سینماسینما، ونداد الوندی پور
(اگر فیلم «زندگی دیگران» را ندیدهاید، این نوشته داستان را لو میدهد.)
فیلم آلمانی «زندگی دیگران» (Das Leben der Anderen)، اولین تجربه کارگردانی «فلوریان هنکل فون دونرسمارک» و با بازی «اولریش موهه» در نقش اصلی، محصول سال ۲۰۰۶ است و علاوه بر بردن اسکار بهترین فیلم خارجی زبان، در عرصه جهانی با استقبال فراوانی روبرو شد و به اعتقاد نگارنده، جزء آثار برتر تاریخ سینما است. فیلمی که اقتباس آزادی بود از زندگی خودِ اولریش موهه که زمانی که ستاره تئاتر آلمان شرقی بود از سوی اشتازی، سازمان اطلاعات کشور، زیر نظر گرفته شد و بعدها فهمید که همسرش بر ضد او با پلیس همکاری میکرده است. او که در فیلم نقش مامور اشتازی را بازی میکند در پاسخ به اینکه چگونه خود را برای این نقش آماده کرد گفت «به یاد میآوردم.» این مقاله برای گرامیداشت یاد این بازیگر توانمند که یکسال بعد از بازی در این فیلم، در ۵۴ سالگی درگذشت نوشته شده است. (گفتنی است که به دلیل پرهیز از طولانی شدن متن و نیز اهمیت ویژه فیلم از نظر تماتیک، به نکات هنری و سینمایی اثر (نظیر میزانسن و دکوپاژ و نشانهشناسی و غیره) نپرداختم و تلاش کردم آن را صرفا از نظر تماتیک بررسی کنم.)
داستان فیلم «زندگی دیگران» در سال ۱۹۸۴، در آلمان شرقی که تحت یک حکومت توتالیتر (تمامیتخواه) کمونیستی اداره میشد میگذرد. سال وقوع داستان، اشاره واضحی است به رمان «۱۹۸۴» جورج اورول، که در آن داستان نیز شخصیت اصلی، وینستون، در یک سیستم توتالیتر در کشوری فرضی زندگی میکند ولی ته دلش از سرکرده کشور، که «برادر بزرگ» خوانده میشود و از طریق سیستم تک حزبیاش، آزادیهای فردی و اجتماعی افراد را پایمال میکند و همه را زیر نظر دارد نفرت داشته و روزی مرتکب «گناه عاشق شدن» میشود و از طریق این کنش حسی (که طبق اصول سیستم، ممنوع است)، به درکی جدید از خود، دیگران و شرایطی که در آن زندگی میکند میرسد. البته، رمان، که اشارهای بود به شورویِ تحت سلطه استالین، پایان خوشی ندارد و وینستون، پس از دستگیری و «بازپروری»، سرانجام میپذیرد حقیقت همانی است که سیستم و «وزارت حقیقت»ش میگوید و مفاهیمی چون «انسانیت»، «عشق» و اساسا «حقیقت» معنایی ندارند و همه چیز در وجود «پرعظمت» برادر بزرگ تجلی پیدا کرده است. در فیلم «زندگی دیگران» نیز ما با تمی نسبتا مشابه سر و کار داریم با این تفاوت که رمان اورول، نگاه بدبینانهای دارد و در پایان، به این نتیجه میرسد که حکومتهایی که توسط «برادر بزرگ» اداره میشوند از چنان قدرت سیستماتیکی برخوردارند که هیچ فردی و در نتیجه جامعه نمیتواند در برابرش بیایستد و سیاهیاش پایاست؛ اما در فیلم «زندگی دیگران» اینگونه نیست. جدا از این واقعیت تاریخی که میدانیم دیوار برلین در سال ۱۹۸۸ توسط مردم آلمان شرقی ویران و به تبع آن، سیستم سیاسی تمامیت خواه آن کشور ساقط و دو آلمان، متحد شده و تحت حاکمیتی دموکراتیک و چند حزبی قرار گرفتند، شخصیتهای داستان فیلم، بویژه شخصیت اصلی، سرنوشتی متفاوت با وینستونِ اورول پیدا میکند. در واقع، میتوان گفت راهی که این دو شخصیت طی کردند، معکوس بود.
