهاید.
بازیگران شخصیتهای اصلی فیلم بازیگر تئاترند، یا سابقه بازیگری دارند، به غیر از یک نفر. روحانی فیلم ما، واقعا روحانی است. ولی وقتی قرار است بیاید جلوی دوربین، دیگر روحانی نیست و بازیگر است. خیلی جالب است که وقتی ایشان آمدند، قرار بود پلان اول را بگیریم، دیدم اصلا نمیتواند جلوی دوربین دیالوگ بگوید. بعد من را کشید کنار و گفت آقای نعلبندی، درست است که روحانیام و کارم این است که با مردم حرف بزنم، اما من برای سخنرانی در منبر هم دچار استرس میشوم.
مسجدی که در اختیار ما گذاشته بودند، تنها برای دو ساعت بود، و اگر نمیگرفتیم، دیگر راکوردها به هم میخورد. حالا باید از ایشان بازی هم میگرفتیم. من کل سکانس را تغییر دادم تا فضایی را ایجاد کنم که او احساس راحتتری به دوربین داشته باشد. سکانس را با تقاضای استخاره یک زن که صورتش را نمیبینیم، شروع کردم و خوشبختانه یخ ایشان آب شد و ما توانستیم آن سکانس را بگیریم. به نظر من در سینمای داستانی هم وقتی بازیگر جلوی دوربین میآید، دیگر آن آدم نیست و یک بازیگر است. این نیست که خودت باشی. آن خود را دوربین از تو میگیرد. اینجاست که کارگردان باید این کمک را بکند که چطوری جلوی دوربین، شخصیت قصه باشی. رضا آنقدر خوب بود که یک برداشت یا نهایت دو برداشته کار میکردیم. یک جایی گفت تو دیگر برای من وسواس نمیگذاری. گفتم چرا؟ گفت بقیه ۱۰ برداشته هستند و من دو برداشت. گفتم وقتی خوب است، دیوانه که نیستم دوباره بخواهم برداشت کنم.
چرا اینقدر که به رضا پرداختید، به همسرش نپرداختید؟
قصه ما درباره همسر رضا نبود.
بله، قصه رضاست و تغییری که در او اتفاق میافتد. از نگاه من میتوانست تمام فیلم فقط قصه رضا و دگرگونی شخصیتی و فکری او باشد. رضایی که از دیدن آن مانکن شوکه میشود، ولی رفتهرفته با او مثل یک موجود زنده رفتار میکند. انگار برایش حکم ناموس پیدا میکند. او را با نایلون سیاهرنگ میپوشاند و از دید مردم پیکر برهنهاش را پنهان میکند. ولی متلکها سر جایش است و حتی نگاههایی که به او و آن مانکن میشود، همه اروتیک است. بالاخره چه میشود؟ رضا و زنش چه سرنوشتی پیدا میکنند؟
بگذارید صادقانه با شما صحبت کنم؛ وقتی میدانید پول ندارید، مجبورید سانسور کنید و یکسری چیزها را از خودتان دریغ کنید. به خاطر این مجبورید خواستههای خودتان را محدود کنید. آن طرف قضیه هم این است که خلاقتر میشوید. اگر من قصه خانم رضا را هم وارد میکردم، باید قصههای دیگر و خانوادههای دیگر را هم وارد میکردم. مدل فیلم اولیها همین است. یعنی اینکه میخواهم بگویم من بلدم قصه تعریف کنم، من بلدم کارگردانی کنم، فیلم کامل نیست. چرا؟ چون شما پول و امکانات ندارید و مجبورید فقط چیزهای مهم هر قصه را وارد کنید. من فقط میخواهم بگویم که قصه متفاوتی را قرار است برای شما تعریف کنم. قصهای که تابهحال کمتر به آن بها داده شده است. قصه آدمهایی که همه روزه از کنار ما رد میشوند، ولی دقیق به آنها نگاه نمیکنیم. شش هفت سال پیش، قطعا من تجربه امروز را نداشتم. اگر میخواستم امروز این فیلم را بسازم، شاید اصلا یک مدل دیگری میساختم و شاید فقط رضا را میساختم، یا فقط مینو یا سپیده را میساختم. یا اگر میخواستم هر سه تا را بسازم، یک جور دیگری میساختم. این تجربهای است که بعد از شش سال به دست آوردم. از اینکه فیلم بعد از شش سال دارد اکران میشود، خیلی خوشحالم. از اینکه فیلم بعد از شش سال دیده میشود، یک دلتنگی و یک دلخوری کوچکی هم دارم، ولی میگویم بیایم و جنبه مثبت آن را ببینم. این که دارد اکران میشود.
