سینماسینما، سپیده ابرآویز
«قاضی و مرگ» یک فیلم آبی است. حکایت عاشقانههای مردی است که ما را یاد کارتون قدیمی «معاون کلانتر» و جمله معروفش میاندازد: «زیر ستاره حلبیش قلبی از طلا داره.» فیلم داستان زندگی مردی است آراسته، خوشتیپ و پرانرژی که خانواده و بیش از آن همسرش را در ۶۰ سالگی همچنان مثل روز اول عاشقانه دوست دارد. او تمام تلاشش را میکند تا خانوادهاش هر چه آرامتر، صمیمیتر و راحتتر زندگی کنند. «قاضی و مرگ» ماجرای بخشش است. بخشش کسی که دست به قتل نزدیکترین کس این قاضی، یعنی پدرش، زده است. روایت قلبی است که با گریههای زن جوان یک متهم به درد میآید. نگاهی به پدری است که فرزندان سالم تربیت و محیطی آزاد برای گفتوگو در خانهاش فراهم کرده است.
«قاضی و مرگ» یک فیلم خاکستری است. کاری به نمایش قصاص و التماس برای گرفتن رضایت و دیه و گلریزان و مفاهیم اینچنینی که پیش از این بارها و بارها در فیلمهای مستند یا سینمایی دیدهایم، ندارد. صرفا قصه یک قاضی است. قاضیای که در ۴۵ سال خدمت، از ۴۵۰۰ پرونده، ۴۰۰۰ نفر را مجرم شناخته و به مرگ محکوم کرده است. آنچه این مرگها را از فاجعه تبدیل به یک حکم میکند، اطمینان این قاضی به کارش است. این اعتماد پشتوانهای روانشناسانه دارد و نشان میدهد وقتی به کاری که میکنی باور داشته باشی، هیچچیز باعث تردید و عقب نشینی نمیشود. تسلط این قاضی (نورالله عزیزمحمدی) با چنان اقتداری به تصویر کشیده شده است که حتی اگر از مخالفان حکم قصاص باشی، نمیتوانی بعد از تماشای فیلم با همان قطعیت قبلی نسبت به این حکم نظر بدهی.
«قاضی و مرگ» یک فیلم سیاه است. سراسر داستان مرگ است. داستان آدمهایی که با یک امضا برای همیشه از این دنیا میروند. داستان مردی است که به گفته خودش همزاد مرگ است. با مرگ آنقدر صمیمی است که سالهاست کفنش را خریده و بارها و بارها (حتی در سکانسی از فیلم) آن را بر تن کرده است. حکایت تنهایی و سختی و ملال است از کسی که در کودکی دو برادر و مادر ۲۸ سالهاش را به خاطر فقر از دست داده است و حالا بعد از سالها صدور حکم قصاص و ایجاد موقعیت بخشیدن یا نبخشیدن، خود در مقام یک شاکی باید درباره پرونده پدرش که به شکل فجیعی به قتل رسیده است، تصمیم بگیرد. او در دل سیاهترین مفهوم دنیا (مرگ) قاتل پدرش را میبخشد و فیلم فاصلهای میشود از سیاه تا خاکستری؛ تا آبی.
منبع: ماهنامه هنروتجربه