فیلم «زندگی دیگران» در همان دو سکانس آغازین (سکانس بازجویی و کلاس درس وایسلر)، نشان میدهد که با چه سیستم سیاسی و چه شخصیتی روبرو هستیم. شخصیت اصلی فیلم، سروان گئرد وایسلر (با بازی هنرمندانه اولریش موهه) مامور اطلاعاتی و بازجوی اشتازی و معلم مدرسه سازمان اطلاعات کشور است. شخصیتی با بیش از پنجاه سال سن، با چهرهای که گویی غباری از سردی و بیتفاوتی رویش نشسته، و بسیار متبحر در کارش. در ابتدای فیلم میبینیم که او چگونه از یک مظنون بازجویی میکند و طی مدتی، و پس از مقاومت اولیه مظنون، با تهدید اینکه اگر حرف نزند همسرش را دستگیر میکنند و بچههایش را به پرورشگاه میفرستند، وادارش میکند حرف بزند و درباره همسایهاش اطلاعات بدهد. وایسلر سپس مغرورانه، نوار بازجویی را برای شاگردانش پخش کرده و روشهای بازجویی و نکات ریز آن را برای آنها تشریح میکند، نظیر اینکه بیخواب نگه داشتن مظنون چه مزایایی در به حرف آوردن او دارد و اینکه او اگر بیگناه باشد طی بازجویی عصبانی میشود و اینکه پارچهای زیر صندلی مظنون گذاشته میشود که در پایان جلسات بازجویی، در یک بطریِ در بسته نگهداری شده تا در صورت نیاز در آینده، بوی بدن فرد را داشته باشند تا سگهای پلیس راحت بتوانند پیدایش کنند. همین دو سکانس نخست، نشان میدهند که ما با چه شخصیتی روبرو هستیم، و با چه کشور و چه سیستمی. سیستمی که آزادی، عدالت، کرامت و احترام انسان در آن معنایی ندارد و سیستم چنان وحشتی بین مردم ایجاد کرده که افراد، به اراده سیستم و برای نجات جان و خانواده خود، قابلیت تبدیل شدن به خبرچین و دشمن یکدیگر را دارند و زندگی خصوصی مردم تا آنجا خصوصی است که کوچکترین منافاتی با ارزشهای تعریف و تبیین و تعیین شده توسط سیستم نداشته باشد.
داستان با ماموریت جدید وایسلر آغاز میشود: او باید نمایشنامهنویسی را زیر نظر بگیرد که گرچه عضو وفادار حزب و معتقد به ایدئولوژی کمونیسم است، باید بهانهای برای دستگیریاش پیدا شود. چرا؟ زیرا وزیر فرهنگ، به دنبال تصاحب نامزد او، که یک بازیگر معروف تئاتر است، بوده و با این حربه میخواهد از شر نویسنده خلاص شود (سوء استفاده از قدرت که از وجه مشترک مقامات در همه سیستمهای دیکتاتوری و توتالیتر است). البته وایسلر از این موضوع اطلاعی ندارد و مامور است و معذور؛ مامور و معذوری که البته، معتقد است کار درست را انجام میدهد و اعمالش به نفع مردم و کشور است، زیرا در طی چند دهه تسلط حزب کمونیست بر کشور، آموزههای حزب بسان حقایقی مطلق در مغز او و امثال او حک شده است (مانند مردمانی که در رمان ۱۹۸۴ زندگی میکنند). او در زندگی شخصیاش فردی تنها و منزوی بوده و زندگیاش خالی از سرزندگی و نشاط است. از نظر روانشناختی، بین این تنهایی و دلمردگی با جذب شدن به قدرت، ارتباطی مستقیم وجود دارد. در واقع، یکی از دلایلی که افراد را وا میدارد به عنوان خدمتگزار در ارعاب، به یک سیستم دیکتاتوری یا توتالیتر جذب شوند، حس پوچی و حقارت درونی و بیمعنایی است که زندگیشان را فرا گرفته؛ پوچی که فرد ناخودآگاه تلاش میکند از طریق همراه شده با سیستم توتالیتر و اطاعت از دستورات، از شرش خلاص شود و از طریق انجام آنچه به او گفته میشود، و بخصوص باور کردن اینکه آنچه انجام میدهد درست و به نفع جامعه است، معنا و مفهومی به زندگیاش دهد و نیز خود را از مسئولیت تصمیمگیری آزادانه برای زندگیاش خلاص کند.