ناامید شده بودید؟
نه. هیچوقت در فیلمسازی ناامید نشدم. بعد تمام شدن این فیلم ساخت فیلم دیگری را شروع کردم که ساخت آن فیلم پنج سال طول کشید. الان هم در پیشتولید فیلم جدیدم هستم که به من خبر دادند بعد از چندین سال قرار است فیلم «پرو» اکران شود. خیلی خیلی با انرژی مثبت دارم میروم به سمت اکران. به این هم فکر نمیکنم که فیلم من چهره ندارد و خودم هم مشهور نیستم، پس فیلم من مهجور خواهد شد و تماشاگر نخواهد داشت. من مطمئنم تماشاگران فیلم در مورد این فیلم حرف خواهند زد و فیلم را به دوستانشان معرفی خواهند کرد. چون واقعا قصه متفاوتی دارد.
بههرحال نشان دادید به مسائل اجتماعی علاقهمندید. این کاملا در فیلم هویداست. ولی به قسمت خانمها که میرسید، به نظر من آن قدرتی که در تعریف و روایت قصه رضا هست، در خانمها دیده نمیشود. احساس میکنم یک کم نگاه شما نسبت به خانمها تحقیرآمیز است. مثلا آنجا که سپیده میرود جلوی آن مغازه و میگوید آقا تو را خدا باز کن من یک رژ بخرم، من خیلی ناراحت شدم. یعنی ما برای یک رژ باید التماس کنیم، و آن آقا با چه حالت تفرعنی میآید و در را باز میکند. انگار که حالا میخواهد مجانی بگیرد. این برای من خیلی ناراحتکننده بود.
اولا نگاه تحقیرآمیز را کاملا رد میکنم. من متوجه هستم که چه چیزی شما را ناراحت کرده، ولی از شما میخواهم دوباره به شخصیت سپیده رجوع کنید. سپیده شخصیتی است که تلاش میکند روی پای خودش بایستد. او تصور میکند میتواند شرایط را آنطور که میخواهد، کنترل کند. به خاطر فشار خانواده با یک سبک لباس از خانه خارج میشود، ولی در اولین فرصت آن را تغییر میدهد. کار میکند تا استقلال مالی داشته باشد، ولی هنوز هویت واقعی خود را پیدا نکرده است. در کاری که متناسب با استعداد و میل خودش است، مشغول است و مدام سفارش میگیرد. ولی برای دریافت دستمزد خود التماس نمیکند، درحالیکه خیلی به پول آن احتیاج دارد. شخصیت سپیده بهخوبی بلد است چگونه به خواسته خود برسد. در آن صحنهای که اشاره کردید، فقط برای اینکه به هدفش برسد، آن حرفها را میزند. دوم اینکه من قبول دارم به عنوان مرد هر چقدر هم تلاش کنم، نمیتوانم درونیات زنان را به خوبی خود زنان بشناسم. برای همین در این قضیه با آیلار ریاضی، بازیگر نقش سپیده، مشورت کردم، که اگر تو بودی، چه کار میکردی؟ و در ضمن در این قسمت فیلم، من میخواستم ذهن تماشاگرم پرت شود.
از چی؟
از اینکه موبایل قرار است آنجا بماند. سپیده اگر خیلی راحت میرفت داخل مغازه و موبایل جا میماند، تماشاگر میگفت خوب که چی؟ ولی یکسری چیزها تکنیک فیلمنامهنویسی است. تکنیک کارگردانی است. آنجا اگر فروشنده یا مغازهدار بهراحتی او را میپذیرفت، حواس تماشاگر پرت نمیشد. فروشنده هم یک مشکلی دارد، حسابهایش نمیخواند، خانمش هر لحظه زنگ میزند. باید ذهن تماشاگرم را متوجه یک مسئله دیگر میکردم که وقتی سپیده به خاطر جا گذاشتن موبایلش دوباره برمیگردد، یک شوک برای تماشاگر ایجاد شود. سالهای سال است که داستانگویی اینگونه است. شاید الان اگر بود، یک تکنیک دیگری به خرج میدادم و یک موقعیت دیگری را میساختم.
سپیده هم از یک خانواده مذهبی و سنتی است که با منش خانوادهاش در تضاد است و در بیرون از خانه آنجور که دلش میخواهد، رفتار میکند، یا لباس میپوشد. ولی یک چیزهایی قابل قبول نیست. مثل شستن لباس در پارک و تازه آیا سبک لباسهای شستهشده که کاملا تینایجری است، با گرفتن سرویس طلای مادر مغایرت ندارد؟ چنین دختری سرویس طلای مادر ۵۰ سالهاش را نمیاندازد.
