شاهرخ دولکو منتقد سینما یادداشتی را به مناسبت تولد محمدرضا شجریان نوشته است.
به گزارش سینماسینما، شاهرخ دولکو منتقد سینما در یادداشتی برای محمدرضا شجریان نوشته است:
تَرسم که بوی نسترن، مست است و هشیارش کند…
یک – از استاد اجل، محمدرضا شجریان، سه خاطره دارم؛ دو سینمایی و یک شخصی. دو- اولی ادای دینی است از اصغر فرهادی به استاد شجریان در فیلم ِ «جدایی نادر از سیمین»: «من این شجریانو بُردم…». جملهای که سیمین (با بازی ِلیلا حاتمی) هنگام ِترک ِخانه به نادر (با بازی ِ پیمان معادی) میگوید. یکی از بهترین نشانههای فیلم در راستایِ تمِ اصلیِ آن. داستان ِ جدایی… -همچنان که از اسمش برمیآید – داستان ِ«جدایی» است. جدایی ِ طبقهای که ماندن و جنگیدن و اصرار و تحمل و لجاجت و کنارآمدن را از طبقهای که رفتن و خلاصشدن و بیخیالی و پذیرش و کنارنیامدن را انتخاب کرده است نمایش میدهد. داستانی از امروز ِ ما. اما، از دیدگاه ِکارگردان، همین دو طبقه کاملا جداشده از هم، هنوز علایق ِ واحدی دارند که از خاطراتِ مشترکِ آنها میگوید و همان است که هنوز جداییِ قطعی را سخت میکند. مشترکاتی که هنوز نمیتوان از آنها دل کند و فراموششان کرد و چه خوب که یکی از این مشترکات در دو سوی ِ دو طیفِ کاملاگسسته، صدایِ ملکوتیِ شجریان است. چیزی که هنوز امیدِ وصل را با همه سختیها و فشارها و نشدنها، مثل نوری در زمستان، مثل ِ معجزهای در کفِ دستانِ آدمی روشن نگه میدارد. سه – دومی، همکاریِ درخشانی است میان ِ دو هنرمند ِ محبوب ِ ایرانی در دو هنر ِ جداگانه. همکاری ِ بهیادماندنی ِ استاد شجریان در فیلمی از استاد علی حاتمی: دلشدگان. ترکیبی از همه هنر ِ اصیل ِ ایرانی. یکی در موسیقی و دیگری در سینما که با چه مهارتی به هم متصل شدهاند. بیهیچ واسطهای. فیلم، حاوی ِ صحنههایی درخشان است از نوای ِ جادویی ِ استاد بر تصاویر کاملا ایرانی ِ استادی دیگر که اوجش صحنهای است که – بیاغراق- بیش از صدبار تماشایش کردهام و هربار موهای بدنم از دیدن و شنیدنش سیخ شده است و اشک از چشمانم جاری. صحنهای که خواننده ایرانی (با بازی ِ امین تارخ) همچون شبحی سرگردان در قصر میچرخد و میخواند: پاسبان ِ حرم دل شدهام شب همه شب… تا میرسد به آنجا که شاهزاده نابینای ِ تُرک (با بازی ِ لیلا حاتمی) با شنیدن ِ صدایی ملکوتی از قصر بیرون میآید و بهدنبال ِ صاحب ِ صدا میگردد. با آن شعر ِ ناب ِ فائز دشتسانی: یارم به یک لا پیرهن / خوابیده زیر نسترن/ ترسم که بوی نسترن / مست است و هشیارش کند. چهار – و اما آن خاطره شخصی. سالها قبل عضو کارگاه ِ فیلمنامهنویسی ِ حوزه هنری بودم. به سرپرستی ِ آقای زم – که هرکجا هست خدایا به سلامت دارش-. هرازچندگاهی بههمراه ِ اعضای کارگاه به سفرهایی میرفتیم برای گردش و استراحت و جستوجوی دیدنیهای ایران و سوژهیابی و…. در یکی از سفرها به اصفهان رفته بودیم و اتفاقا گذارمان افتاد به مهمانسرای ِ عباسی. به سمت ِ قهوهخانه خلوت ِ انتهای حیاط رفتیم که ناگهان چشممان باز شد به جمال ِ مبارک ِ آقای شجریان.استاد با دیدن ِ این جماعت خوشحال شدند و ما را به خلوت ِ خود راه دادند. مدتی به خوشوبش و سلام و احوالپرسی گذشت و گذشت، تا آن لحظه جادویی فرارسید؛ آنجا که خواهش آقای ِ زم را پذیرفتند و غزلی را فیالبداهه برای ما – و جمع ِ خوشبخت و درعینحال حیران ِ آن قهوهخانه – خواندند؛ با صدایی رسا، بیهیچ موسیقی و میکروفون و ادوات ِ الکترونیکی. فقط صدا. محضِ محض… . بیش از ۱۵ سال از آن شب ِ جادویی میگذرد و من هنوز در سفرهای ِ گاهوبیگاهم به اصفهان، حتما سری هم میزنم به آن قهوهخانه انتهای ِ حیاط ِ مهمانسرای ِ عباسی و در خواب و خیال، گوش ِجان میدهم به آن صدای ِ نازنینی که از حنجرهای طلایی، همچون صوت ِ مرغان ِ بهشتی هوا را میشکافت و به جان ِ ما مینشست؛ خاطرهای که حتی یادآوریاش همچون معجزهای شفابخش و تسکیندهنده، جان ِ آدمی را در بر میگیرد و میبرد به بهشت و بازمیگرداند. آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست / هر کجا هست خدایا به سلامت دارش… .
منبع: شرق