وایسلر، با نصب دستگاه شنود در خانه نویسنده و زیرنظر گرفتنش از واحدی در طبقه بالای آپارتمان او، به تدریج وارد جزئیات زندگی او میشود. آپارتمان که او، به همراه همکارش به شکل شیفتی در آن مشغول جاسوسی از نویسندهاند تاریک، دخمهمانند، فرسوده و خالی از حس زندگی است؛ نمادی از کشورِ تحت تسلط سیستمی تمامیتخواه، و نیز از ذهن و روانِ دربندِ وایسلر و دیگر ماموران چنین سیستمی. وایسلر به تدریج وارد جریان زندگی نویسنده و معشوقهاش میشود و بیش از هر چیز تحت تاثیر عشقی که میان او و زن است قرار میگیرد (چیزی که خود از آن محروم است). نویسنده خود از حامیان ایدئولوژی حاکم است، اما هنگامی که دوست و به نوعی استادش، که یک نویسنده مسن ممنوع الکار است، خودکشی میکند، به تدریج نظرش نسبت به سیستم حاکم که هنرمندان دگراندیش را ممنوعالکار یا زندانی میکند عوض میشود و به همراه چند دوست (روزنامهنگار و نویسنده)، شروع میکند به نوشتن مقالهای درباره میزان بالای خودکشی در آلمان شرقی، برای چاپ در مجله اشپیگل که در آلمان غربی منتشر میشود. وایسلر که در طول این مدت متوجه فساد وزیر فرهنگ (به عنوان نمونهای از فساد کل سیستم) شده و مطالبی در نقد سیستم از نویسنده و دوستان او شنیده و البته، به دلیل اینکه ناخواسته تحت تاثیر عشق و رابطهای که بین نویسنده و زن وجود دارد قرار گرفته (رابطهای که وزیر شهوتران، با تحت فشار قرار دادن زن و مجبور کردنش به رابطه، سعی در متلاشی کردنش دارد)، نسبت به کارش مردد میشود و سرانجام، گزارشی را که درباره مقاله مربوط به خودکشی آماده کرده بود به مافوقش تحویل نمیدهد. او حتی آنقدر درگیر رابطه عاشقانه نویسنده و زن بازیگر میشود که در یک کافه، در قالب یک ناشناس که از طرفداران بازیگر است، سر میز او میرود و با زبان بیزبانی تلاش میکند به او بفهماند که نباید به معشوقش خیانت کند.