بله، درست است. ولی آن لباس، لباس خودش نیست، لباس را از دوستش قرض گرفته. من یک جوری میخواستم المانهایی را کنار هم بچینم. میخواستم بگویم آهای! خودت باش، از دیگران چیزی را تمنا نکن. سپیده در تمام فیلم در تلاش است تصویر بهتری از خود برای دیگران بسازد و در آخر تاوان این تلاش بیهوده را میدهد. اینکه آیا موفق بودم یا نه، باید روی پرده و با تماشاگر ببینم. ما قصه دیگری هم داشتیم، لابهلای قصه سپیده که من آن را کلا حذف کردم. چون فکر میکردم دیگر خیلی قصه در قصه میشود. قصه در پارک برای سپیده اتفاق میافتاد و آن سرویس طلا دزدیده میشود و یکی به او برمیگرداند. وقتی داشتم نگاه میکردم، احساس کردم این زیادی است. البته سرویس طلایی که دارد میبرد، سرویس آنچنانی نیست. یک چیز خیلی کوچک و خیلی دخترانه است. انگار که از جوانیهای مادرش باقی مانده است. یک جایی یک دیالوگی دارد که میگوید: من نمیخواهم وقتی ۴۰ سالم شد، تجربه یک دختر ۲۰ ساله را هم نداشته باشم. این اشاره کاملا مستقیم به مادرش دارد، که نمیخواهم شبیه مادرم شوم که زود ازدواج کنم و زود بچهدار شوم.
حتی پدر هم که شب میآید و آنطور مورد ضرب و شتم قرار میگیرد و صورتش کبود میشود، باز همان است و روال خودش را دارد.
من شما را ارجاع میدهم به اول فیلم. او دیگر همان آدم نیست. ما اول فیلم گفتیم که دیگر نمیخواهد مادرش باشد.
نمیخواهد آن آدم باشد و دارد مبارزه میکند. برای همین است که با صورت کبود، باز هم در سرویس بهداشتی عمومی میرود و دوباره شکلش را عوض میکند.
ولی این دفعه شکلش را یک جور دیگری عوض میکند.
یک جور دیگری عوض میکند، ولی پافشاری میکند. قشنگ نشان میدهد که روی عقاید جدید یا روندی که برایش اتفاق افتاده، چه تغییراتی در او ایجاد شده، همانطور که برای رضا هم ایجاد شده بود. برای هر سه نفرشان.
بله، این را هم همیشه توجه داشته باشیم که سینما بخش بریدهشدهای از زندگی نیست، بخش کمپرسشدهای از زندگی است. من ۲۴ساعت اینها را که نمیتوانستم نشان دهم، جذاب هم نیست! با تغییراتی که من فکر میکردم به درد فیلم میخورد، قصه زندگی اینها را نوشتهام. ولی اینجا خیلی جالب است و شاید به درد کسی بخورد. من فکر میکردم اگر میخواستم مستند زندگی اینها را بسازم، چه سکانسهایی را میگرفتم؟ دوست داشتم کار کردن اینها را ببینم؟ دوست داشتم کجاها را ببینم و انتخابهای من چه بود؟ چون من سالهاست دارم مستند میسازم و فکر میکنم آن بخش خیلی به درد من میخورد. اگر بخواهم صادق باشم، یک بخشهایی خیلی موفق بودم و یک بخشهایی هم خیلی موفق نبودم.
اگر بخواهید خودتان را نقد کنید، این موضوعاتی که گفتید، کجاها بود؟
من از بازیها خیلی راضی هستم. هنوز هم همین عقیده را دارم. شما چطور؟
من از بازیها بدم نیامد، اما مثلا لباس سپیده را اصلا دوست نداشتم و برای من عجیب بود کسی که عنوان فیلمش با دوخت و پارچه و زنانگی مرتبط است، چرا طراحی لباس این دختر اینقدر بد است؟
سپیده تنها کاراکتری بود که یک تک لباس داشت و آن هم لباس بیرونی بود. طراح لباس و طراح صحنه این کار خودم هستم. به عنوان طراح لباس میگویم حقیقتش برای سپیده طراحی لباس انجام نشد. بلکه لباس انتخاب کردم. گفتم چه لباسهایی داری؟ من خیلی به این نکته که در سینما، لباس باید در تن بازیگر نشسته باشد، نه اینکه خوب دوخته شده باشد، اهمیت میدهم. یعنی آنقدر در تن آن شخص کیپ باشد که برای خود آن شخص باشد. گفتم چه لباسهایی داری و کدام را از همه بیشتر دوست داری؟ چون قرار بود شش روز پشت سر هم این لباسش تنش باشد. بین تمام لباسها گفت من این مانتو را خیلی دوست دارم و با این خیلی راحت و اوکی هستم. برایش یک جور شلوار شش جیب که نماد جنگجویی است، انتخاب کردم. کولهپشتی هم که خب خیلی با آن راحت است. شاید اگر بخواهم فیلم را دوباره بسازم، بعضی از انتخابهایم را عوض میکنم.
بههرحال یک چیز سلیقهای است و شما با آن راحت بودید و آن را دوست داشتید. من ممکن است بگویم مثلا ای کاش مانتو این مدلی نبود و آن مدلی بود. ولی این یک چیز سلیقهای است.