در حقیقت، تغییر او و نویسنده، به نوعی، همعرض و متناظر یکدیگر است. پوسته باورهای نویسنده به دلیل خودکشی دوست ممنوعالکارش، که به عقیده او ممنوعالکار شدنش ظالمانه بوده، ترک برمیدارد و باورهای وایسلر نیز به واسطه تغییراتی که در نویسنده میبیند و آنچه از او و دوستانش میشنود، و نیز آنچه از وزیر و نیز از همکار خودش، که فردی جاهطلب و صرفا به دنبال مقام است میبیند، دستخوش تغییر میشود؛ و این بیش از هر چیز به تغییر حسی که بواسطه قرار گرفتنش در جایگاه ناظر رابطه و عشق زوج قصه (نویسنده و معشوقهاش) در او ایجاد شده ارتباط دارد و نیز، به نظاره نشستن روابطی که میان نویسنده و دوستانش بوده و اقدامات فداکارانه و شجاعت آنها در انعکاس واقعیت تلخی که در کشور میگذرد (که خود نوعی آزادیخواهی است). به بیان دیگر، دیدن روابط انسانی شخصیتهای آزادیخواه فیلم از یک سو و روابط ریاکارانه و فساد موجود در ماهیت اربابان قدرت (وزیر و مافوق وایسلر)، وسیلهای میشود برای رسیدن او به درکی تازه. بخصوص که مقالهای که نویسنده مینویسد و با تلاش دوستانش به آلمان غربی فرستاده میشود، درباره آمار بالای خودکشی در کشور است، که خود تا حد زیادی محصول وضعیتی است که سیستم توتالیتر ایجاد کرده است. وایسلر، برای اولین بار در زندگی حرفهایاش، در چیزهایی دقیق میشود که خارج از مفاهیم تمامیتخواهانه و شعارهای توخالی و چهارچوبهای تعیین شده توسط قدرت است که او پیشتر با آنها سر و کار داشت و هویت خود را از آنها میگرفت. در این میان، هنر نیز نقش مهمی در تغییر او دارد. مثلا در جایی، در حالی که وایسلر در حال استراق سمع است، نویسنده قطعهای با پیانو مینوازد و سپس از زن میپرسد: «آیا کسی که واقعا این آهنگ را درک کند، میتواند انسان بدی باشد؟» و در جایی دیگر، سراغ یکی از کتابهای برشت را از زن میگیرد و در سکانس بعد، میبینیم که وایسلر، کتابی از برشت را در دست گرفته و با خواندن چند بیت عاشقانه، برای نخستین بار لبخندی حاکی از سرزندگی، یا بهتر است بگوییم بازگشت به زندگی، بر لبانش نقش میبندد. او عملا فرد دیگری شده است. در آسانسور ساختمان محل زندگیاش، پسربچهای به او می گوید «مردم میگویند تو جاسوسی» و او بلافاصله و ناخودآگاه میپرسد «اسم پدر…» ولی حرفش را میخورد و به توپی که در دست اوست اشاره میکند و میپرسد «اسم توپت چیه؟» از آنجا که کودک در سینما نشانهای است از معصومیت، این صحنه و صحبت او با کودک بیانگر بازگشتش به معصومیتی است که از دست داده بود. در صحنهای در سکانسهای آغازین فیلم نیز نویسنده را میبینیم که لحظهای با کودکانی که در کوچه مشغول بازی کردناند فوتبال بازی میکند، و وجود توپ فوتبال در صحنه آسانسور، این صحنه را به آن صحنه پیوند زده و نشان میدهد که معصومیتی که در وجود نویسنده نهفته بود، اکنون در وایسلر نیز بیدار شده است.
و تغییر وایسلر بیش از هر چیز حاصل تغییر حس اوست و حس (به عقیده نگارنده) نخستین نیروی به کار اندازنده عقل است. ناظر زندگی و روابط دیگران بودن، سبب میشود وایسلر شاهد چیزهایی باشد که حسش را از «بودن» و از زندگی عوض میکند و باعث میشود فعل «خواستن» در او شکلی دگرگون و متفاوت از آنچه پیشتر داشت به خود بگیرد. او برای تجربه عشق، حتما نباید عاشق میشد بلکه شاهد عشق نویسنده و زن بودن، حسی از عشق و مهربانی در او جاری میکند؛ همانطور که خواندن شعری عاشقانه. و این حس عاشقانه و مهربانی و همدردی، دقیقا نقطه عکس سیستم توتالیتر حاکم است؛ سیستمی که براساس نفرت و وادار کردن کردن مردم به دشمنی با یکدیگر کار میکند و دشمن هر نوع عشق و نوعدوستی است. ناظر بودن و تغییر کردنِ حاصل از آن، در مورد نویسنده نیز صادق است. او، ناظر زندگی رو به زوال نویسنده ممنوع الکار است و نهایتا خودکشی ناشی از این ممنوع الکاری، عقاید او را نسبت به حزب و سیستم و ایدئولوژی که زمانی درستش میپنداشت، تغییر میدهد. نام فیلم هم برگرفته از همین مفهوم است: زندگی دیگران، و دقیق شدن در آن، که میتواند زندگی فرد را تغییر دهد. مثلا، بازجویی که بیآنکه کسی متوجه شود، شاهد وضعیت زندگی شخصی و خانوادگی و روانی و حرفهای و غیره زندانیاش باشد، احتمالا دیگر همان بازجوی سابق نخواهد بود؛ و این در مورد همه صادق است. وایسلر گزارشِ نوشتن و رد کردن مقاله از مرز را نمیدهد و مقاله در اشپیگل چاپ میشود. وزیر که میبیند زن دیگر حاضر نیست به نویسنده خیانت کند، او را دستگیر میکند و زن، پس از دیدن وایسلر (که از سوی مافوقش برای بازجویی زن فرستاده شده) و فهمیدن شغل اصلی او، مکان ماشین تحریری را که مقاله با آن نوشته شده و زیر موزاییکهای کف خانه مخفیاش کردهاند لو میدهد، اما وایسلر، پیش از ورود ماموران، ماشین تحریر را برداشته و دلیلی برای دستگیری نویسنده باقی نمیماند اما زن، هنگامی که مکان دقیق ماشین تحریر را به ماموران نشان میدهد، بلافاصله و پیش از اینکه بفهمد ماشین تحریری آنجا نیست، از آپارتمان پایین میرود و خود را جلوی یک کامیون میاندازد و وایسلر، پیش از مردن او، خود را به او رسانده و به او اطمینان میدهد که ماشین تحریر را برداشته و خطری نویسنده را تهدید نمیکند؛ و خودکشی زن و پایان عشق او و نویسنده، دلیل دیگری است در ذهن وایسلر مبنی بر ظالم بودن سیستمی که به آن خدمت میکرد. مافوق سروان وایسلر، که نسبت به او مشکوک شده، او را خلع درجه میکند و به پست ترین قسمت اداره، که کنترل نامهها است، میفرستد و این پایان حرفه وایسلر است و آغاز زندگی او به عنوان یک انسان رها شده.
ماموریت وایسلر، در واقع یک زنگ بیدارباش است و چشمان او را بر روی وقایعی که پیشتر از دیدنشان قاصر بود میگشاید. در فیلم، بر این نکته بسیار مهم تاکید میشود که انسانها، حتی در یک سیستم بسته توتالیتر، از نظر فکری آزادند و میتوانند براساس آنچه درست میپندارند، تصمیم بگیرند و بر همان اساس عمل کنند؛ عملی که البته، می تواند هزینههایی برای آنها در پی داشته باشد؛ هزینههایی که گاهی برای حفظ انسانیت و تبدیل نشدن به پیچ و مهرههای یک سیستم فاسد، باید پرداخت شوند و همه تفاوتها از همین پرداختن یا نپرداختن هزینهها سرچشمه میگیرد. مثلا، در زمان نازیها، بودند برخی از سربازان آلمانی که از فرمان مافوقشان مبنی بر شلیک به غیرنظامیان سرپیچی میکردند با علم به اینکه جزای این کار، محاکمه صحرایی و اعدام است. برای آنها، اعدام شدن به عنوان یک «انسان»، بسیار باارزشتر از زیستن به عنوان یک قاتل و مزدور جنایتکاران بود.