باز هم برمیگردم به چیزی که اولین روز فیلمنامهنویسی روی کاغذ نوشتم. باید یکسری چیزها را پذیرفت و از یکسری چیزها گذشت. ما الان در مورد فیلمی صحبت میکنیم که اگر من میخواستم آنقدر وسواس داشته باشم، باید ایکس تومان پول میداشتم تا فیلم ساخته شود. شاید این فیلم ساخته نمیشد و این جلسه هم نبود. من میپذیرم که یکسری نقصها قطعا دارد. ولی چیزی که من الان بعد از این مدت میبینم، این است که فیلم کهنه نشده است.
چون مسائل اجتماعی، مسائلی است که متاسفانه همیشه وجود دارد و بیشتر هم میشود.
درباره شخصیت مینو صحبت کنید، که به نظر من خانم خیلی زیبایی است. بازیگر هستند؟
بله، میترا ضیاییکیا. ایشان هم بازیگر تئاتر است و جزو انتخابهای اولیه من بود.
برای همین نقش در نظر گرفته بودید؟
نه، اتفاقا برای این نقش انتخاب نکرده بودم. البته این موضوع را تا این لحظه به کسی عنوان نکرده بودم. او برای آن خانم که در راهرو دعوا میکند، انتخاب شده بود. من برای آن نقش دعوتش کرده بودم، ولی خودش اصرار داشت رضا را بازی کند. گفتم اصلا شدنی نیست. گفت موهایم را میتراشم، رضا را بده من بازی کنم. گفتم ما قرار است فیلم داستانی بسازیم، نمیخواهیم فیلم اکسپری منتال بسازیم. بعد خودش گفت نقش مینو را میخواهی بازی کنم؟ دیدم که اتفاقا او بیشتر به مینو میخورد تا آن خانم همسایه. ما میخواستیم قصه مینو را پارت بعدی بگیریم. چون من کار را قسمت به قسمت میگرفتم. من سه تا فیلم کوتاه گرفتم و میترا را برای قصه رضا دعوت کرده بودم.
آن خیلی نقش کمی بود و حیف بود. این خانم خیلی خوب بازی میکند. چرا این نقش کم را میخواستید بازی کند؟
من اصلا اعتقادی به نقش کم و کوتاه و بلند ندارم. برای آن نقش هم یک بازیگر خیلی خوب تئاتری دعوت کردم. خانم شیوا اردویی بازیگر باسابقه تئاتر است. این نقش به نظر من، به عنوان کارگردان، مهمترین نقش رضاست. چون اگر آنجا تماشاگر آن لحظات را باور نمیکرد، همه قصه به هم میریخت. یعنی اگر رضا آن حجم بار را قبول نمیکرد که با خودش جابهجا کند، همه چیز غیرمنطقی میشد. و غیرمنطقی شدن آن قصه، کل فیلم را از هم میپاشید. یعنی آن یک سکانس کلیدی است و خیلی برای من مهم بود.
چرا شوهر آن خانم اینقدر اصرار داشت این مجسمه برود بیرون؟
آن خانم در منزلش شو لباس برگزار میکرده. توی راهپله قبل از اینکه رضا وارد آن مکان شود، دو تا خانم میآیند و دارند قصه را تعریف میکنند که به او، یعنی زن، گفتم این کار را نکن. آنجا معلوم میشود که چه اتفاقی افتاده، یا قرار است بیفتد.
خیلی سریع عبور میشود.
خب مثل زندگی واقعی است.
برای من اینطوری بود که مثل این فیلمهای آپارتمانی، از هر طبقه یک صدایی میآید و یک اتفاقی میافتد.
من نمیخواستم این اتفاق بیفتد.
ولی افتاده. خیلی سریع از آن عبور میکنید.
من فقط به فضای آن ساختمان احتیاج داشتم. تمام آن اتفاقات باید برای تماشاگر باورپذیر باشد تا قصه رضا پیش برود.
یک جاهایی هم رضا نگاه میکند به کفشهای قرمزی که جلوی در هست.
آن شخصیت رضاست. رضا یک مقداری از مواجه شدن با زنها مشکل دارد. قطعا فاصله میگیرد. چون اینجوری تربیت شده است.
برای همین آنجا که این مانکن را در بازار در بغلش میگیرد، خیلی بولد میشود و خیلی به چشم میآید که این آدم از آن آدم قبلی، تبدیل به این آدم فعلی شده است. انگار یکجوری به این مانکن پناه میبرد. یعنی رضا هنوز به سنی نرسیده است که بتواند با یک همسر روبهرو شود، بیشتر مادر میخواهد. به خاطر همین این اتفاقات میافتد. برگردم به انتخاب نقش مینو. متاسفانه میترا رانندگی بلد نبود. گواهینامه داشت، ولی رانندگیاش خوب نبود. شما نمیدانید سکانسهایی که رضا موتورسواری بلد نبود، میترا هم که رانندگی بلد نبود، من چه کشیدم تا این سکانسها را گرفتیم. روز اول، سکانس اول، اولین حضور میترا در فیلم، با رانندگی بود. فقط در نمایی که از خانه بیرون میآید، ۹۳برداشت داشتیم. متاسفانه خروجی پارکینگ یک کم سربالایی بود و میترا نمیتوانست نیمکلاج کند. چون نیمکلاج تجربه میخواهد. همان روز اول تصادف کرد و به یک ماشین زد. خوشبختانه تصادف آنچنانی نبود و ما مجبور شدیم همانجا یک وجهی را بدهیم. چون عجله داشتیم و باید میرفتیم به کارهای بعد میرسیدیم. شرایط رضا سختتر هم بود. به خاطر قصه کلاه کاسکت نداشت، من فقط میگفتم خدایا هیچ اتفاقی برای او نیفتد. یعنی هر دو تایشان برای من نگرانکننده بود. رضا خیلی خطر برایش بیشتر بود، چون او سوار موتور بود. به محض اینکه کات میدادیم و قرار بود به جایی که بقیه اکیپ هستند برگردیم، رضا را از موتور پیاده میکردم. یکی از چیزهایی که من فکر میکنم خیلی به فیلم کمک کرد، این بود که ما بیهراس رفتیم در دل مکانهایی که عمومی است و اصل و خود اتفاقات در آنجا میافتد.
ولی کنترل هم خیلی سخت بوده است؛ آن همه جمعیت و شرایط آنجا.
من از تجربه مستندسازی خودم کمک گرفتم.
به نظر شما، آقای عاقد میپذیرفت که اینها را عقد کند؟ نمیفهمید این پدرش نیست و اصلا ربطی به هم ندارند؟
به خاطر همین عاقد هیچوقت شناسنامه را ندید.
شناسنامهای که ارائه میشود، شناسنامه دختر و پدرش است.
اگر شما پلان اول فیلم، یعنی معرفی مینو، را در ذهنتان یک بار دیگر مرور کنید، شناسنامه پدر مینو باز است و یک عکس دیگر کنار شناسنامه است که معلوم است باز شده و یک عکس دیگر جای آن گذاشته شده است. چون مینو در قصه اولیه، دانشجوی رشته گرافیک است و بلد است مُهر درست کند، توانسته مُهر را جعل کند. باز هم من یک چیزهایی را که به دردم نمیخورد، حذف کردم. چون مینو میرود در دانشگاه و دوستانش را میبیند و همه آنها را دعوت میکند، دیدم خیلی زیاد است.
مینو خیلی با آن آدم مچ نمیشود، چطوری قرار است زنش شود؟
نمیدانم، این را باید بروم از خودش بپرسم. شوخی کردم. ما هم در زندگی انتخابهایی میکنیم که بعد از مدت کوتاهی از خودمان میپرسیم چرا این انتخاب را کردم؟
موقع رفتن، رضا برمیگردد به این توصیه میکند که به خاطر بچهات برگرد با زنت زندگی کن، و او میگوید اتفاقا دارم به ازدواج دوباره فکر میکنم. یعنی این آدم، مینو. پس چطوری زنگ میزند که من دارم با حمیرا میروم سفر؟
اگر خاطرتان باشد، همانجا تلفن را برمیدارد و میگوید فلانی من ۲۰ دقیقه است فرستادهام.
درحالیکه دروغ میگوید و رضا هنوز آدرس هم ندارد. یعنی شخصیتی است که بهراحتی میتواند دروغ بگوید.
ولی من فکر میکنم مینو احتیاج به شوهر نداشت، احتیاج به پدر داشت. یعنی فقط یک نفر را میخواست که در این تنهایی عمیق، کنارش باشد. مهم نبود که باشد، فقط میخواست یک نفر باشد.
و این لوکیشن فرمانیه هم اگر نبود، این آدم هر کجا میتوانست زندگی کند. حالا بههرحال یک کم متوسط به بالا. سیدخندان هم میتوانست باشد، مطهری هم میتوانست باشد، فرمانیه به نظر من کارکردی در فیلم ایجاد نمیکرد.
من فقط میخواستم چفت و بست را محکم کنم که سپیده دارد میرود خانه آنها. یعنی حواسمان باشد که سپیده دارد میرود خانه مینو. شاید اگر میخواستم دوباره بنویسم، یا اگر میخواستم دوباره بسازم، میتوانستم حذفش کنم. برای آنها یک سکانس دوتایی میگذاشتم که همدیگر را ببینند.