در فیلم «زندگی دیگران»، تماشاگر شاهد زندگی دیگرانی است که هر کدامشان، با نوع زندگیشان، و تصمیمات و انتخابهایی که کردهاند، ماهیت وجودی خود و میزان پایبندیشان به ارزشهای انسانی را نشان میدهند. یک نفر از این دیگران، فردی است که در یک سیستم خودکامه، وزیر فرهنگ و در واقع دشمن فرهنگ است (او معتقد است هنری که مخالف منویات حزب است، باید ممنوع و نابود شود)؛ یک نفر، نویسندهای است که به دلیل عدم مماشات و ایستادگی بر نظراتش، ممنوعالکار میشود و نمیتواند این ممنوعالکاری را تحمل کرده و خودکشی میکند؛ یک نفر، زن بازیگری است که به علت ضعفش، به معشوقش خیانت میکند اما وجدانش این را برنمیتابد و سرانجام خود را میکشد. دیگری، نویسندهای است دچار توهمات ایدئولوژیک و اهل مماشات با قدرت (البته کمی مردد) که با خودکشی دوست نویسنده ممنوع الکارش، به ماهیت سیستمی که طرفدار آن بوده پی میبرد و مصمم، راهش را از آن جدا میکند؛ و مهمتر از همه، یک نفر، که داستان حول شخصیت او میگردد، بازجو و مامور اطلاعاتی است که با دیدن زندگی و اقدامات دیگرانی که باید از آنها جاسوسی میکرد، حسهای حیاتی خفتهاش بیدار و چشمانش باز میشود و ماهیت واقعی سیستم سیاهِ ظالم و فاسدی را که زمانی از خدمت به آن احساس غرور کرده و ناخودآگاه تلاش میکرد از طریق آن، پوچ و خالی بودن زندگیاش را پر کند، میشناسد و از همکاری با آن سر باز میزند.
سکانس پایانی فیلم، مانند خودش، شاهکار است: آلمان شرقی آزاد شده و نویسنده، از طریق بررسی پروندههای امنیتی سابق خودش و ماموری که مسئول پرونده بوده، وایسلر را میشناسد و متوجه اقدامات ارزشمند او در جهت دفاع از نویسنده میشود و برای تشکر، آخرین کتابش را که یک رمان است و «سوناتی برای یک انسان خوب» نام دارد، به او (که با نام سازمانیاش خطاب میشود) تقدیم میکند «تقدیم به HGW XX/7، برای سپاسگزاری». وایسلر آگهی کتاب را روی شیشه کتابفروشی میبیند و آن را میگیرد و پس از آنکه صفحه اول را باز میکند و میبیند کتاب به او تقدیم شده در پاسخ به فروشنده که میپرسد «کادوش کنم؟» میگوید:«نه، برای خودمه»؛ جملهای که نشاندهنده رضایت واقعی او از خودش است، و رضایت واقعی از خود، شاید مهمترین جزء از خوشبختی است.
اگر در رمان ۱۹۸۴، شخصیت اصلی قصه در نهایت تسلیم ترس و یاس درونی میشود و ازفرط ضعفی که در او القاء کردهاند، در نهایت اجازه میدهد یوغ بردگی برادر بزرگ دوباره بر گردنش بیافتد، در فیلم «زندگی دیگران»، نه تنها تاریخ گواهی میدهد که سلطه برادرهای بزرگ، موقتی است و شکست، سرنوشت محتوم همه آنهاست، بلکه فرد نیز گواهی میشود بر اینکه انسان دارای اختیار و اراده و آزادی ذاتی است، بطوریکه حتی یک بازجو که زمانی در خدمت ستمگران بود، میتواند خود را آزاد کند و انسانیت خویش را باز یابد و در مسیر آزادیخواهی گام بردارد و به یک «انسان خوب» تبدیل شود، اگر بخواهد.