چون اساسا وقتی ما در رابطه با فرمانیه صحبت میکنیم، نوع چیدمان، نوع دکور خانه فرق میکند با آن چیزی که ما دیدیم. برای همین میگویم بهتر بود به اسم مکان دیگری اشاره میشد.
قطعا. من هم میپذیرم. ولی به آن فکر نمیکردم که حتما باید فرمانیهای باشد که همه بچههای تهران یا حداقل کسانی که میدانند خانههایشان چه شکلی است، آنجا باشد.
یا مثلا ماشین، ماشین یک بچهای که در فرمانیه زندگی میکند، این نیست.
میتوانستم هم اینجوری بگویم که این خانهای است که خانه مادر مینو است، خانه پدرش نیست. میتوانم الان هم همینجوری بکنم. ولی میپذیرم که میتوانست نباشد و به جای آن یک سکانس دونفره بگذارم که اینها همدیگر را ببینند و تماشاگر متوجه شود که سپیده قرار است برود خانه مینو. آن موقع این ایده، این راهکار به ذهنم آمد. ولی الان فکر میکنم حرف شما درست است و کاش این کار را نمیکردم، ولی خیلی هم ضربه نمیزند.
بههرحال ما کلیت را نگاه میکنیم و به نظرم واقعا خسته نباشید. همین که سینمایش یک سینمای اجتماعی است، برای من خوشحالکننده است. آسیبهای زیادی هست که باید درباره آنها فیلم ساخته شود.
من میگویم که موضوعات اجتماعی دستمایه فیلمسازی است، خود فیلمسازی نیست. ما نمیتوانیم پشت موضوعات اجتماعی مخفی شویم که من میخواستم این موضوع را بیان کنم، من میخواستم آن موضوع را بیان کنم.
طبیعتا دراماتیزه میشود و تبدیل به قصه میشود.
اگر این موضوع اجتماعی تبدیل به قصه نشود، من تبدیل به یک گزارشگری میشوم که دارد آن موضوع را گزارش میکند. من خودم شخصا موضوعات اجتماعی را دوست دارم. چون دوست دارم فضایی که در آن زندگی میکنم، بهتر شود. وظیفه من این است. شاید وظیفهای که برای خودم متصور میشوم، این است که این موضوعات را بازگو کنم، ولی اگر قرار است فیلم داستانی شود، باید داستانگو هم باشد. من حتی در فیلمهای مستند هم تلاش میکنم قصه تعریف کنم. من کاملا به این اعتقاد دارم که تنها نیاز انسان، از انسان بدوی تا انسان امروزی، داستان است؛ شنیدن قصه. شما تصور کنید انسانهای اولیه وقتی میرفتند شکار و برمیگشتند داخل غار و آتشی روشن میکردند، میگفتند تعریف کن ببینم قصه امروز چه بود؟ مینشستند و برای همدیگر تعریف میکردند. این قصهگویی است. قصه خودت را تعریف کن. ما همیشه به هم میگوییم چه خبر؟ چون دوست داریم بدانیم. امروزه هم همین است. اگر قرار بشود فیلمی ساخته شود، یعنی الزام یک فیلم داستانی روی خودش است، داستان باید تعریف کند. حالا میتواند موضوع اجتماعی هم باشد. خوشبختانه یا متاسفانه اینجوری است که ما هر چه در ایران بسازیم، اجتماعی است. شما الان عکس هم اگر بخواهید بگیرید، همینطوری دوربین را فقط بدون اینکه ویزور را ببینید، موضوع اجتماعی میزند بیرون.
ولی من باز دوست داشتم می گفتید این پنج تا قصه، پنج تا فصل، دوخت و دوز، انتخاب پارچه و… کنایه از چیست؟
هویت ما اینجوری شکل میگیرد. ما یک اصطلاحی داریم که میگوید: «اگر میخواهی ببینی طرف خُلقوخویش چطوری است؟ ببین چه لباسی میپوشد.» درون ما در لباس پوشیدن ما متبلور است. اینکه چه رنگهایی را کنار هم میگذاریم، چه چیزی را انتخاب میکنیم، هم در خرید کردن و هم در نگهداری، همه اینها شخصیت ما را بیان میکند. من میخواستم با این المان، یعنی با هویتسازی اینها، تغییری را که در این ۸۰ دقیقه رخ میدهد، مرحله به مرحله نشان دهم. پیشنیاز این موضوع، خرید پارچه بود. یعنی یک میلی هست، یک اشتیاقی و یک نیازی هست، بعد در جستوجوی خیاط است. یعنی خیاط باید باشد و کسی باید تغییر ایجاد کند. به طراحی احتیاج داریم، ما برای رسیدن به اهدافمان طرح و نقشهای میکشیم. فصل چهارم هم دوخت و دوز بود. یعنی تلاش برای تغییر. برزخ تغییر است. مسئله نه پارچه است، نه لباس. این تغییر شکل میگیرد. درنهایت ما هر روز پرو میکنیم تا به هویت واقعی خود برسیم.
مینو آخرش میمیرد به نظر شما؟
نه، نه. ما اول فیلم پایان هر سه تا قصه را گفتهایم. اگر خاطرتان باشد، ما نشان میدهیم تیغ هست و آب شفاف است.
پس عاقل میشود؟
عاقل نمیشود، ولی مدیتیشن کمکش میکند خودکشی نکند. حقیقت موضوع این است که من به خودم وفادار بودم. نه مینو را به خودکشی رساندم، نه رضا را به شخصیت عروسک پشت پرده صادق هدایت تبدیل کردم. بهراحتی میتوانستم، نه اینکه الان بگویم، آن موقع اینطوری بود که خب یکی از گزینهها این است که رضا مانکن را برمیدارد میبرد خانهاش و مخفی میکند و با آن سر میکند. و شاید خیلی هم فیلم من موفقتر میشد. میتوانستم سکانسی بنویسم که رضا برود مثلا در ایستگاه ایست بازرسی برادران بسیجی، آنجا چراغ قوه بیندازد در ماشین دیگران و شب بیاید برود خانه و آن مانکن را از پشت پرده دربیاورد. به نظر شما این فیلم چه اتفاقی برایش میافتاد؟ میدانستم که نه، این راه من نیست. مینو را هم میبینید، تجربه خودکشی داشت. بهراحتی میتوانستم اول فیلم، این را نشان دهم چون تیتراژ ما روی همین صحنه اتفاق میافتد که تیغ هست، ماهیها هم دارند از روی تیغ رد میشوند، این تصویری است که من دارم میگویم. مشکلات همیشه هست، اگر با آگاهی از کنار آنها رد شویم، باعث اعتلای ما میشود. من میتوانستم آنجا خون وارد کنم و تصویر خوشگلی هم درست میشد و آخرش را هم نشان نمیدادیم.
اگر امکانپذیر میشد که با آن آقای روحانی صحبت کند، رضا چه میخواست به او بگوید؟ به نظر شما رضا احساس عذاب وجدان میکند؟
اگر میخواست بگوید، من هم در فیلم میگذاشتم. من میدانم چه میخواهد بگوید. میگوید من برای موضوع دیگری آمدهام. میخواهد راهکار پیدا کند که این چیزی را که آمده در ذهنش قرار گرفته، یا دور کند، یا راهی پیدا کند که بتواند از آن عبور کند. مسئله اصلی اینجاست که به رضا یاد ندادهاند و رضا تازه متوجه شده که تجربه ندارد. هم این طرف به پسرها یاد ندادهاند و هم آن طرف به دخترها. یک چیزی اینجا گُم است. شاید بخواهم بگویم یک چیز خیلی مهمی گُم است. ما خودمان و جنس مخالفمان را خوب نمیشناسیم. یکی از دلگرمیهای امروز من این است که این فیلم دارد اکران میشود و این فیلم مجوز دارد. این برای من خیلی مهم است. ما تلاش کردیم با آگاهی به خطوط قرمزمان، سربسته حرف نزنیم. سینمایی حرف بزنیم. به معضلی داریم میپردازیم که وجود دارد، ولی با آگاهی از شرایط سینمای خودمان، فیلمی ساخته میشود که خوشبختانه مجوز اکران در گروه سینمای هنر و تجربه را میگیرد. این خیلی برای من خوشحالکننده است.
میتوانم سوال کنم با چه دوربینی کار کردید؟
حتما. پاناسونیکp2. این تنها دوربینی بود که ما میتوانستیم مجانی ببریم سر کار. نه اینکه انتخاب ما این بود، چون این دوربین مال دوستم بود. در مورد بازیگران هم به همین منوال بود. زمانی که میخواستم بنویسم، میگفتم کی قرار است بازی کند؟ مثلا مادر سپیده را زنبرادرم بازی کرد، پدر سپیده را برادرم بازی کرد که در تدوین حذف شد. مغازهدار را دوست خوبم، شهروز توکل، بازی کرد و اکثر بازیگران فرعی به همین شکل انتخاب شدند.
فیروزه جان از کجا میآید؟
«ملبورن» را یادتان میآید؟ ایشان در «ملبورن» هم بازی کردند. مادربزرگ سعید براتی است.
چقدر زن دوستداشتنیای است.
خیلی.
اما اعتراضم این است که فیروزه بیا اینجا. فیروزه چه کار کردی؟ من اصلا دوست ندارم با کسی با این لحن صحبت کنم. فیروزهجان، فیروزهخانم، عزیز و… خیلی کارفرما و کارگری است. وقتی قربان صدقه بچه میرود که دارد از طریق اینترنت با او صحبت میکند، میگوید قربانت بروم چطوری؟ خوبی، حالت خوب شد؟ میدانید دیالوگها خیلی ارباب رعیتی است.
پس من موفق بودهام. ببینید، اگر میخواستم خیلی صمیمیاش کنم، باید آن شب میماند. آن فاصله را باید میگذاشتم که آن شب برود. من باید یک چیزی را بگذارم که وقتی دارد میرود بیرون، شما نگویی این چرا دارد میرود؟
البته فیروزه جان بیشتر میرود چون میخواهد شاهد آن فاجعه ازدواج احمقانه و دروغین نباشد. ناراحت است. نمیداند فردا چطور باید جواب پدر مینو را بدهد.
نه، آنجا زندگی نمیکند.
آنجا زندگی نمیکند، ولی ناراحت است و از طرفی کنترلی هم روی مینو ندارد. حالا کار با آن خانم چطور بود؟
با نابازیگر کار کردن خیلی کار سختی است. ما به خانم نظریپور، نصرت نظریپور، میگفتیم مامانی، چون سعید هم که پشت دوربین بود، مادربزرگش را مامانی صدا میکرد، ما همه به او میگفتیم مامانی. خیلی هم به ما لطف کرده بود و قبول کرده بود که این نقش را بازی کند. من میدانستم اگر قرار باشد ایشان دیالوگ بگوید، از پس ماجرا برنمیآید. ما در تمریناتمان اینجوری مقرر کردیم که فضا میساختیم و ایشان در فضایی که ایجاد میشد، دیالوگها را میگفت. یعنی دیالوگها را خیلی جاها گرفت، یعنی دیالوگهای خود فیلمنامه را میگفت. یکی از مهمترین تکنیکهایی که موقع کار با نابازیگر باید متوجه باشی، این است که به نابازیگر نگو چطوری بازی کن، بگو چه کار نکن، که در فضا قرار بگیرد. من خیلی از بازی مامانی راضی هستم. لباسش هم قشنگ است. لباس خودش است. انتخاب خودش است. یا مثلا نقش عاطفی را، سرایدار دفتر قبلی ما بازی میکند.
چقدر طماع به نظر میرسید. خوب بود و خوب بازی کرده بود. فضای کلی را دریافت کرده بود.
بازیگر نیست، شاید اینطوری باشد که در خوب جایی قرار گرفت. آقای مهدی کوهیان هم که خودش تهیهکننده فیلم است، آقای موسوی را بازی کردند؛ کسی که با موهای بور است و در مسجد همدیگر را میبینند.
آنجا برای من سوال است وقتی که میگویند یک محله میخواهد با اینها وصلت بکند، برو تو شانس آوردی، منظورشان چیست؟
محله نمیگوید، بچههای مسجد میگوید.
مگر این خانم چه ویژگیای دارد، آدمهای پولداری هستند؟ یا مذهبیهای شاخص آن محل هستند؟
نه، پولدار نیستند، پدرش جانباز است. میگوید اگر همه قرضالحسنه را هم بدهیم، جبران یکی از زخمهای آقای همتی نمیشود. ما فقط میخواهیم به رضا یادآوری کنیم برای چه ارزشهایی همسرش را انتخاب کرده است، تا درام برای چند لحظه به تعادل اولیه برگردد. اما این تعادل تنها تا صبح دوام دارد و او هنوز دودل است. به نظرم دیالوگ خیلی کلیدی را آقای موسوی میگوید که: «اگر شُل وا بدی، یک عمر پشیمونی.» در درون کاراکتر تراژیک همیشه دو میل و دو خواسته قوی وجود دارد. این دیالوگ، دیالوگ دوپهلویی است.
مایلید چیزی اضافه کنید؟ مثلا درباره صدا، موسیقی یا…
خیلی خوشحالم سه تا از عوامل اصلی این فیلم تجربه اول فیلم بلندشان را با من انجام دادهاند. انسیه ملکی که الان برای خودش صداگذار بسیار خوب و مجربی است، اولین کارش با فیلم ما بود. با هم همکاری کردیم و این خیلی برای من جای خوشحالی بود. مدیر فیلمبرداری این فیلم، سعید براتی، دوست خوبم که فوقالعاده بچه بااستعدادی است. یاسی محباهری در این فیلم اولین تجربه طراحی گریم را داشت. خوبی کار خانم محباهری این است که خیلی از بینندهها تصور میکنند فیلم ما گریم ندارد. هر بار که فیلم را میبینم، بیشتر قدردان محبت آنها میشوم. بازیگران که خب، نوش جانشان. دیده میشوند و امیدوارم اتفاقات خیلی خوبی برای آنها بیفتد و پیشنهادات خوبی داشته باشند. از مهدی کوهیان، تهیهکننده فیلم، باید تشکر ویژهای داشته باشم که در این چند سال همیشه حامی فیلم بوده و هست.
منبع: ماهنامه هنروتجربه